مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
هرميون گفت: خداي من! چي داري ميگي هري! اونجا كه خود مزار سالازار اسلايترينه! ما الان...اينجا هستيم.
لرد كمي فكر كرد و گفت: حق با توست رونالد ويزلي! احسنت!
(فکر میکنم موضوع داستان جدی بود برای همین سعی کردم دوباره برش گردونم به محتوای اصلیش)
ولدمورت ارام به سمت صدا نزدیک می شد سایه ای از پشت ستون بر روی زمین حرکت می کرد تقریبا رسده بود نگاهش را لحظه ای به سمت پیکر سرد دامبلدور انداخت دوباره سرش را برگرداند تا پشت ستون راانگاه کند سایه انجا نبود چوبش را محکمتر از قبل در دستانش میفشارد نور ماه فضای داخل را از شبهای قبل روشنتر کرده بود
چوبش را محکمتر از قبل
در دستانش میفشارد
وحشیانه اسبابها را به این طرف و ان طرف پرتاب
میکرد
لحظه ای چشمانش مستقیم در چشمان لوپین که دیگر شباهتی به او نمی داد افتاد ولدمورت همچنان به دیوار چسبیده بود و این فکربود که لوپین او را دیده است یا نه
توانسته بود خودش را پشت مجسمه ای سنگی پنهان کند که باریکتر از انی بود که میتوانست تمام هیکلش را بپوشاند
دامبلدور اینبار با خوش شانسی همیشگیش ان را جا خالی داد
فنریر گری بک در دهانه ی درب بزرگی که دیگر فقط لولایی از ان باقی مانده بود ظاهر شد گرگی که دو برابر لوپین بود
(فکر میکنم موضوع داستان جدی بود برای همین سعی کردم دوباره برش گردونم به محتوای اصلیش)
ولدمورت ارام به سمت صدا نزدیک می شد سایه ای از پشت ستون بر روی زمین حرکت می کرد تقریبا رسده بود نگاهش را لحظه ای به سمت پیکر سرد دامبلدور انداخت دوباره سرش را برگرداند تا پشت ستون راانگاه کند سایه انجا نبود چوبش را محکمتر از قبل در دستانش میفشارد نور ماه فضای داخل را از شبهای قبل روشنتر کرده بود
چوبش را محکمتر از قبل
در دستانش میفشارد
وحشیانه اسبابها را به این طرف و ان طرف پرتاب
میکرد
لحظه ای چشمانش مستقیم در چشمان لوپین که دیگر شباهتی به او نمی داد افتاد ولدمورت همچنان به دیوار چسبیده بود و این فکربود که لوپین او را دیده است یا نه
توانسته بود خودش را پشت مجسمه ای سنگی پنهان کند که باریکتر از انی بود که میتوانست تمام هیکلش را بپوشاند
دامبلدور اینبار با خوش شانسی همیشگیش ان را جا خالی داد
فنریر گری بک در دهانه ی درب بزرگی که دیگر فقط لولایی از ان باقی مانده بود ظاهر شد گرگی که دو برابر لوپین بود
واي خداي من! باورم نمي شه. دو هفته بدون هيچ ماموريتي!بدون هيچ دغدغه اي! چي بشه اين دو هفته!
-آني موني! بزن سيخ كبابو! به نظرتون اين دو هفته كجا بريم؟
واي! خداي من! پسر عمو و دختر عموي عزيزم! نمي دونيد چقدر از ديدنتون خوشحالم!و بدون توجه به نگاه هاي مضطرب ضحاك()خود را به دور تنه دو مار پيچاند.(يه چيزي تو مايه هاي در آغوش كشيدن)سپس با خوشحالي به سمت لرد بازگشت.
-ولدي جان معرفي مي كنم! دختر عمو كبري بر روي دوش چپ برادر ضحاك و پسر عمو بوآ بر روي دوش راست!سپس سرش را به سمت ضحاك چرخاند و صداي فيس فيسش را بلند تر كرد:
- بچه ها معرفي مي كنم ايشون ارباب من لرد ولدمورت هستن!
لرد پس از اندیشه ای کوته گفت : نه نه این دوتا بوقی به درد کار ما نمی خورند ، هر کی این دوتا رو ببینه اَی نمی تونم تصورش رو بکنم .
بلتریکس که با حالت مارموز و زیرموز و پوست موز و تماماً پاچه خارنه به سمت لرد آمد گفت
- یافتم ، من و تو ، من که خیلی خوشتیپم ، تو هم ... قیافه ات بــد نیست .
بلاتریکس از خوشحالی تسترال شد و شروع کرد به پرواز کردن درون کافه .
- بسه دیگه زیاد خوشحال شدی باید آماده بشیم ، آنی مونی بپر بیا ما رو گریم کن ، یه کلاه گیس هم بیار
- کلاه گیس ارباب ؟
- اره دیگه بدو برو - چشم ارباب
- به چی می خندی ؟
- هیچی ،هیچی ارباب
شــــــــتــــــــــرق (صدای برخورد چیزی با سر کسی )
- صد دفعه نگفتم که با من از این شوخی ها نکن
- آل به جون مادرم من نبودم ، یه نگاه به پشت سرت بنداز .
BUZZ!! BUZZ!! BUZZ!!
- این دیگه کیه وسط حرف من واسه هممون BUZZ!! فرستاد ؟
- کی می خواد باشه اربابه دیگه لابد با هامون کار داره .
