مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
صدای آوازی از بین درخت ها به گوش می رسد. درخت هایی که اگر از فاصله چند ده متری، نگاهشان کنی، تازه می فهمی که اجزای سازنده یک خانه اند.
نه این خانه های درختی سست و زشتی که بچه های ماگل با میخ طویله و طناب های زمخت درست میکنند.نه!
و اینجا خانه مورگاناست. صدای آواز هم طبیعتا صدای خود اوست.همین علاقه اش به هنر و گل و گیاه است که گاهی بقیه را به شک میاندازد که مورگانا واقعا موجود سیاهی است یا وانمود میکند که سیاه است. ولی....
"سیاه ها هم دل دارند. احساس دارند. گریه میکنند حتی گاهی! فقط علتش فرق دارد.شما هیچ وقت سیاهی را پیدا نمی کنید که برای بلبل ها گریه کند...."
راستش آمدن مرلین به خودی خود چیز بدی نبود. حتی ممکن بود مورگانا را خوشحال تر هم بکند.البته اگر آن دو حوری مو قرمز چشم بادامی دنباله ریشش را نگرفته بودند. آواز روی لب های مورگانا منجمد شد...
تا گربه کوچک برگردد مورگانا وقت داشت تیرهایش را بشمارد، کمانش را برق بیاندازد. میز نهار آن سه نفر را بچیند.کمی تنقلات بردارد و لباس شکارش را بپوشد! جواب نامه اش همان چیزی بود که حدس می زد.
هنوز کاملا از روی تل خاک نپریده بود که صدایی شنید.
- من علاقه ویژه ای به ساحره های ماجراجو دارم!
مورگانا میخواست مثل جوجه ساحره ها جیغ و داد کند و موهای رودولف را بکشد... مثل یک دختربچه! اما برای اثبات خودش, راه های بهتری هم وجود داشت.
رودی احتمالا به خاطر ارباب هم که شده حرمت ها را حفظ میکرد.
راک وود بود با تپه ای از دیگ و پاتیل و ماهیتابه که به خودش آویزان کرده بود.
مورگانا آنها را به حال خود گذاشت تا و بالای یک کنده کمین کرد.ولی همین که زه کمان را کشید تا تیر را رها کند، جیغ رودولف چنان او را از جا پراند که تیرش رفت تا خورشید را در آغوش بکشد.
مورگانا اینرا را فریاد زد و رفت به سویی دیگر! اما رودولف دنبالش رفت!
هوگو مثل فنر ازپشت میز صبحانه برخاست و با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت و از پله ها بالارفت
بله اولین درسشان دفاع در مقابل جادوی سیاه با هافلی ها بود اما با کی؟این پرسش نه تنها برای او بلکه برای همه ی بچه های تازه وارد پیش اومده بود استاد دفاع در مقابل جادو که بود؟
-چرا بهم نگفته بودی؟
-انتظار داشتی بگم ؟تا قبل از ورود به هاگوارتز همه جا را پر کنی؟ و بگی که پدرت استاد دفاع در مقابل جدوی سیاهه؟که اگر بهت امتیاز دادم بگن که چون پسرم بودی ازت تعریف کردم و بهت امتیاز دادم؟
-روبیوس هاگرید.
صدای رسای پروفسور دامبلدوری که هنوز رشته هایی از موی مشکی بر سرش بود، نام هاگرید را به زبان آورد و دوباره دانش آموزانی که در حال تشویق دانش آموز قبلی بودند آرام شدند.
-اون یه غول دورگس.
-من شنیدم که غول های دورگه خنگن!
-مهم ترین کاری که یه غول می تونه انجام بده اینه که همه ی کیک هارو یه نفره نخوره.
-هاهاها حق با تامیه.
-همیشه حق با تامیه لوسیوس احمق.
صورت هاگرید از حرف های بچه ها سرخ شده بود و دوباره ترس اینکه شاید اشتباهی در دعوتش به اینجا پیش آمده باشد درونش را پر از آتشی کرد که ذره ذره قلب کوچکش را که در قالبی بزرگ پنهان شده بود،می سوزاند.
هوشت هم... به نظرم ریونکلاو هم جای مناسبی نیست.
