هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مرحله‌ی دوم شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403 آغاز شده است و تا 26 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در نظرسنجی‌های زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این دوره یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸:۲۲ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۰:۵۱ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۵:۳۲:۵۹ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
یکی از یاران با صدای بلند گفت: یا لرد! ما خجالت می کشیم!

لرد: چه غلطا؟؟ همین الان کلاه ها و دستار ها را بر میدارید وگرنه دودمانتان را قهوه ای می کنم!!

یاران با ترس و خجالت کلاه ها را برداشتند و لرد ناگهان با جماعتی نیمه کچل مواجه شد.

لرد: یا کله کچل خودم! چه بلایی سرتان آمده است ای یاران من؟ چرا این ریختی شده اید؟

دوریا با خجالت گفت: اعلاحضرتا! نمیدانیم! اطلاعی نداریم!

ایزابل حرفش را ادامه داد: یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم عه! موهامون نیست!

لرد چانه بی ریشش را خاراند و متفکر گفت: عجب! بهتر است کلاه هایتان را سر کنید! حالم بهم خورد!

مرگخواران سریع کلاه ها را سرشان گذاشتند.

لرد رو به دوریا کرد و گفت: دوریا! تو از همه کچل تر و زشت تر شده ای! پس تو می روی و می فهمی که این کار زشت را چه کسی انجام داده!

دوریا درمانده به لرد نگاه کرد. چشمانش را مانند خر شرک درشت کرد تا شاید لرد دلش بسوزد.

اما لرد بی توجه به او گفت: گمان کنم که کار، کار محفلی های فلان فلان شده است. باید هر چه سریع تر راه حلی پیدا کنیم.

لرد به صحبت کردن ادامه داد اما دوریا در فکر بود که چگونه باعث و بانی این فلاکت را پیدا کند که ناگهان صدایی آمد:

- ای مرگخواران پست فطرت، کچلی دیگه چه چیز مسخریه ایه؟



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۰۵:۲۹ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
سوژه‌ی جدید:

صبح یک روز آفتابی و بسیار دلپذیر بود و خورشید با غرور در آسمان نور افشانی می کرد.
موجودات با خوبی و خوشی در کنار یکدیگر به زندگی ادامه می دادند و همه‌ی جهان آرام بـ...

- جیــــــــــــغ!!

خب... به نظر می رسید همه ی جهان چندان هم آرام نبود!

صدای جیغ و داد دختری تمام ویلای آباء و اجدادی بلک ها را برداشته بود.
- موهااااااام! چه بلایی سر موهام اومده!؟

دوریا بلک درحالی که اشک می ریخت به موهای زیباش که حالا ریخته بودند نگاه می کرد و سعی می کرد همزمان جن آشپزشان را مواخذه کند.
- چی تو غذا ریخته بودی که باعث این حادثه شده؟

جن با صدا آب دهانش را قورت داد و نگاه هایش را از دوریا دزدید:
- من ندانست بانو! فقط همون غذاهای همیشگی رو پخت با همون موادی که خودتون انتخاب کرد...
- پس چرا موهای من ریخته ؟ ها!؟

دوریا خشمگین دسته ای از موهایش را که در دست داشت به جن نشان داد. جن بدبخت هم که از شدت ترس می لرزید اظهار بی اطلاعی کرد.

صبح آن روز همین که دوریا از خواب برخاست روی بالش خود تعدادی تار مو دید که به نظرش چیز چندان نگران کننده ای نبود اما بعد حمام رفتن و نگاه به تصویر خود داخل آینه، متوجه شد خیلی هم چیز نگران کننده ای است.
موهایش داشت با شدت می ریخت.

- بانو بلک باید استراحت کرد شاید خوب شد.

دوریا که با عصبانیت طول و عرض اتاق را طی می کرد با شنیدن حرف جن متوقف شد. استراحت؟ چه حرف ها!امروز باید به خانه ‌ی ریدل نزد اربابش می رفت.
- نه!shout: عمرا با این سر و وضعم پیش ارباب نمی رم! باید یه نامه بنویسم و ازشون چند روز مراخصی بخوام تا ببینم...

حرف دوریا با سوزش علامت شومش، نصفه ماند. احضارش کرده بودند!


