_آره آبژی!جنشش خوب خوبه!ردیــــــــــف.پادژهر هم داره...خشخاش هم داره...فـــــــــــههه(افکت دماغ مورفین)شیگار هم داره...فــــــــــــــین... .
و مورفین مانند کودک خماری که یک مزرعه خشخاش دست ساز را همانند لیوان آبی بر حلق خود جاری ساخته باشد و خفه شده باشدو روی یه لیوان آب خورده باشد به خوابی عمیق فرو رفت.
همان موقع در خانه گریمولد:_جینی،من از تو معذرت میخوام بابت اینکه اشکتو در اوردم
_ولدک تو چقدر خوب بودیو من نمی دونستم
دامبلدور دستی بر ریشش کشید و به بیرون پنجره ی اتاق نگاه کرد.هوا صاف و آفتابی بود و بهترین وقت برای تفریح و سرگرمی های محفلیون.
دامبلدور میان ابراز احساسات محفلیون با لرد پا نهاد و با آرامش خاصی گفت:امروز چقدر هوا خوبه،بهتر نیست بریم بیرون و ولدک هم با خودمون ببریم یکم هوا استشمام کنه؟
هری با غرور گفت:نه اصلا هم خوب نیست.کی حالشو داره با ولدک بره بیرون؟اصلا ولدک دماغ داره که چیزیو اشتشمام کنه؟
_کی از تو نظر خواست؟
_من پسر برگزیده ام باید نظر بدم!
لارتن گفت:تو غلط کردی پسر برگزیده ای!اون مال خیلی وقت پیش بود،رولینگ چند سال پیش یه چیزی گفت،یه چیزی خورد! اصلا کی گفته چشای تو به ننت رفته؟!فک کردی ما خنگیم نمی فهمیم لنز میزاری؟!
_چــــــــــــی شماها از کجا میدونید؟!کی گفته؟!کسی جز منو ننم نمی دونس
_فک کردی فقط خودت با عالم غیب در ارتباطی؟خود روح دامبلدور روزی صد بار میره بیایان هپروتو نمی دونم مشنگستانو خانه ی بوق دلو و هزاران جای دیگر.
_واقعا؟!
_تازه اون توی خوابشم نمی ره!
دامبلدور با لحن غرورآمیزی گفت:لارتن بس کن دیگه ریا داره میشه
_نه دامبل جان بزار بگم که ببینه دنیا دست کیه!
_بسه دیگه داره ریا میشه تاحالا نشده ولی داره میشه ! خب بریم سر اصل مطلب:رون پسرم نظر تو چیه؟
رون سرش را بالا گرفت موهاش را تف مالی کرد و دستش را روی میز گذاشت و گفت:خب به نظر من بریم بهتره.سر این پسره آسپ هم گرم میشه.
آسپ با حالت توهین آمیزی فریاد زد : هووووو این پسره چیه؟یه جوری میگی انگار داری با بچه 10 ساله حرف میزنی!من 14 سالمه!میفهمی 14 !
_عب نداره میدم ننت تربیتت کنه با جادوگر گنده تر از خودت درس حرف بزنی
_جادوگر بزرگ تر ؟! بهم گفتن وقتی تو هاگوارتز بودی میخواستی آوادا بزنی هی وردشو میخوندی نمیشد!تو اون موقع چند سالت بود؟من الان که 14 سالمه هرروز میرم با بلا و رز توی خونه مرگخوارا دوئل میکنم! تو چی میگی؟!بکش اون ور خیکتو باو.دو تا پسر برگزیده بهت گفتن جو گیر شدی!نترس اینا میخوان تورو دوباره طعمه کنن!خنگی نمی فهمی دیگه انتظاری ازت نداریم.
درهمین لحظه هری با شور و اشتیاق خاصی به طرف سینه ی آسپ شیرجه رفت و فریاد کشید:درود بر شرفت ! حقا که پسر پسر برگزیده ای
_شرف بردرودت پدر!
_به تو افتخار میکنم که دهان این بوزینه ی انسان نما را شکستی
_کاری نکردم.
_میگم حالا ...ماچ...چرا همش...ماچ...با دخترا...ماچ...دوئل میکردی؟
_چی؟عه ...اهم.راستش ایوان تو ماموریت بود مورفین هم با اسی فشفشه داشت حرف میزد دیگه گفتم مزاحم مورفین نشم رفتم با اونا دوئل کردم.
_قربونت برم که انقدر به فکر مردمی.