-هیچی می رم و دیگه هیچوقت به این مدرسه مزخرف بر نمیگردم.
هاگرید چند سال بعد تحصیلات هاگوارتز را به دلیل اخراج نیمه تمام گذاشت اما گفته ی کلاه صحت داشت:
- یادت باشه که توی این مدرسه برای همه جا هست،کافیه لایقش باشی...
لیاقتی که خیلی ها نداشتند،مثل تام ریدلی که برای استخدام در هاگوارتز به هر کاری دست زد.
هاگرید پس از اخراج به عنوان شکاربان در هاگوارتز مشغول شد و بعد ها استاد مراقبت از حیوانات جادویی شد.
بدن هکتور به سرعت شروع به بزرگ شدن کرد.
هکتور که از این کار سیوروس عصبانی بود بدنش را بالا کشید و صورتش را مقابل چهره ی سیوروس قرار داد تا او را نیش بزند اما به محض اینکه دهانش را باز کرد سیوروس با افسونی دهان او را بست.
مرگخواران که از این واکنش سریع سیوروس به هیجان آمده بودند میخواستند او را تشویق کنند، اما سیوروس به سرعت غرید:
- حالا چجوری اینو ببریم تو اتاق که نجینی رو بیاره بیرون؟
همه جا تاریک و ساکت بود. تنها صدای قدم های خودش در راهرو، منعکس می شد.
تق... تق... تق...
چند قدم دیگر جلو رفت.
تق... تق... تق...
ایستاد. گویی به مقصد رسیده بود.
در، بی صدا باز شد. چشمانش، اتاق را می کاوید.پوزخندی زد: چراغ خواب آبی، تخت آبی، کمد آبی. حتی جلد بعضی از کتاب ها نیز آبی شده بودند.
تعجبی نداشت؛ خودش او را بزرگ کرده بود!
چوبدستی را به گلوی دخترش نزدیک تر کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: چقدر سخت بود!
آُستین چپش را بالا زد. با دیدن علامت روی ساعد، کمی آرام تر شد. به این قوت قلب نیاز داشت:
دخترجوان، چشمانش را با وحشت باز کرد. از جا بلند شد و نشست:
-تو... تو کی هستی؟
بغضش را فرو داد. او یک مرگخوار بود! مرگخوار ها، گریه نمی کردند. می کشتند!
-آواداکدورا!
نوری سبز... دردی در اعماق جان... و سیاهی!
مورگانا با آرامش روي يك صندلي در جايگاه ويژه نشسته بود و دوئل ريونا و فلور را تماشا ميكرد.
- دوئل خوبي بود پرنسس نه؟
با عشوه سرش را به ناخن هاي زيبا و بلند مورگانا ماليد
رداي سبز و نقره اي اش در هوا مي رقصيد.
در حاليكه با ناخن هاي بلند و لاك زده اش پشت گوش هاي ساتين را نوازش ميكرد،لبخند ملايمي زد.
زير لب آواز ميخواند و موهايش را مي رقصاند
اين ْآپشن را خود مورگانا به اين سالن اضافه كرده بود.
نجواي مورگانا هجمه نور نقره اي رنگ را مهار كرد... اصلاح ميكنم گويي طلسم را بلعيد!
و حيف! فلورانسو فقط چند ثانيه زودتر جنبيده بود.
موهاى طلايى دخترک رنگ خون گرفته بود. چشمانش نيمه باز بود و همراه با نفس هاى آرام او، قفسه ى سينه اش بالا و پايين مى رفت. خواهر بزرگش وقتى او را ديد جيغ کشيد، به سمتش دويد و در کنارش نشست. رداى او نيز حالا به خون خواهرش آغشته شده بود.
- لنى..
قطره اشکى گونه ى فلورانسو را خيس کرد. حالا جاى ملينا را دخترک سياه پوستى با چشمان درخشان گرفته بود. لباس هاى يک خدمتكار را به تن داشت و موهاى بلند و بافته اش را زير پارچه ى سفيدى پنهان کرده بود. تنها تفاوت اين بود که خونى وجود نداشت. خدمتكار با طلسم سياهى جان باخته بود. خدمتکارى که همیشه براى فلورانسو مانند خواهر بود و در آخر هم به خاطر او جانش را از دست داده بود.
