هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
با نام زیر شلواری مرلین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

لاو و رون میخندیدند.اشک از چشمهای هردو میچکید.
-چیزی شده بچه ها؟
این صدای کنایه آمیز هرمیون بود.لاوندر پشت چشمی نازک کرد و رون درحالی که هنوز میخندید بریده بریده گفت:
-چف...هه..ت...هه...چفت ش...هه...شدگ...هه هه هه...لاوندر... خیلی باحال بود...هه...چفت شد...گی...هه...خا...طر...ه..هه...دام...بلد...هه...ور...هه...
-چه موضوعی میتونه تا این حد برای یه خون لجنی جذاب باشه که نیم ساعته سر راه ایستاده؟
با شنیدن صدای مالفوی هرمیون سرخ شد.از سر راه کنار رفت و کنار رون نشست:
-اینجا هم جای نشستنه؟
به شوالبه های زره پوش نگاه کرد که به سمت آن ها خم شده بودند.تمام شخصیت هایی که در تابلوها دیده میشدند نیز در تابلوی خوک جادویی پشت سرشان جمع شده بودند.
-حالا میشه بگید به چی میخندید؟
لاوندر درحالی که آثار یک خنده شدید در صورتش نمایان بود شروع به صحبت کرد:
-خب..راستش...هری که یه مدت میرفت پیش اسنیپ...یادته که هرمی؟!
چهره هرمیون جمع شد:
-پروفسور اسنیپ لاو!ضمنا اینکه من از رون پرسیدم!
لاو اخم کرد:
-من میرم عزیزم.
و به عنوان خداحافظی حرکت "پیوندها"یی کرد.
-میشنوم رون!
-هیچی بابا این دختره از لای در به حرکت های اسنیپ نگاه میکرده.خوشش میاد یاد میگیره...بعدش...خب...یه بار...
رون دوباره به خنده افتاده بود:
-میره میشینه پیش دامبلدور میگه میخوام بهت یه تواناییمو نشون بدم...هه...اونم که فکر نمیکرده...هه...میگه باشه...هه هه هه هه هه هه هه...شروع میکنه بعدشم...خب...هه...خاطره...هه
-رون!خوبی؟چی شده؟
این صدای نگران هری بود.او هم مثل هرمیون تازه از سالن غذا خوری بازگشته بود:
-این چش شده هرمی؟!
-به مرلین نمیدونم!باید بریم از لاوندر بپرسیم!
ابروهای لاوندر درهم گره خورده بود و مشغول انجام تکالیف درس گیاه شناسی بود.
-لاوندر؟!
پاسخی جز کورتر شدن گره ابروی لاوندر نیامد.
نیم ساعت بعد:
-وارد خاطرات دامبی شدم.باورتون میشه چی رو دیدم؟دیدم توی دفترش نشسته بود و:
-مینروا خواهش میکنم!!!!!!!!!!
-چی میگی؟چی داری که بگی؟میفهمی این حرکت تو یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟دامبل من به تو چی بگم؟!!!!!!!
محکم نامه ای را بر میز دامبلدور کوبید:
-اینو دیروز جغد ولدمورت برای من فرستاده!هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر پست باشی!پس اون بچه چی میشه؟
-باور کن بچه تام برای من نیست!
-نیست؟این چیه پس؟!
-خب...راستش...
-اگه به ولدمورت رحم نمیکنی به اون بچه دامبل تو شکمش رحم کن!اینقدر سنگین شده دیگه نمیتونه آدم بکشه!میفهمی یعنی چی؟!
سرش را روی میز دامبلدور گذاشت و هق زد.
-اصلا تو چرا نمیای با من عروسی کنی؟
مک گونکال سرش را به سرعت بالا آورد:
-خب...چیز...من؟اصن...
دامبلدور بغض کرد:
-پای کس دیگه ای درمیونه مینروا؟!
-خب...نه...ولد...یعنی اونی که میخوامش...منو دوس...خب...نداره!
دامبلدور اشک می ریخت.جلوی مینروا نشست:
-قول میدم خوشبختت کنم!
مینروا هق زد:
-نمی...تونم...
دامبلدور سرش را بزیر انداخت و با صدای خفه ای گفت:

-اون...تامه...نه؟!
رنگ مینروا پرید.دامبلدور اشک های مینروا را پاک کرد:
-عاشق شدنت مبارک عشقم!!!!!!!!!!
لاوندر سعی میکرد نخندد.ادامه داد:
وقتی یه اونجای خاطرش رسیدم صفحه پیوندها برام وا شد و...خب...دامبلدور ذهنش رو چفت کرد...
دیگه تحمل نکرد:هه هه هه...خیلی باحال بود...هه هه هه...باورم نمیشه...هه هه هه...
اشک از صورت لاوندر پایین میچکید...



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
لودو بگمن، استاد درس خواندن ذهن و چفت شدگى، خود خويشتن را روي صندلي رها كرده بود و شكم زيبا و خوش حالتش با هر بار نفس كشيدن بالا و پايين مي رفت. هر چند دقيقه يك بار صداي جيرجير صندلي بخت برگشته بلند مى شد اما لودو بى توجه خودش را تکانى مى داد و راحتر مى نشست.

بچه هاى کلاس با وارد شدن دوباره ى لودو به خلسه، از فرصت استفاده کرده بودند و خاطرات دوران جوانى(!) خود را تعريف مي كردند.

يوان ابركومبي به صورت نيم رخ كنار فلورانسو نشسته بود و مشغول تعريف خاطره اش بود.

- حالا چرا صاف نميشيني؟
- يه وقت از خواب بلند ميشه.

فلو به نيم رخ يوان زل زد. دماغ بلند و عقابي همراه باصورت سفيد و كك مكي اش او را به ياد جغدهاي پست خانه مى انداخت. نيم ساعتي ميشد كه يوان در حال تعريف خاطره بود. رفته بود بالاي منبر و پايين امدني نبود. فلو خميازه ي بلندي كشيد.