کمی بعد- خانه ی ریدل


سالن جلسات پر شده بود از مرگخوارانی که هر کدام کلاه روی سر گذاشته یا با دستاری سرهایشان را بسته بودند. هیچکس نمی خواست موهای خود را به نمایش بگذارد.
دوریا که اول احساس بدی درمورد شرکت در این جلسه داشت با دیدن مرگخواران تا حدی آرام شده بود ولی واقعا نمی دانست که آنها هم مانند او ریزش مو گرفتند یا خیر.
قصد داشت از ایزابل که کنارش نشسته بود جریان کلاه ها و دستار ها را بپرسد که لرد وارد شد.

- یاران ما چرا این شکلی شدین؟



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵:۵۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
پست پایانی

مرلین از جایش برخاست و سمت منوی مرلینتش رفت. خواست دکمه‌ی "دادن توانایی یکسان به تمام موجودات عالم" را فشار دهد، که ناگهان چیزی یادش آمد.
بزرگترین مشکل فنریر در حال حاضر، نداشتن «فکر بکر» نبود. او مشکل مهم تری داشت! مشکلی که هفت صفحه طول کشیده بود. در واقع مرلین باید برای فنریر همسری می یافت تا هم دست از سر تام و رودولف بردارد، هم دیگر مزاحم نوامیس ملت نشود.
و خب این دقیقا کاری بود که او در آن استعداد داشت.
-


-سال ها بعد-

- عوووووعوووو.
- عوووووعوووو.
- عوووووعوووو.
- فنر کجایی؟ بچه ها مردن از گشنگی!

فنریر درحالی که شونصد تا توله گرگ در آغوش داشت و سعی می کرد با تکان دادنشان، آرامشان کند؛ با عجله خود را به خانم گرگه که فریادش کل جنگل را برداشته بود، رساند.
- عزیزم...
- عزیزم و زهر باسیلیسک! کجایی از صبح؟ مردم دست تنها.

زن فنریر ملاقه به دست بالای گهواره‌ی چندین بچه ‌ی دیگر ایستاده بود و خشمگینانه فنریر را می نگریست.
فنریر می خواست اعتراض کند و بگوید که من از صبح الطلوع دارم این توله ها رو تر و خشک می کنم. ولی با دیدن خشم زنش حرفی نزد. فقط خودش را نفرین کرد که چرا آن روز از مرلین برای حل مشکلاتش کمک خواسته. اصلا چه کسی گفته بود "عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان ها بستند" که مرلین مجبور شود در بارگاه آسمانی اش عقد فنریر و دخترعموی بد اخلاقش را ببندد؟

- لعنت به این شرایط!
- چیزی گفتی نفر؟
- نه. هیچی نگفتم عزیزم.
- خوبه!.. پس جای اینکه قیافه ی آویزون به خودت بگیری پاشو برو چند تا آدم شکار کن بیار بدیم بچه ها بخورن. حواست باشه گول شنل قرمزی و بزبز قندی ها رو هم نخوری! حوصله ندارم دوباره اون همه سنگو از شکمت بیرون بیارم.

فنریر سری تکان داد و با برداشتن کیسه ای راهی ویلای آباء و اجدادی بلک ها شد.
جایی که تمام مشکلاتش از آنجا آغاز شده بود...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۰

چری کراوکر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ جمعه ۹ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۰۳ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از این آگاهی که داری با شخصی مهم صحبت می کنی؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
فنریر داشت به این فکر می کرد که اگر رودولف می تونست دست تامو بچسبونه سرجاش، پس چرا اون نتونه؟
با اینکه زیاد اهل فکر کردن نبود، ولی یادش اومد که توی مهد کودک دائم بهشون می گفتن که " مرلین جادوگرا و ساحره ها رو برابر آفریده"؛ پس اونم باید می تونست دست تامو بفرسته سر جاش!
-همیشه بهت اعتماد داشتم فنر! برو و سهمتو یه بار برای همیشه از سرنوشت بگیر!

حالا باید فکر می کرد که چطوری اینکارو انجام بده.

