دامبلدور-لرد، کنار لیسا، برای آشتی دادنش با دیانا نشسته بود.
-بیا برو و باهاش آشتی کن دختر تاریک!
عشق های ورزیده شده به لیسا خیلی زیاد بود، ولی هیچ اثر روش نداشت!
-نه! من باهاش قهرم تا ابد! تا خوده خوده ابد باهاش قهرم! چون اون به جای من داره هی قهر میکنه!
دامبلدور با چوبدستیش، زبون لیسا رو تو دهنش فرستاد و سعی کرد به او بفهماند که زبون درازی، کار اشتباهیه!
-زبون درازی رو فقط حیوونا انجام میدن! تو که نباد این کارو انجام بدی!
بین این همه عشق ورزیدن دامبلدور-لرد، فقط دو نفر احساس میکردن یه چیزی ایراد داره! اون دو نفر... بلاتریکس و جودی بودن!
بلاتریکس که اربابش رو مثل کف دست اربابش (!) می شناخت و بیشتر از این ازش انتظار نمی رفت.
جودی هم چون یه شیطان بود، کسایی که قابل وسوسه شدن بودن رو از هم تشخیص میداد. اون کسی که جلوش بود هیچ چیز برای وسوسه کردن نداشت! شاید باباش میتونست وسوسه اش کنه ولی جودی هنوز به اون درجه نرسیده!
-ارباب!؟ چرا شما اینقدر عشق...
دامبلدور-لرد که احساس خطر کرده بود بلند شد و لیسا رو ول کرد. به سمت جودی رفت و گفت:
-دختر... تاریکی؟ چرا شاخ رو سرته؟ چرا دندونات تیزه!؟
-ارباب من شیطان جودیه ام!
دامبلدور-لرد به شاخای جودی زل زد و دستی به جای ریشاش کشید.
-خب بهتره تو بری شاخاتو یکم سوهان بزنی تا کسی از دیدنشون نترسه!
جودی ترسید و گفت:
-
نـــــــــــه!-چذا که نه دختر تاریکم!؟
-اینقدر به من عشق نورزین ارباب!
و جودی از بس بهش عشق ورزیدن، روی ردای دامبلدور-لرد بالا آوورد! دامبلدور-لرد به اثر عشق ورزیدناش روی رداش نگاه کرد.
-اِ! بد شد که! تو. به عشق حساسیت داری دختر تاریکم!؟
جودی به کسی که حساسیتش رو فهمیده، زل زد!
-هوم!؟... اهوم! خوبه که من به عشق حساسیت دارم ارباب، نه؟!