- چه رشادت ها که نکردم، چه شلغم هاى طلايي كه نگرفتم...

فلو خميازه ديگرى كشيد.

- چه کارها که کردم، چه...

يوان در اينجا مكث كرد تا اب جوشي بنوشد و شلغمي ميل كند. فلو از فرصت استفاده كرد و رفت بالاي منبر.

- اهم...اهم...يك، دو، سه امتحان مي كنيم...يك، دو، سه...يه بار با لودو در حال چيدن گل در دشت ها بوديم كه لودو خوابش برد. من هم از فرصت استفاده كردم و وارد ذهنش شدم.

فلو نيم رخ به يوان نشست و به شكم لودو زل زد. تصاوير در برابر چشمانش تار شد و به درون خاطراتش شيرجه زد.

خاطره ي فلو

لودو روي گلها افتاده بود و فلو با لبخندى شيطاني نگاهش مى کرد. فلو چوب دستی اش را بالا اورد و با گفتن وردی وارد ذهن لودو شد.

درون ذهن لودو

لودو روي زيراندازي نشسته و درحال
تخمه شكستن بود. در كنارش دامبلدور، ريشش را همراه با موهايش به كليپسى بسته و درحال باد زدن جوجه کباب بود.

- ولدى(هجب) اون پيازهارو كوچيك خرد كن، من دوس ندارم.

ولدمورت(هجب) لبخندي مليح به هري كه بادبادك هوا كرده بود زد و گفت:

- چشم.

همينطور كه همه باهم مهربان بودند و" گل بگو، گل بشنو" در جريان بود و شديدا در حال رد و بدل كردن دل و قلوه و حتي كله و پاچه و سيرابي هم بودند، ناگهان دماغ همه به جز لرد عزيز، از حالت صاف به چروک تغيير كرد. لرد با همان لبخند مليح به دامبلدور گفت:

- عزيزم چى کار مى کنى؟ کبابا سوخت که!

اما دامبلدور مانند تسترال ايستاده و به دشت خيره شده بود. همه با هم به سمت دشت بازگشتند و دختري را ميان گلها ديدند.

دختر لباس محلي هاگزميدي پوشيده بود كه شامل پيراهن و دامن گل گلى و جليقه اي سياه بود. موهايش را بافته و از وسط سر فرق باز كرده بود.

لودو حيا نكرد، تخمه هارا رها نكرد بلكه ريخت در جيبش و اوازخوان به سمت دختر دويد.

- بيا بريم دشت، كدوم دشت؟ همون دشتي كه دختر هاگزميدي داره...
لرد، هري، دامبلدور: هاي بله.

لودو داشت به دختر ميرسيد...

شترق.
فلو از دشت بيرون امد و پشت گردش را چسبيد. سرش را بلند كرد و لودو را ديد كه دستش را بالا برده و با اخم نگاهش مى كند. فلو قبل از اينكه دومين پس گردني را بخورد، شکم‌ لودو را دور زد و از کلاس گريخت.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۲۳:۴۱:۵۶
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۷ ۱۲:۲۳:۵۸

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۶ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
از زیر سایه لرد سیاه
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
نجینی به روی سن رفت و بعد از تعظیمی برای ملت،میکروفون را برداشت و شروع کرد:«یَک روز در خانَه نَشَستَه بودیم و داشتیم تُخمَه مَی خوردیم،کَه یَک دفعَه دیدیم آیفون زنگ زد!آیفونَ برداشتیم،گفتیم:«کیستَه؟»
گفت كَه آلبوس دامبَلدورَ!

نجینی سرفه ای کرد و با لحن عادی ادامه داد:«داشتم می گفتم!بعله...تا دیدیم ایشون کی هستند، یه ذره مشکوک شدیم به ماجرا!ولی در هر حال در رو باز کردیم و...


-به! سلام بانو نجینی!ما تا ازتون خبر نگیریم،شما یاد ما نمی افتین؛نه؟!
نجینی همان طور که دامبلدور را به سالن پذیرایی هدایت می کرد،لبخندی زد و گفت:«نفرمایین!ما همیشه جویای احوال شما هستیم!راستی،چی شده که شما اومدین ملاقات بنده ی حقیر؟!

دامبلدور روی مبلی نسکافه ای رنگ نجینی نشست:«اختيار دارین! داشتم از اینجا رد می شدم، گفتم بیام شما رو هم ببینم!»

نجینی با اجازه ای گفت و به سمت آشپزخانه به راه افتاد تا وسایل پذیرایی را فراهم کند.
دو لیوان شربت آناناس درست کرد...
نیمه ی شیطون ذهنش یادش انداخت که قبل از آمدن دامبلدور،داشت به این فکر می کرد که طلسم جدیدی که در «کلاس خواندن ذهن و چفت شدگی » یاد گرفته بود،روی چه کسی امتحان کند.این طلسم کاری می کرد که بتوانی به خاطرات طرف مقابلت دست پیدا کنی.
با تصمیمی آنی ، ماده ای بیهوش کننده در یکی از شربت ها ریخت و با مقداری شیرینی به طرف سالن رفت.

دامبلدور تا او را شربت به دست دید گفت:«بابا این کارا چیه؟شما خودتون شربتین...اِ...نه...یعنی چیزه!چرا زحمت می کشین؟!

نجینی همان شربت «که خودتون می دونید کدوم شربته!» را جلوی دامبلدور روی میز گذاشت، و شیرینی هارا روی میز عسلی قرار داد.

دامبلدور سریع شربت را برداشت و یک نفس سرکشید:«آخ،چقدر تشنم بود!»
و به ثانیه نکشید که بیهوش شد!