ولی یه مشکلی پیش اومد!
مغز فنریر هیچ وقت عادت به تحمّل این حجم از فکر و تحلیل رو نداشت، برای همینم داغ کرد و فنریر رو با مسئله سرنوشت ساز زندگیش تنها گذاشت!
-مرلینا! مگه نگفتی همه جادوگرارو برابر آفریدی؟! این یه بارو رحم کن و یه فکر بکر به ذهنم برسون؛ همونجوری که به ذهن رودولف رسوندی.

اولش مرلین زیر پتو خوابیده بود و حوصله ی اجابت کردن درخواست فنریر رو نداشت؛ ولی وقتی فنریر پای عدالت رو کشید وسط، مرلین به ناچار بلند شد تا بره و به درخواستش برسه؛ وگرنه عدالتش زیر سوال می رفت!
-چه اشتباهی کردم همون اول به این توانایی فکر کردن در حد معمولی رو ندادم.




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۴ مهر ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۰:۰۰:۱۱ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
-چطور دلت اومد دستم رو بِکَنی؟

به محظ اینکه فنریر تلاش کرد دستِ تام رو بگیره و به طرف خودش بکشه، رودولف که دلش نمی خواست نامزدِ جدیدش رو به این آسونی از دست بده، با نیروی خیلی کمتری از فنریر تام رو گرفت تا جلو نره.
فنریر که به راحتی از رقیب عشقیش برنده شده بود، چشماش رو لحظه ای بست و احساسِ آسودگی خاطر وجودش رو فرا گرفت.
همون موقع که چشماش رو بست، ناگهان احساس کرد که دیگه دستی توی دستش نیست!

حدسش کاملاً درست بود؛ دستِ تام درست جلوی پاش افتاده بود!
-ببین عزیزم...
-چطور دلت اومد این حرکتِ بی رحمانه رو انجام بدی؟

فنریر که راهی برای عذرخواهی به ذهنش نمی رسید، خیلی ناشیانه خم شد و دست تام رو برداشت، و مثلِ حلقه ی ازدواج تقدیمش کرد!

-حالا که دیگه نمی شه چسبوندش!
-کی گفته نمی شه چسبوندش عزیزم؟ دفعه قبلم که دستت کنده شده بود، با یه مقدار تُف روغن کاریش کردم رفت!

گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
رودولف که بُزاقش تَه کشیده بود، عکسِ دسته جمعیش با ساحره ها رو از جیبش در آورد و نگاه طولانی ای بهش انداخت.
آبِ دهنش کم کم داشت سرازیر می شد و تقریباً برای روغن کاری آماده بود!

از اون طرف فنریر که داشت بزرگترین خوشبختی زندگیش رو به رودولف می باخت، دستاش رو مشت کرده بود و دنبال راهی برای ناک اَوت کردن رودولف بود.


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
تام فکر هایش را کرده بود، نمی خواست دوباره گیر فنریر بیفتد. این شد که برگشت و با نهایت سرعت شروع به دویدن کرد. اما فنریر به این راحتی ها دست بردار نبود.
-هی! وایسا ببینم!
-کمکک!
-فک می کنی!
-یکی نجاتم بده!
-فک می کنی؟
-ولم کن!

تام همینطور در حال دویدن بود و هر چند ثانیه یکبار به پشت سرش نگاه می کرد که ببیند چقدر با فنریر فاصله دارد که ناگهان... پاااق!
خورد وسط سینه ی رودولف!

-به به! چه تسترال با کمالاتی!

رودولف پاک قاطی کرده بود! تام تکانی به خودش داد و خواست از رودولف فاصله بگیرد، اما به ناگه متوجه شد که رودولف او را محکم گرفته و نمی گذارد از او جدا شود.

-ولم کن باید برم!
-چی؟! می خوای بری؟ به این زودی؟ مگه من می ذارم؟
-کمک!

تام همینطور دست و پا می زد و سعی داشت خودش را از بغل رودولف بیرون بکشد که در همین حین فنریر خودش را به آنها رساند.
-هی! اون نامزد منه! ولش کن!
-اگه نامزد توئه، پس تو بغل من چیکار می کنه؟

فنریر سکوت کرد. با این سوال رودولف تمامن منطقش زیر سوال رفته و سیم پیچ های مغزش اتصالی کرده بود.
-خب برای اینکه... برای اینکه...

