خلاصه:جیمز و تدی خودشون رو به شکل کوییرل در اوردن و خانه مالفوی هارو به ویزلی ها فروختن..حالا ویزلی ها به خانه ی مالفوی ها اومدن و اظهار مالکیت می کنن.تا فردا که بنگاه باز بشه مالفوی ها مجبورن که ویزلی هارو تحمل کنن و در همین اوضاع در قصر لسترنج ها بلاتریکس متوجه دست مومیایی دراکو شده و تصمیم میگیره که اونو به مالفوی ها برگردونه پس همراه با رودولف به طرف قصر مالفوی ها حرکت می کنه
______________________________________
درقصر با شکوه مالفوی :- جرج زیاد زور نزن بابا...اگه نشد هم اشکالی نداره...به هر حال ما فردا صبح باهاش میریم بنگاه...باید بهش ثابت بشه دیگه...
مالی بدن گوشتالویش را تکان داد و دستانش را بهم مالید و به نارسیسا نگاه کرد که به تابلوی پدربزرگش خیره شده بود
-خب دختر،اینطوری به تابلوی خونه ی من نگاه نکن.بیا بریم اشپزخونه ی قشنگمونو نشونمون بده تا یک چیزی درست کنم که انگشتاتونم بخورین.
نارسیسا با انزجار به مالی نگاه کرد و تصور کرد که لیسیدن انگشت ها چقدر نفرت انگیز است.
-ببخشید اما در قصر خانوادگی ما کسی حق نداره انگشتانش رو بلیسه.در اشپزخانه ی ما هم فقط جن های خانگی تردد دارند و به هیچ عنوان مهمان هارو به اونجا راه نمی دیم چون ممکنه غذاها میکربی بشه.می دونین که؟همه ی مهمان ها از خاندان اشرافی نیستن.
مالی که از عصبانیت سرخ شده بود بی توجه به نارسیسا به طرف اشپزخانه رفت.جینی با تره ی سرخ رنگی از موهایش بازی می کرد و رون سعی می کرد که از اوضاع سر در بیاورد.
جرج بعد از چند دقیقه لوسیوس را رها کرد و به کناری رفت.آرتور ویزلی در حالی که عینکش را صاف می کردو به قاب طلایی رنگی که صورت گرد پیرمرد اخمویی را احاطه کرده بود نگاهی کرد و گفت :
-می بینی جرج؟این عکس منو یاد پدر بزرگ خدا بیامرز ننه ات می اندازه.خوب نگاش کن.ببین چقدر شبیه ننه اته.
-پاپا،این کجاش شکل ننست؟ننه به اون خوشکلی.این به این زشتی.پیرمرد بدترکیب.
در همین لحظه دراکو که از اتاقش بیرون امده بود با عصبانیت فریاد زد :
-کی به تو اجازه داد که نزدیک اون عکس بشی؟کی به تو اجازه داد که پسر شیپیشو و دختر مو قرمزیتو نزدیک خونه ما کنی؟کی به تو اجازه داد که..اوهو،به کی گفتی بدترکیب؟تو به مامانه من گفتی بدترکیب؟مامی بیا اینجا ! اینا بهت می گن بدترکیب!
نارسیسا که رو بروی اشپزخانه ایستاده بود و مواظب بود تا سرویس نقره ای رنگش خط نیافتد با عجله به طرف سالن دوید
-چی شده؟دراکو یک شب هم نشده که این خائنین به اصل و نسب اینجا هستند ،فراموش کردی که در قصر خانوادگی ما کسی داد نمی کشه؟
آشپزخانه ی قصر مالفوی:
-اهای جن نازنازی ،چقدر تو دوست داشتنی هستی..میشه این پیاز رو برای من پوست بکنی؟
-نه،من به ارباب خود خیانت نکرد.من بد بود اگه حرف شمارا گوش کرد.
-نه دیگه نشد،بیا این پیازا رو پوست بکن.الهی دراکو پیش مرگت بشه.باشه؟اصلا یک چیزی،می خوای به اربابت بگم ازادت کنه؟
چشمان جن خانگی برقی زد و لبخند سردی لبان باریکش را پوشاند .سپس با تردید پیاز هارا از دست مالی گرفت و گفت :
-دابی جن ازاد،دابی خواست ازاد شد.شما خانم پیر مهربونی بود.
مالی که از شنیدن این حرف سرخ شده بود با عصبانیت فریاد کشید:چــــــــــــــی؟کی پیره؟تو با من بودی؟من جای دختر ارباب توام.خجالت داره .نمی دونم این مالفوی ها چرا برای جناشون عینک نمی خرن.
سپس بی توجه به دابی به طرف جن خاکستری رنگ پیری رفت که مشغول چایی دم کردن(شکلک لوس همر) بود
-اوه جن پیر مهربون.می تونی این سیب زمینی ها رو برام پوست بکنی؟
جن هاج و واج به مالی نگاه کرد.مالی به زور لبخندی زد و به خال ها و لکه های قهوه ای رنگ روی پوست جن نگاه کرد و گفت :
-اسم ت .ه.و.ع رو شنیدی؟می تونم ازش بخوام کمکت کنه.نمی خوای آزاد بشی؟
با شنیدن این حرف جن قاطی کرد و با عصبانیت به طرف سرویس نقره ای رنگ نارسیسا رفت و آن را روی زمین کوبید
-من نخواست ازاد شد.تو باید از اشپزخانه ارباب من بیرون رفت.
در همین لحظه نارسیسا با شنیدن صدای ظرف ها به طرف اشپزخانه دوید و با دیدن سرویس نقره ای رنگی که تکه تکه شده روی زمین افتاده بود به مالی چشم دوخت.جن پیر با دمپایی دراکو بر سرش می کوبید و جیغ می کشید :
-ارباب من را بخشید.من خود را مجازات کرد.من ظرف های ارباب را شکست.
نارسیسا با عصبانیت به جن پیر نگاه کرد و بعد به مالی خیره شد و زیر لب گفت :مالی ویزلی،تو ظرف های منو همین الان شکستی .من دیدم که کار تو بود.بیــــــــرون.از اشپزخونه ی قصر من برو بیــرون.
مالی با بی خیالی سرش را تکان داد و ناخن هایش را نگاه کرد سپس بشقاب های طلایی رنگی را روی میز گذاشت و گفت :
-نه ،من هیچ جا نمی رم.اینجا اشپزخونه ی قصر منه.تو برو بیرون خانم نازنازی.
نارسیسا با عصبانیت فریاد کشید و با شنیدن صدایش لوسیوس زنده شد و به طرف اشپزخانه دوید .آرتور هرچه که به نظرش برق میزد و در پیشبندش پنهان کرده بود رها کرد و همراه با جرج و دراکو به سوی اشپزخانه رفت.مالی جیغ می کشید و جرج ارتور را میزد.دراکو لوسیوس را میزد و نارسیسا خودش را می زد.
در همین لحظه صدای خشمگین و محکمی آن ها را به خود اورد.بلاتریکس با عصبانیت وارد اشپزخانه شد و رودولف پشت سرش داخل شد.
-یکی میشه بگه اینجا چه خبـــــره؟چی ؟ویزلی ها؟!!چه توضیحی داری لوسیوس؟این گند زاده ها در قصر خواهر من چی کار می کنن؟
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ ۲۲:۰۷:۱۴
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ ۲۲:۱۷:۳۰