نجینی نیشخند شیطنت آمیزی زد و طلسم را روی دامبلدور اجرا کرد...
بعد از اجرای طلسم همان طور که استادش گفته بود چشمانش را بست...
لحظه ای حس کرد که سرش گیج می رود و بعد...

- خوش حال و شاد و خندانم! قدر دنیا رو می دانم!دست می زنم من!پا می کوبم من!شادابم!

با تعجب چشمانش را باز کرد و با صحنه سیاه و سفیدی از یک خانه ی قدیمی و دو بچه ی ۳ یا ۴ ساله روبه رو شد!
آن دو کودک به طور خیلی عجیبی شبیه دامبلدور و ولدمورت بودند! همان دماغ ها...همان چشم ها...همان ریش ها...اِ!نه!یعنی همان موها!
هر دو پیش هم بر روی قالی کهنه ای نشسته بودن و آواز می خواندند.
از تلوزیون سیاه و سفید کهنه ای هم یک برنامه کودک مشنگی پخش می شد:«خداحافظ گل ناز!لبت به خنده شد باز!امیدوارم دوست من،تو رو ببینمت باز!»
همان طور که داشت آن ها را در ذهنش تجزیه و تحلیل می کرد با صدای خشن و کلفت زنی از جا پرید:«ذلیل مرده ها!بـــوق شده های بـــــــوق!
کم کنید صدای اون بـــــــوق مونده رو !بذارین باباتون بیاد!میگم امشب بندازتتون تو کوچه،همون جا بخوابین!»

نجینی سریع برگشت و با تصویر پرفسور مک گونگال خیلـــــی جوان تر رو به رو شد،که چادر گل گلی به کمرش بسته بود و ملاقه ای را که در دست داشت با حالت تهدید آمیزی رو به آن دو طفل معصوم تکان می داد!
دامبلدور کوچک با صدای نازکش گفت:«مامان مینروا؟!بابا تام کی از پاتیل درزدار بر می گرده؟!»
مک گونگال انگار نه انگار که لحظه ای پیش داشت داد و بیداد می کرد،لبخند محبت آمیزی رو به او پاشید و خیلی مهربان گفت:«اگه شما پسرای خوبی باشین و بــــــوق بازی در نیارین،قول می دم که زود تر از سرکارش برگرده!»
نجینی دیگر صبر نکرد ،چشمانش را بست و طلسم برگشت را خواند.چیز هایی که دیده بود برای یک عمر مسخره کردن و سوژه کردن کافی بود...


نجینی دوباره تعظیمی کرد و رو به ملت بیکار و علاف گفت:«خب!خوشتون اومد؟!»
ولی فقط با سکوت مردمی که در بهت فرو رفته بودند روبه رو شد...
نجینی:
ملت بیکار و علاف:


ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۹:۰۸:۳۵



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
مخش: خاطره ای خالی بندانه از خوندن ذهن یا چفت شدن توسط خودتون، برای بغل دستیتون تعریف کنید! توجه داشته باشید که باید خاطرتون شدیدا اغراق آمیز و غلو شده باشه به طوری که خودتون رو گولاخ جلوه بدید. توجه کنید که لزومی نداره به شکل محاوره و خاطره تعریف کردن بنویسید. رول سوم شخص هم کاملا مقبوله.

رز روی نیمک پارک نشسته بود و به وارجی برای بغل دستی اش مشغول بود البته وراجی که نه خالی بندی می کرد.

-یه روز رفتم که درخواست مرگخوار شدن را بدم،لباس مشکی پوشیدم که یعنی ترسناک به نظر بیام که زود تر قبولم کنند البته نیازی نبود حالا بگذریم با لباس های سیاه خفنم به سمت خانه ی ریدل ها حرکت کردم .
ماشینم نداشتم پیاده رفتم.دوساعتی طول کشید تابه خانه ی ریدل ها برسم.وقتی رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در بزرگ ورودی را باز کردم و داخل شدم .

کمی در محوطه ی قصر راه رفتم وبعد زنگ در را به صدا در اوردم وماروو لو گانت در را باز کرد .
پرسید چی کار دارم ولی من بدون توجه به او از وارد قصر شدم هوای خفه ای داشت و گرد وخاک همجانشسته بود.
دستم را روی میز کنارم کشیدم و گرد وخاکی که روی انگشتم جمع شده بود رافوت کردم
درهمان لحظه ماروولو از من پرسید برای نظافت امده ام؟من نگاه خصمانه ای به او کردم واز پله ها بالا رفتم.

رز مکثی کردو ادامه داد:

-خلاصه از پله ها بالا رفتم و در اتاق لرد را زدم و بلافاصله ان را باز کردم.
لرد از اینکه صبح به این زودی بیدارش می کردم عصبانی شد ولی چون که دید من در را باز کردم از زدن کروشیو منصرف شدو من را به اتاقی برد گفت دوشیزه زلر لطفا چند لحظه منتظر بمانید.
چند لحظه بعدلرد که لباسش را عوض کرده بود پیش من امد وباهم از وضعیت اب وهوا صحبت کردیم.بعد از کلی خاطره گفتن من از لرد خواهش کردم که مرا جزو مرگخورانش قرار بده.

لرد با خوشحالی پذیرفت و یکی دیگه از مرگخوارانش را صدا زد تا فرم درخاست را برای من بیاورد درهمان موقع من باصدای بلند اعلام کردم که از تصمیمم منصرف شدم .
لرد با تعجب نگاهی به من کرد ولی بعد قبول کرد و من را تا پایین پله ها همراهی کرد.