فنریر لحظاتی چند، اندیشید و وقتی دید نتیجه ای حاصل نشد، فکر کردن را کنار گذاشت. جلو رفت و دست تام را به زور از بغل فنریر بیرون کشید.
-فک می کنی!

و شروع به کشیدن کرد!



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۰

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
در دنیای ماین‌ها ساعت چند است؟

***


- ماینِ منه!

مرگخوارها دست از جست‌وجو کشیدند. حقیقتش، هنوز شروع هم نکرده بودند. منتظر یک بنده‌ی مرلین فلک زده بودند تا خودش در بغل فنریر بیفتد و خورده شود که مرلین هم یکی برای‌شان فرستاد؛ گوگو را.
اینیگو ایماگو، ملقب به گوگو، در حالی که موهای کوتاه و نامرتبش را پیچ و تاب می‌داد به سمت فنریر آمد ولی هرچه او به فنریر نزدیکتر می‌شد در واقع دورتر می‌شد. با هر قدمش فنریر دو قدم به عقب برمی‌داشت.

- ماینِ منی! فرار نکن از دستم.
- فک می‌کنی.

فکر کردن نقطه قوت فنریر نبود ولی به فکر انداختن باقی موجودات اصلی‌ترین و متاسفانه تنها استراتژی‌اش بود، هیچ وقت نیازی به استراتژِ دیگری پیدا نکرده بود و همواره روی همه‌ی مرگخوارها، کودکان خورده نشده و خورده شده، والدین کودکان، و تسترال‌های اسطبل چاگسن جواب داده بود ولی گوگو همه نبود. گوگو...خب گوگو بود.

- نه من فکر نمی‌کنم کلا.

فنریر خلع سلاح شد. به اطراف نگاه کرد تا شاید کسی به کمکش بیاید اما کسی نبود، به جز جاگسن. با سرعتی که از مغزش بعید بود، مقایسه‌ای بین گوگو و جاگسن انجام داد و جاگسن با اختلاف صدمی برنده‌ی نامزدی شد.
درسته که اون یارو تسترالیه بود ولی فنریر هم ماینِ کسی نبود.

- جاگسن؟
- بهم دست بزنی جیغ می‌کشم.
***


در دنیای ماین‌ها ساعت همیشه 00:00 هست. اما تا ماینِ کسی نباشید نمی‌فهمید.




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه:

فنریر قراره زن بگیره! به ‌همین منظور از دفترچه‌ی حاویِ افرادِ با کمالات، شخصی رو انتخاب می‌کنه. اما با مخالفت مروپ گانت روبرو شده و مجبور میشه به خواستگاری نفر دوم بره. حالا مرگخوارا بیرون خونه‌ی گریمولد ایستادن و هری هم تام جاگسن که با رز به گریمولد اومده بود رو، به عنوانِ نامزدِ فنریر تو بغلش می‌اندازه.

***


وقتی گشنه باشید چیزی نمی‌فهمید.

این را تامی می‌دانست که بخش اعظمی از روز را در مجاورت یک همیشه گشنه می‌گذراند. چه به محل کارش در بیتی به نام زوپس، چه در خانه‌اش، خانه ریدل‌ها؛ تام مجبور بود تا در مجاورت یک موجودِ همیشه گشنه که گشنگیِ دائمش باعث از دست رفتنِ هوشش هم شده بود، زندگی کند.

حال که به تصور کاملی از موقعیتِ تام در "مجاورت" این موجود رسیدید، بگذارید برایتان روشن کنم که این وجود همان فنریر است و تام اکنون به طور کامل در "بغل" او بود!

- تو نامزدمی؟

تام نگاهی به سر و پای خود انداخت.
- والا نامزد که... من یه‌بار نامزد شدم. برا انتخابات بود. فکر نکنم تو چهره‌ت شبیه انتخابات باشه.
- یعنی میگی نامزدم نیستی؟
- نه.
- فک می‌کنی.

همین بود.
همین!
همین اتفاق بود که باعث اعتقاد تام به نبود هوش در فنریر میشد. تمام مکالمات آنان با "فک می‌کنی" به پایان می‌رسید.
اما اکنون مسئله‌ی با اهمیت این نبود که اعتقادات تام چیست. اگر تا لحظاتی دیگر نجات پیدا نمی‌کرد مجبور میشد سر سفره‌ی عقد با فنریر بنشیند!