آن سه مرگ درون اتاق با سه مرگ خوار بیرون اتاق با سه مرگ خوار بیرون خانه ریدل که با هم دیگه می شه نه سه سه سه مرگ خوار به طرف اتاق ریدل رهسپار شدند
پسرک با دست های گلی ،لباس های خاکی صورتی خونی و صورتی کبود با بدنی زخمی در کنار قبری در انتهای گورستانی که هر انسانی از آن جا رد می شد به علت زمین سفید جلوی دیدگانش اصلاً متوجه گورستان نمی شود نشسته بود .
روبروی مردی حدوداً میان سال با موهای قرمز ایستاده و دارد با آن صحبت می کند
مرد به بالای سرش اشاره کرد و درست در آن لحظه پسرک از درد شلاقی محکم تر بیهوش شد .
- ولدرموت باور کن که من چیزی نمی دونم ! پسم رو ول کن منو به جاش بگیر
دیواری که تمام آینه کاری شده بود یا بهتر بگم کل خانه نمایی آینه کاری داشت .
دیوار فرو ریخت بر روی شکم ویزلی
در همان لحظه هوگو دست ولدرموت را گاز گرفت و چوبدستی او را از دستش ربود .
و الآن در موقعی که برف از آسمان می بارید و انگار دستی نامرئی زمین را به آسمان متصل می کند پسرک بر روی زمین در کنار قبر ولدرموت نشسته و از قتلی که انجام داده ناراحت و نگران آینده اش است .
آنی مونی: پرسی تو خیلی باهوشی ،هم از دست بیانکا با آن ناز و اداش راحت میشیم که داره لردمون رو میدزده ، هم یه غذایی برای این تسترالهای بیچاره که الان دیگه خیلی وحشی و گرسنه هستن پیدا میکنیم.
در همین لحظه در یکی از اتاقهای راهرو باز شد و یک سر از آن بیرون آمد ، و در حالی که به قیافههای متعجب دو مرگخوار نگاه میکرد گفت:
بلا چشم غره ای به بلیز زد و لرد سیاه بی توجه به سه مرگخوارش در میان درختان بلندی که قصر را احاطه کرده بودند عبور کرد.قصر طلایی رنگ سر به فلک کشیده بود و نوک ان با مار های سبزرنگی زینت گشته بود.در اطراف قصر مه شدیدی بود.ارتفاع انقدر بلند بود که به نظر می رسید ابر ها پایین امده باشند.!لرد سیاه به ارامی قدم برداشت و بلاتریکس خشمگین از بی توجهی لرد به دنبالش راه افتاد.!
دیواره های قصر طلایی رنگ بودند و قطرات ریز حاکی از مه ان را پوشانده بود
ولدمورت نگاهی به بلا کرد و گفت :بلا ،مرگخوار فوادار ارباب ،بنظر تو ما باید وارد این قصر بشیم؟
بلا به چهره ی سرد ولدمورت نگاه کرد .مطمئن بود که در پشت این چهره اضطرابی وجود دارد که با دقت مخفی شده است .سپس گفت :البته سرورم،این قصر به این زیبایی،حتما گردنبند ها و لباس های زیبایی هم توش هست اوه چقدر خوب میشه که ....
لرد(از نوع حقیقی) پس از گفتن این جملات،دستی به سرش کشید و با نگاه"ملت مرگخوار حمله کنید" به مرگخواران خیره شد.پس از اندک زمانی صبر و تأمل،بعد از دیدن این که مرگخواران نموره ای نیز بخود و باسن مبارکه تکان نمیدهند،لرد مجبور به استفاده از هنجره طلایی خود شده و فریادی بس وحشتناکانه و تسترالانه به مرگخواران هدیه کرد
تو روز روشن در خونه تاریک و در دنیای حقیقی میان آدمو فوتوشاپ میکنن.جل المرلین!!جل المرلین!!.این وزارت خونه بوقی هم که هیچ کاری نمیکنن.تو روز روشن بدون اجازه گرفتن از من اومدن کله مقدسمو کپی پیست کردن.همین حوری پیش بره ملت اسم بچهاشونو میزان هاجی ولدمورت!!حالا بگو ببینم مردک،تو کی هستی؟؟نمیگی خودتو شبیه من میکنی لباساتو هم باید مثل لباسهای من بکنی؟آخه من با شلوارک گل گلی بیرون میرم؟خجالت نمیکشی؟ مرگخواران میبینید؟میبینید این دامبل بوقی وقتی با چوب و تفنگ نتونست مارو شکست بده دست به چه کارهایی میزنه؟من نگفتم دشمن از تو میخواد حمله کنه؟نگفتم میخواد مثل بادکنک مارو باد کنه بعد بترکونه؟نگفتم این پول گاز و برق رو بدید؟نگفتم؟؟
خب مسابقه میزاریم.مسابقه ای که جواب سوالاشو فقط لرد حقیقی بدونه.هر کی برد لرد خودمونه.هر کی هم باخت میدیم به تسترالها...
در همین لحظه پرسی دست راست ساحره و آنی مونی دست چپ او را گرفت و کشیدن که با خود ببرن ،بارتی که پیشنهاد رو داده بود ،برای اینکه از قافله جا نماند پرید و ساحره رو از وسط کشید. بیانکا که داشت از طرفهای مختلف کش میومد،خودش را به زور از دست سه نفر خارج کرد و چندین قدم به عقب برداشت
من باید کاری کنم که لرد از من خوشش بیاد، آن وقت شاید این مرگخواراش رو ول کنه و با من به ایتالیا بیاد تا در کمال آسایش زندگی زیبایی رو در کنار بچه هامون بگذرونیم...