شکل محفلی ها پس از تمام شدن داستان رز :
شکل مرگخواران:
مشنگ های انجا:




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۹:۴۳ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
راوی شماره یک:

در زمان هایی خعلی خـــعلی خعــــــــــــــــــــلی خــــــــــــــــــــــــــــــــــعلی ( در این جا دستی از غیب ظاهر و بر فرق سر راوی کوبیده می گردد ، تا او جان کنده ، حرفش را بزند.) نزدیک ، اون قدر نزدیک اون قـــــــدر نزدیک ، اون قـــــــــــــــــــــــــدر نزدیک ( چنین نگاهی برای راوی های بی جنبه لازم است!) پسرکی بسیار بســــــــــیار بسیــــــــــــــــــار ( این راوی بهره ای از شعور نبرده است ، ناچارا او را با ده بسته از مواد غذایی خسرو عوض کرده به داستان ادامه می دهیم...)

راوی شماره دو:

اون پسر توچولو ، خعلی جیگرو و بلا می خواست بره خونه ی ریدلا ها ها ها ها هاها هاهاهاها ... ( به اشارت کارگردان دومین راوی نیز از روی صحنه پایین کشیده شده و تنها با دو بسته مواد غذایی خسرو تعویض می گردد)

راوی شماره سه ، سیسرون هارکیس (از قدیم الایام گفتندی که تا سه نگشتندندی ، بازی نشوندی!):

روزی از روز ها پسرکی ، سیس نام ، جفتک انداز و بس بسیار خوش سخن بر محفلی وارد آمد. در آن محفل ، همه چیز بس ساده و آرام می گذشتید، هری در آغوش لرد والادیمورات خفته بود ، سیرسارسیوس بلک و بلاتریکس لوستآرآنج این چنین می کردند. ( مسئولین کجایید که هاگوارتز از دست رفت! ) ویزیلاسیون ادامه داشت و جمعیت خاندان مو قرمز همچنان رقیب اصلی جماعت چینگ چانگ چونگ به حساب می آمد. دامبل شش تیغ گردانیده و در میان مجلس هلیکوفتری می رفت. ( از ریش تراشیده اش هم خجالت نمی کشید! ) در همین حس و حال خوب و خوش بود که ، مردکی شکم گنده ، جارو واترقیده ، ماری جوآنا کشیده ، تازه از راه رسیده بر درون محفل خروس ها واردیده گشت.

نگاهی به چپ کرد و چپ کرد راست ، خروشی از آن گردنش بر بخواست!
نگاهی بیانداخت بر آن جوان ، جوانک همی لرزلرزان بماند .
و مغز و مخش را یه جا جمع کرد. حواس خودش را عجب جمع کرد.
به یک دم همان مردک چاق و زشت ، همان لودوی گنده و چیژ کش .
ورودید بر خاطر آن جوان ، زمین و زمان خارج از آن مکان .
یکی ورد می خواند و دیگر طلسم ، یکی جیغ می زد ، یکی داد کرد ، از آن سو یکی کودکی داد کرد.
به یکباره میدان عوض گشت زود ، پسر اندرون کله پیر بود!
نظر او می افکند بر خاطرات ، ز نوباوگی و جوانی گذشت ، سیاحت نمود و خوشان باز گشت.
خبردار گشت آن دم ز اسرار لود، لوادینگ گشتند اسرار خود...

قصه چون بدین جا رسید چشمان لودو تا نیمه از حدقه به در آمد و به یاد این افتاد که گر پسرک دهان باز کرده اسرارش را بگوید چه خواهد شد؟! هزاران هزار حقه و نیرنگ که در معاملات به کار بردانده!گنجینه عظیم گالیون هایش! خاطرات بــــــوقی دوران جوانی! از این رو دست بر دامان لردک برد و از او تمنای پس گرفتن خاطرات کرد:

تو این لردک ناز و خوشگل عزیز ، تو ای اردک ناز ناز تمیز!
تمنا کنم من ز تو خاطران ، برای تو ناچیز و بر من گران.
برو و بجو ذهن آن نوجوان ، بیاب از برش خاطرات سران.

لودو پس از پایان عرایضش دست لردک چونان اردک را ببوسید و عجز و لابه فراوان کرد. ویلدالمورات نیز با دست خودش بر فرق او کوبید و به سوی جوانک رفت:

همی لنگ لنگان به سویش برفت ، به شکل ژیان و رنو راه رفت.
دو دستش به بالاگرفت و بخواند ، هزاران فسون و طلسمان براند.
به یک لحظه وارد شد او بر جوان ، جوان از درون بوده همچون ژیان.
لگد زد فراوان بر آن لرد کور ، که مردک بود احقر از خیل مور.
بدان دم گرفتند دستان هم ، سر خود بکوبیدن آنان به هم.
یکی چپ شد و دیگری راست شد. یکی لردک از مغز خارج بشد.

ولودالماروت نقش زمین گشت و ابرو بالا و پایین کرد و حرکات مستهجن ز خود راند. جماعت همه غرق حیرت شده ، ذوق زدیده شده ، هیجانیان بر ذهن جوانک هجومیداند آن سه هزار و نهصد و دویست و سیصد و چهل و بیست و نه نفر:

یکایک همه بهر رزم آمدند ، ز بالا و پایین همه آمدند.
یکی ورد می خواند و دیگر فسون ، همه جمع آمد گرد جوون.
به زور لقد های جانا نه اش ، لقد های جنس بروس آنه اش.
همه را بزد او با شصت پا ، که گویی بدارد صد و بیست پا!
جوانان و پیران همه آمدند ، زنان ، بچه گان هم همه آمدند!
پسر خاطرات همه برد زود ، که یاد خودش او ز خاطر ربود.

سیس آن قدر از ذهن جماعت ربود که خاطرات خویش را نیز به فراموشی سپرد و از آن روز به بعد به جای خاطرات خودش با خاطرات عمه شمسی در آنتالیا و اولین بار که لردک با دماغ از روی جارو سقوطید و دماغ از کف داد و مشتی خاطره مستهجن +18 دامبلدور گذراند...

- خوب بود ، خوب بود آورین آورین تو استخدامی!