خدمتكار با طلسم سياهى جان باخته بود. خدمتکارى که همیشه براى فلورانسو مانند خواهر بود و در آخر هم به خاطر او جانش را از دست داده بود.
- فلو! تو خواستى که يه جادوگر خوب باشى..تو نخواستى مرگخوار بشى..من..
- کاترین حرف نزن. تو خوب ميشى و با من مياى.
- من دارم مى ميرم فلو اما..اما همیشه کنارتم..همیشه.
روحش اذیت مى شد.
خانه ریدل ها، غرق در سکوت بود. روونا غلتی زد و سعی کرد بدون توجه به احساس نیازش، بخوابد. هر چند می دانست بی فایده ست.
در را که پشت سرش بست، به سوی جنگل دوید. احساس می کرد خون در رگهایش خشک شده است. توصیف کردنش سخت بود... گویی رگهایش تشنه اند!
کافی بود کمی درنگ کنی تا شام یکی از حیوانات درنده اینجا شوی.
ماده سنجاب را- که از درون لانه بیرون کشیده بود- به گوشه ای انداخت و بی توجه به بچه های کز کرده اش، از جا برخاست.
هوا داشت روشن می شد. نگاهی به گردنبند آبیش انداخت. طلسم ضد نور، سالم و سرجای خود بود.
زمین، شاهد نبرد بین نور خورشید و ابر های سیاهی بود که با کمک باد، در حال پیروز شدن این جنگ بودند؛ آخرین اشعه های نور ِ خورشید نیز بعد از شکست خود از ابر ها، عقب نشینی کردند و آسمان به تسخیر ابرهای تیره در آمد.
- طلسم نابخشودنی...
کمی فکر کرد، تمام راهی که آمده بود، هیچ اثری از جنازه یا حداقل چیزی که شبیه به جسد باشد ندیده بود
باران مدتی بود که می بارید، با برخورد با شن و خاک خیابان، آن را گلی کرده بود،
، با سرمایی که درست شده بود، احتمالا خورشید غروب کرده بود، هیچ اثری از نور خورشید نبود، تمام آسمان توسط ابر های سیاه پوشیده شده بودند. صدای خوشحالی ابر ها در را می توانست از صدای رعد و برق بشنود، خوشحال از پیروزی بر خورشید و مغرور از تصاحب آسمان!
ناگهان بدن نحیفی را دید، هنوز تکان می خورد، میتوانست نفس کشیدنش را ببیند. به سرعت به سمت بچه رفت.
چشمان پسرک بسته شد، طلسم فقط می توانست درد را کمتر کند ولی هیچ تاثیری روی روند مرگ نداشت.
نمیتوانست روح پسرک را برگرداند، ولی میتوانست از جسدش عروسکی درست کند تا هر چه را که میخواست انجام بدهد، مرده ای متحرک.
مورگانا با نیشخندی به مرلین گفت:
- به نظرم این مو قشنگ رو شکنجه کنیم بهتره!
مرلین کمی فکر کرد و گفت:
- باشه عزیزم! میرم بیارمش! امیدوارم اینو به عنوان یه هدیه ی ازدواج کوچیک قبول کنی.
با افسونی طناب هارا باز کرد، به محض باز شدن طناب ها رودولف برای فرار دوید ولی حتی قبل از اینکه یک قدم از مرلین دور شود با تنها یک تکان کوچک چوبدستی مرلین خشک شد و به زمین خورد.
مرلین به سرعت سیوروس را با افسونی روی هوا نگه داشت و سپس رودولف را دوباره بلند کرد، به سمت درخت برد و دوباره طناب هارا به او بست.
آرسینوس همچنان که از پله های ورودی خانه پایین میرفت ابتدا موهایش را مرتب کرد سپس ماسک مرگخواری و کلاه شنل سیاهش را برسر گذاشت و روی مرلین تمرکز کرد و غیب شد.
مورگانا همچنان در حال تفکر بود که ناگهان با صدای پاق ظاهر شدن آرسینوس از جا پرید.