لردولدمورت که از این صحنات احساسی خسته شده بود از روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت تا بیرون برود و استشمامو اینا دیه که تمام محفل پاشدن دنبال لرد برن بیرون و شاهد این صحنات احساسی میان پدرو پسر نباشن.
همان موقع بیرون خانه ی ریدل پیش تدی و ما بقی یویو دوستان:تدی له له کنان صورتش را به سمت در خانه ی ریدل گرفته بود و به آنجا اشاره میکرد.
ویولت گفت:یعنی چی که تد اومده اینجا؟
_یعنی چیز عجیبیه ولدک بره خونشون؟!توخونتون نمی ری؟
_خب چرا میرم ولی...
_داری میری یه یویو برا من بخر از اون جدیداش
_باشه.حالا بهتر نیست بریم سر اصل موضوع؟
_اصل موضوع چیه؟چرا انقدر بلند بلند حرف میزنی؟اگه مرگخوارا بفهمن کارمون تمومه و من بی یویو هیچ وردی نمی خوانم و فقط باید یویوم باشد ولا غیر.
همان موقع جلسه ی مرگخواران در خانه ی ریدل:_خب نقشتون چیه؟
بلا که بی صبرانه منتظر حرکتی بود تا لرد را دوباره سالم ببیند در جوابش از رز گرفت که:خب حرکت چی؟به نظرم صبر کنیم تا ایوان ... تا ایوان بیادو...عه این صداها چیه از بیرون میاد؟
_صدای چی ؟
_شبیه واق واق و له له سگه!میرم ببینم چیه.
_نه وایسا!میگم مورفین بره ببینه.
بلا که نمی خواست فرصت نقشه کشیدن را از دست بدهد بر سر مورفین فریاد کشید:زود باش برو بیرون ببین چه خبره!زود باش برو گمشو بیرون ببین چه خبره!پا نمیشی؟کروشیو!
مورفین که از شدت ضربه ی کروشیو از حالت خماری و پرواز بیرون آمده بود سرش با شدت عجیبی به سقف خورد و ناله کنان گفت: اه...فـــــــــــین...آبژی چرا همچین میکنی؟اه...هرچی کشیده بودیم پرید!
_پاشو برو بیرون ببین صدای چیه داره میاد...نکنه محفلیا باشن؟!حمله کردن!!بدون ارباب چی کار کنیم؟
_آبژی کنترل خودتو حفژ کن الان جنتلمنتون میره ببینه چه خبره!
مورفین با حالت شلو ولی از جایش پا شد و به سبک خمارانه ای به سمت پنجره رفت تا از آنجا ببیند و خیلی در زحمت نیفتد!
همچنان ویولت و جیغول در حال جرو بحث بودن و تدی در حال له له زدن که مورفین آنها از پشت پنجره دید!
_هی شما دو تا بچه و شگ همراهتون،ژود تند شریع بگید که اینجا چی کار میکنید؟!
جیمز و ویولت که متوجه شده بودن مورفین درحالت خمار به سر میبرد و نفهمیده که کی هستن عکس العمل طلسمیک نشون ندادن.
ویولت گفت : عه...خب این سگ ما حالش خرابه هی میره این ورو اون ور مارم دنبال خودش میکشه!اه خستمون کرده!فک کنم سرش درد میکنه!داروی مسکن دارید؟
_عه...خب بگید دارو میخوایید دیگه!بیایید یه چند کیلو خشخاش بگیرید بدید بخوره خودتونم بخورید تا ژیر آب راه بریدو اصلا تا چند قرن هیچ دردی احساس نکنید!بیایید اینم چند کیلو خشخاش بگیرید!
مورفین چند کیسه سیاه رنگ انداخت پایین و طلب 8 میلیون گالیون بابت پول خشخاش ها کرد.
جیمز گفت:عه ما این همه پول نداریم ممنون خودمون راستو ریستش میکنیم.میریم مغازه های دیگه هم میبینیم.راستی تا ساعت چند بازید؟!
_والا ما تا شاعت ...عه شاعت...خب مهم نیست شما هر وقت بیایید مغاژه باژ اشت.
ویولت که میخواست از خماری مورفین کمال بهررو ببره گفت:خب پس مامیریم یه دوری میزنیم بر میگردیم این کیسه ها هم مال خودتون.ممنون خدافظ.
_خدافژ.راشتی شگتون جاموند ببریدش بیچاره انگار تشنشه!
جیمز گفت:آره انگار تشنشه.بیا بریم سگ جونم بیا ...بیا.
و مورفین از پنجره دور شد تا به ادامه ی چیژ کشیش بپردازد!
...
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۷:۲۵:۵۷