سیس که بال در آورده بود به سمت کارگردان دوید اما به ناگه کیسه ای بر سرش کشیدند و او را به صنایع غذایی خسرو فرختند تا در تمام نقاط کشور به فروش رسد. ما نیز در یافتیم در این کلاس همه اغفال گرند پس برویم تا اغفالمان نکرده اند


ریتم آهنگ فراموش نشود!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱:۱۰ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
ساعت از 3 نیمه شب گذشته بود. قدم های خسته لودو جثه عظیمش را به سمت دفتر کارش در هاگوارتز میکشاند. چراغ دفتر را روشن کرد و خودش را پرت کرد روی صندلی ... باید تا صبح بیدار میماند تا پس از انجام یک ماموریت سخت و طاقت فرسا برای اربابش تکالیف شاگرد ها را تصحیح و نمره دهی کند.

پاکتی که هیچ نام و نشانی بر رویش نوشته نشده بود بر روی طومار تکالیف توجهش را جلب کرد. پاکت را باز کرد و با دیدن عکسی که در آن قرار داشت لبخند کج و نافرمی بر صورتش نقش بست ... چند لحظه ای به عکس خیره شد و سپس آن را داخل کشو انداخت به تصحیح تکالیف مشغول شد.

تصویر کوچک شده


نمرات جلسه آخر


هافلپاف: 31

فرد جرج ویزلی: 28


فرجر! رولت رو میتونم به نقاشی بی اندازه طبیعی از یک منظره فوق العاده زیبا توصیف کنم که چند قسمت کوچیکش توی رنگ آمیزی بیرون زدگی داره! حیفه واقعا ... یک رول خیلی قوی نوشتی اما توش یک سری نکات خیلی ساده رو رعایت نکردی. تو محتوا هیچ حرفی با هم نداریم اما سعی میکنم همه این نکات ریز رو ذکر کنم تا تو که استعداد نوشتن رو داری و دس به قلمت خوبه دجار این اشتباهات نشی.

چند جا مکررا اسم فرجو رو استفاده کردی که یکیش این جمله اس:
نقل قول:
جغد از روی شانه فرجو بلند شد و روی دسته مبل نشست و سپس پایش را به سمت فرجو دراز کرد و هوهوی آمرانه ای کرد.

توی همین جمله دوبار اسم رو تکرار کردی و جمله ی قبل و جمله ی بعد هم داره ... استفاده از ضمیر کمک میکنه از تکرار جلوگیری کنی مخصوصا توی همچین نوشته هایی که اکثر جاها فقط یک شخصیت حضور داره. این هم یک مثال دیگه:
نقل قول:
فرجو به سمت مخالف دیوار غلطید و چشمش به در نیمه باز کمد دیواری کوچک قفل شد. فرجو سعی کرد به محتویات کمد کوچک فکر نکند.


نقل قول:
انگشتانش دور چوبدستی شل شد و به نرمی فرود آمد.

اینجا نهاد جمله اول "انگشتان"ـه! در نتیجه فعل جمله دوم هم به انگشتان برمیگرده در صورتی که چوبدستی فرود اومده نه انگشتان.

نقل قول:
من اون نامردایی که اینجوری به اعضای خونوادم تو خونشون حمله کردنو پیدا می کنمو به بد ترین شکل ممکن به سزای کارشون می رسونم!

"و" نباید به کلمه قبلی بچسبه حتا اگه جمله عامیانه نوشته شده باشه و حرف "و" _ُ_" خونده بشه.

نیمه اول پست یعنی قبل از شروع خاطره پاراگراف بندی کاملا بی ایراده اما از شروع خاطره تا انتها هیچجا از دو تا اینتر استفاده نکرده و پست یه تیکه تا آخر اومده. به این مورد دقت کن و پاراگراف ها رو از هم جدا کن.
دونقطه (:) و علامت تعجب (!) هم مثل نقطه (.) و ویرگول (،) باید به کلمه قبل بچسبن که این مورد رو در مورد نقطه و ویرگول رعایت کردی اما در مورد دونقطه و علامت تعجب نه.


گریفیندور: 31

رکسان ویزلی: 27


دختر جان این همه حرف ربط! چرا قفلی زدی رو "که"؟!
دیگه از نقل قول صرف نظر میکنم ... اون دو موردی که زیرش خط کشیدم هم توی یک جمله دو بار استفاده کردی، سعی کن دقت بیشتری توی جمله بندی به خرج بدی تا یکم تنوع تو نوشتارت ایجاد شه و تکرار خواننده رو خسته نکنه. شاید اینجا که رولت کوتاه بود این مورد کمتر به چشم بیاد ولی تو متن های بلندتر کاملا نکته منفی حساب میشه. شکلکجیغم خیلی تکرار شده بود و معمولا شکلک های متحرک متعدد ظاهر پستو خراب میکنه ولی چون به نظرم عمدی بوده و برای نشون دادن فضای شلوغ محفل ایرادی بهش وارد نمیکنم.

گیدیون پریوت: 25


نقل قول:
چوبدستی اش را در دستش فشرد و در اعماق تاریکی پیش میرفت.

نقل قول:
دست به وسیله ای آهنی برخورد کرد

نقل قول:
زیر لب این را گفت و مانند چند دقیقه ی قبل، راه رفتن را از گرفت.

نقل قول:
به زیر پایش نگاه کرد، مکانی مرتفع و بلند رو به رویش قرار داشت.

نقل قول:
از دادن چوبدستی در مقایسه با دیدن پدر و مادرش هیچ بود.

نقل قول:
کسی که از چیزی نترسه دیوونه هستش گیدیون.