- بریم بخورمت پس؟
- نامزد می‌خواستی که بخوریش؟
- مگه نامزد برا همین نیست؟

و آن لحظه تنها باری شد که صدایِ آگلانتاین به جای یاس و ناامیدی، پیک‌ شادی تام بود. مخصوصا با فریادی که زد.
- فنر اونجاست! نامزدش بغلشه.

آگلانتاین نزدیک تر شد.
- نه... تام بغلشه.

و فنریر تازه فهمید تام را در بغل دارد و در حالی که "عه! اون یارو تسترالیه؟" را رو به آگلانتاین می‌گفت؛ تام را به گوشه‌ای پرت کرد.
کم‌هوش بود دیگر...

***

کم‌کم سایر مرگخواران نیز به آن‌ها رسیدند و جستجو برای خانه‌ی نیمه‌گمشده‌ی فنریر، از سر گرفته شد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۱۷:۳۹:۴۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ شنبه ۱ آذر ۱۳۹۹

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
- نامزدمو بدین برم.
-
- دیوونه‌شم، از صبح تا شب در خونشم.
- همون خونه‌ای که نمی‌شناختیش؟
- نامزدمو بدین برم.

پنجره‌ سوم از سمت راست و سوم از سمت چپِ طبقه‌ی دوم باز و یه کله‌ی زخمی رویت شد.
- خودت ناموس نداری که به ناموس ما چشم داری؟
- نه.
- بی‌ناموس.
- نامزدمو بدین.

کله زخمی برای مدت کوتاهی پشت پرده غیب شد و بعد باز جلوی در ورودی خانه پیدا شد و جسمی رو به سمت فنریر پرتاب کرد.
- اینم نامزدت.

و در رو پشت سرش بهم کوبید.
فنریر به جاگسن که در دستش بود نگاه کرد.
چرا جاگسن؟ سوال خوبیه.

فلش بک

- دیگه کارت به جایی رسیده که پسر میاری خونه؟
- پسر نیست که، جاگسنه.
- مرگخوار که هست!
- راست می‌گه باباجان.

رز دست کرد و قلب جاگسن رو از سینه در آورد تا به عنوان سفیدی درون به هری و پروفسور غالب کنه که خب سیاه بود.

-
- یه لحظه ما رو ببخشید پروف.

و جاگسن رو زیر میز کشید.
- یه عنصر سفید تو بدنت نیس؟
-
- دستت رو بکن بده وایتکس کریچر رو بدزدم سفیدت کنیم.
- نامزدمو بدین برم.

هری دم پنجره رفت و اندکی بعد به سمت جاگسن برگشت و لبخند زد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱ ۱۵:۵۰:۵۵
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱ ۱۸:۱۶:۳۰



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ شنبه ۱ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
مرگخواران داشتند به دور خود مچرخیدند و انگار که در سرزمین عجایب بودند. تونلی رنگ و وارنگ و پیچ پیچی...

- هی، الان ما کجاییم؟

پس از 30 دقیقه چرخیدن در تونل که به نظر مرگخواران 5 ساعت بود، بالاخره پایشان روی زمین رسید. جاییکه بودند، خانه ای تمیز و نقلی کوچک بود که با ظرافت تمیز شده بود. روی میز یک کیک گوشت بزرگ که ازش بخار بلند میشد، بود. و 2 فنجان بزرگ چایی نباتی هم کنار کیک گذاشته شده بود. خانه ای بسیار با سلیقه بود. و انگار صدای راه رفتن از آشپز خانه می آمد.
بانو پروپ هم که از آشپزی صاحبخانه خوشش آمده بود، سعی داشت بفهمد این خانه مال کیست؟

- شفتالو های مامان، این خونه کیه؟

و در همین بین که پلاکس پشت بانو مروپ قایم شده بود آب دهانش را قورت داد. بوی خوبی از این ماجرا بلند نمیشد.
و فنریر نظر داد.
- شاید خونه نامزدم باشه.

که ناگهان کسی با آواز وارد شد.
- یا ریش مرلین!

و ناگهان سینی پر از شربت از دست کتی بل به روی زمین ریخت.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.