ببین گید ... غلط های نگارشی حواس خواننده رو از حرفت پرت میکنه، از داستان شوت میشه بیرون! حالا این مورد تو طنز که هدف خندوندن یا تیکه انداختن و نقده تاثیر منفی داره اما وقتی داری یه رول جدی مینویسی و میخوای خواننده رو تحت تاثیر قرار بدی تاثیرش چند برابر میشه و اهمیت خیلی زیادی پیدا میکنه. این موارد تو پستت کم نبود و من تقریبا همشو نقل قول کردم. مرور پست و بازنویسی کردنش باعث میشه این موراد به حداقل برسه.
نقل قول اول فعل جمله هات ایراد داره. با این نوع جمله بندی، فعل اولت هم باید استمراری باشه (می‌فشرد)
دومی ... دست؟ کدوم دست؟ دست کی؟
راه رفتن را از چی گرفت؟
زیر پا باید جای عمیق باشه نه مرتفع!
از چی دادن؟
"هستش" هم غلطه.

جدای از این ها داستان خوبی بود.


ریونکلا: 32

دافنه گرینگراس: 29


با کنایه ای که به نقدای ویزن داشتی حال کردم یک مورد غلط تایپی داشتی فقط! (گیر م افتم)

اسلیترین: 29

فلورانسو: 26


پست خوبی بود دوشیزه فلورانسو ... چند جا وسط جمله اینتر زدی که علتشو نمیدونم! ضمنا "غر"، ghor خونده میشه ... غر زدن و ایراد گرفتن ... اونی که مد نظر شما بوده "قر" نوشته میشه.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
کنا ویولت نشسته بودم و باهاش حرف می زدم. نه تنها ما بلکه تمام بچه های کلاس بودند که داشتند حرف می زدند.
لودو بگمن هنوز خواب بود و سرش برروی صندلی اش افتاده بود .ان طرف تر کلاه لودو که از سرش افتاده بود روی زمین خاک می خورد.
همه داشتند ا زخاطراتی که بعید می دونم راست باشه تعریف می کردند.
_اره داشتم می گفتم.بعد با یک دستم تنه ی درخت رواز جا در اوردم و...
_مامانم فریاد زد که فلورانسو بیا کمکم و منو از توی باتلاق در بیار .منم که می دونی با تمام شجاعت....
_سوار اژدها شده بودم و هر کسی را که سر راه من بود را می کشتم .بعدش همه به من تعظیم کردند و مرا به عنوان....

تمام خاطرات بچه ها تنها به یک چیز ختم می شد که ان ها شجاعند یا قوی اند و یا خوش تیپ و قیافه .من و ویولت هم مستثنا از جمع نبودیم من داشتم برای ویولت تعریف می کردم که:
_حالا گوش کن...مامانم را دزدان دریایی دز دیده بودند .دزدان دریایی هم وسط دریا رفته بودند دیگه...اره...منم که چوبدستی نداشتم .مامی ام هم که دست و پاش را بسته بودند و نمی تونست کاری بکنه...منم یک نه پریدم توی اب و تا وسط دریا شنا کردم فکر کنم 10 ثانیه طول کشبد تا رسیدم اونجا (!) پریدم توی کشتی .. حالا دزدا اومدن از گروگان شون که مامان من باشه محافظت کنن دیگه تا به دست من نرسه .منم داد زدم:بی خود خودتونو خسته نکنین.باورکن...
100نفر به من یورش بردند .منم زدم همشون رو به ایکی ثانیه نقش زمین کردم ...رفتم مامانم رو ازاد کردم .دیدم یک عنکبوت گنده پشت سر مامانمه .مامیم رو ول کردم رفتم سراغ عنکبوته(!)زدم شل و پلش کردم بعد هم انداختمش توی دریا .التماس میکرد و جیغ می کشید .منم مامیمو گذاشتم روی کولم(!)و....
یکی زد توی گوشم. :hyp: به خودم اومدم دیدم بگمن جلوم واستاده.کلاس خالی خالی بود.
- پدر سگ بی همه چیز حالا برای من خالی می بندی؟
- نه اقا داشتم...
- ای هیپوگریف توی چشمن .پشو گمشو برو بیرون
منتظر نایستادم که دوباره تکرار کنه دمم را گذاشتم روی کولم و د برو که رفتی.
من پدر پدر سوخته ی این ویولتو در میارم حالا منو میزاره و میره؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جلسه آخر


لودو خسته و کوفته، داغون و لِه، مجروح و افگار، نشسته بود پشت میزش و زیر سایه ی لبه های کلاه شاپویش چرت میزد ... البته اگر میشد اسم این نوع از بی هوشی آمیخته با خرناس را چرت گذاشت! دانش آموزان یک به یک در سکوت کامل وارد کلاس شده و پشت میز هایشان نشستند. زمان گذشت ... یک ربع ابتدایی همه منتظر بودند هر لحظه لودو از جایش برخیزد و معلوم شود که این تله یا نقشه ای شوم است! در زنگ های قبلی هیچ معلمی تدریس نکرده بود ... کلاس معلم های مهربانِ طول ترم به خوش و بش و شیرینی خوران و خاطره گویی از طول ترم، گذشته بود و حتا کلاس معلم های سختگیر تر نیز با توجه به ته کشیدن سوژه محتوای درسیشان به توصیه های اخلاقی و خاطرات لوس و بی نمک دوران جوانیشان گذشته بود. بعد از طی شدن دقیقی دیگر بدبین ترین دانش آموزان نیز بی خیال نظریه ی خواب مصنوعی لودو شدند و به گپ و گفت یواشکی با بغل دستی و مرور خاطرات پرداختند! کسی فکر نمیکرد در این کلاس با این معلم بداخلاق و تندخو نیز بتوانند با معلم عکس یادگاری بگیرند اما ظاهرا این امر محال، ممکن شده بود. همه دور تا دور پیکر نیمه جان (!) لودو جمع شدند و کالین به کمک دوربین جادوییش یک سلفی گرفت تا همه کلاس را ترک کرده و به کوییدیچ کوچیکشان برسند.

__________________


مخش: خاطره ای خالی بندانه از خوندن ذهن یا چفت شدن توسط خودتون، برای بغل دستیتون تعریف کنید! توجه داشته باشید که باید خاطرتون شدیدا اغراق آمیز و غلو شده باشه به طوری که خودتون رو گولاخ جلوه بدید. توجه کنید که لزومی نداره به شکل محاوره و خاطره تعریف کردن بنویسید. رول سوم شخص هم کاملا مقبوله.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۳ ۲۳:۰۴:۴۰

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
چه بلایی سر آشپزخونه اومد؟

سر صبحی، همه ملت محفلی تو رختخواب های گرم و نرمشون پیچیده بودن و خواب "دریم ورلد" خودشون رو می دیدن که با جیغ دابی که بی شباهت به زنگ مدرسه نبود، از جا پریدند.
- جوراب من کجاست؟
- کتابای منو تو برداشتی؟

و در این بین عده معدودی از محفلیا که مدرسه ای نبودن، پله های گریمولد رو دوون دوون طی کردن و ویکی به عنوان اولین نفر، شاهد بلای نازل شده شد.
- مـــــــــامـــــــــان! [ بینندگان عزیز می‌دونن که ویکتوریا نمی‌تونه جیغ بزنه دیگه، تارهای صوتیش آسیب می‌بینن! ]

دامبلدور و ویولت و تدی نفرات بعدی بودن که شاهد ماجرا شدن و دابی در این بین گوش هاشو به اونچه که از فر و گاز و اجاق باقی مونده بود، می چسبوند و خودش رو مجازات می کرد.
- دابی بد! دابی باید مواظب بود! دابی نباید گذاشت آشپزخونه از بین رفت!

دامبلدور به عنوان اولین نفر خواست ماجرا رو هندل کنه که:
- کار مرگخواراست! اونا فهمیدن آشپزخونه برای ما چه جای مهمیه!

و با این حرف جیمز سیریوس پاتر، ملت محفلی به گوشه و کنار حمله بردن و هرکس با برداشتن مشعل و نیزه و چاقو [ویولت!] آمادگی خودش رو اعلام می کرد.

ملت همه راه افتادن سمت در که حساب مرگخوارا رو برسن که جیمز استب داد:
- رکس کجاست؟ دینامیتاش لازمن.

و در همین لحظه میمون و مبارک رکسان وارانه پله های گریمولد رو پایین می یومد که کلاوس، خبرها رو به گوشش رسوند:
- آشپزخونه رو ترکوندن، هیچی رسما ازش باقی نمونده، جیمز احتمال می‌ده کار مرگخوارا باشه!

رکسان "مرسی اخباری" گفت و خیلی وارانه به سمت آشپزخونه راه افتاد.
- فکر نمی کنین شاید کار کس دیگه ای باشه؟
- کار مرگخواراست، ما مطمئنیم!
- خب یه درصد!
- تو بگو نیم درصد!

رکسان جلوی ملت چنگال و قاشق به دست وایستاد و یه سوال خیلی علمی پرسید:
- میگم دوتا دینامیت که باعث ترکیدن آشپزخونه نمی‌شه؟
- وات؟

رکسان این پا و اون پا می کنه:
- دیروز دوتا از دینامیت های تازه بازار رو، روی آشپزخونه امتحان کردم، این که مشکلی پیش نمی‌یاره؟!

ملت همزمان مشعل و نیزه هاشون رو بالا و پایین می‌کنن و می‌یوفتن دنبال رکس!
-
-
-
- تدی بخورش!

و در این لحظه تدی گرگ درونشو بیدار کرد و افتاد دنبال رکس.
-
-


ها؟!


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
تکلیف جلسه چهارم چفت شدگی

به نظر می رسید آخرین روز سال به اندازه یکی از بی مزه ترین داستان های تاریخ جادوگری کش آمده بود. از شومیه نیمه خاموش سالن، دود سفید کمرنگی بلند می شد. کتری مسی کوچکی به صورت وارونه در کنار شومینه خودنمایی می کرد و خیسیِ قالیچه کنار آن نشان می داد که کتری قبل از واژگون شدن حاوی مقداری آب بوده است. جغد قهوه ای کوچکی کنار کتری نشسته بود و با چشمانی نیمه باز به چهارچوب در زل زده بود. صدای چفت در، نوید بازگشت صاحب خانه را می داد. مرد جوانی در آستانه در ظاهر شد چهرش خسته و کلافه بود. کت چهارخانه ی کلفتی به تن داشت و با شالگردنی صورتش را پوشانده بود به محض ورود به خانه و بستن در، شالگردنش را باز کرد و به کناری انداخت. روی نیمه راست صورتش زخم سوختگی کوچک و تازه ای که در حال ترمیم بود خودنمایی می کرد. با چشمان بسته روی تنها مبل داخل سالن کوچک لم داد. با شنیدن هوهوی ملایم جغد قهوه ای کوچک چشمانش را گشود و پس از دیدن صحنه با صدای زمزمه واری که بیشتر به نظر می رسید با خودش باشد گفت :
- زئوس، باز هم که خرابکاری کردی پسر!

جغد قهوه ای با شرمندگی سرش را زیر بالش برد و هوهوی غمناکی کرد. مرد جوان از جا برخاست و کتری را از روی زمین برداشت و سپس با وردی آب روی قالیچه نخ نما را خشک کرد. کتری خالی را روی میز کوچک کنار مبل گذاشت و با چوبدستی اش آتش ارغوانی و گرمی در شومینه ایجاد کرد و سپس رو به جغدش گفت :
- بسه دیگه انقد خودتو لوس نکن، فرجو می بخشتت.

با گفتن این حرف به نظر می رسید جغد کوچک حالش بهتر شده بود. با خوشحالی بال هایش را به هم زد و روی شانه فرجو نشست. فرجو با انگشت اشاره اش شروع به نوازش زیر گردن زئوس کرد. جغد از روی شانه فرجو بلند شد و روی دسته مبل نشست و سپس پایش را به سمت فرجو دراز کرد و هوهوی آمرانه ای کرد. فرجو به پای لاغرِ جلو آمده ی جغد کوچک نیم نگاهی کرد و سپس به آرامی گفت :
-نه زئوس، هیچ نامه ای ندارم که واسم ببری.

جغد قهوه ای با سماجت بیشتری پایش را دراز کرد و محکم تر هوهو کرد. فرجو رویش را از جغدش برگرداند و با جدیتی که هرگز در خودش سراغ نداشت گفت :
- دیگه تموم شده ...
سپس طوری که انگار با خودش باشد ادامه داد :
- دیگه کسی واسه نامه دادن وجود نداره.

زئوس هوهوی غمناکی کرد و پایش را جمع کرد. گویی از چیزی که فرجو می گفت آگاهی کاملی دارد و با او احساس همدردی می کند. جغد قهوه ای کوچک از روی دسته مبل پر کشید و با نوک بالش ضربه ای به شانه فرجو زد طوری که انگار بگوید : غصه نخور رفیق !

فرجو به سمت تنها اتاق خانه کوچکش رفت. اتاق محقر و تاریکی بود. روی تخت خواب چوبی و زهوار در رفته اش دراز کشید و دست هایش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف اتاق زل زد. تمام قاب عکس های داخل اتاق مثل یک بوم سوخته نقاشی خالی بود. به نظر می رسید کسی خاطرات صاحب خانه را جارو کرده بود! فرجو به سمت مخالف دیوار غلطید و چشمش به در نیمه باز کمد دیواری کوچک قفل شد. فرجو سعی کرد به محتویات کمد کوچک فکر نکند. چوبدستی اش را از جیبش در آورد و در ذهنش به دنبال محکم ترین افسون قفل کردن اندیشید. چیزی بینِ شک و یقین فکرش را قلقلک می داد و نیم کره های مغزش را از کار انداخته بود. انگشتانش دور چوبدستی شل شد و به نرمی فرود آمد. فرجو از وسوسه قفل کردن کمد صرفه نظر کرد و وسوسه دیگر و قوی تری وجودش را گرفت، مثل همان روز اولی که می خواست قسم بخورد که برای همیشه فراموش کند. بالاخره از روی تخت برخاست و به سمت کمد دیواری رفت با یک حرکت درش را چهار طاق باز کرد. سطح شئ کوچکی که داخل کمد بود از امواج نقره ای موج می زد. فرجو با وسوسه ای شدید، حسی بی پروا و تردیدِ وصف نا شدنی با تماس میلی متری انگشتناش با امواج نقره ای چشمانش را بست و غرق در خاطراتش شد.
*************************************************************************
نمایی از پناهگاه دیده می شد، دیو آتش غول پیکری به دور خانه چنبر زده بود و فرجو با کوله پشتی بزرگی که به پشتش بسته بود به سمت در ورودی می دوید. به نظر می رسید شعله های آتش درون خاطره نیز می خواهند او بسوزاند. فرجو به همراه خاطره خودش وارد حیاط پناهگاه شد، ارتفاع شعله ها مانع ورود فرجو می شد. صدای جیغ از همه جا به گوش می رسید. دیو آتش با هیچ چیز قابل مهار نبود. صدای آرتور ویزلی به گوش می رسید که روی تراس ایستاده بود و با داد و فریاد از فرجو می خواست تا خودش را نجات بدهد و از اینجا برود. صدای جیغ مالی تمام فضا را پر کرده بود. فرجو در سومین تلاشش برای ورود ناکام ماند. و با صورتی پر از دوده و سیاه به تماشای منظره ایستاده بود و چوبدستی اش را به سمت خانه گرفته بود و هر وردی که درباره خاموش کردن آتش به ذهنش می رسید فریاد می زد. ناگهان موجی از آتش به سمتش هجوم برد، فرجو خیزی برداشت و به سمت مخالف آن پرید و سوزش دردناکی در سمت راست صورتش حس کرد. به سختی توانست از آن جان سالم به در ببرد.
- فرجو ازینجا برووووو، فرار کن! ازینجا برو!
مالی ویزلی از روی تراس پناهگاه آویزان شده بود و با فریاد این را می گفت. غول آتش بزرگ و بزرگ تر می شد تا جایی که فرجو توانایی ماندن در حیاط را هم نداشت. آتش سراسر باغ اطراف پناهگاه را فرا گرفته بود. بوی سوختگی چندش آوری همه جا می پیچید. مالی و آرتور به روی تراس یعنی تنها جایی که هنوز نسوخته بود در حال تقلا بودند و با آخرین توان سعی در خاموش کردن آتش داشتند اما به نظر نمی رسید کاری از پیش ببرند. فرجو چشمانش را بست و به سمت آتش هجوم برد. موجی از گرمای شدید و داغی به صورتش کوبید و بوی تند سوختگی مشامش را پر کرد. صدای جیغ و فریاد مالی و آرتور در گوشش پیچید. صدایی دهشناک و وحشت آور.
***************************************************************************
فرجو چشمانش را گشود، روی زمین وسط اتاق نشسته بود. صورت و لباسش غرق در عرق بود. سوز و سرمای اتاق با عرق روی صورتش هم خوانی نداشت. در کمد دیواری باز بود و بخار نقره ای از داخل آن به بیرون سرک می کشید. فرجو حس می کرد فلج شده است. صدای جیغ و گرمای سوزان آتش در ذهنش می رقصید و افکارش را آزار می داد. به سستی از جا برخاست در کمد را بست و فریاد زد :
- لاکت دِ دورز!
در کمد دیواری با صدای تاقی بسته شد. فرجو به سمت سالن رفت و روی مبل کوچکش نشست. سرش را در دستانش گرفت و سعی کرد تمرکز کند. زئوس روی کتری خالی نشسته بود و با تعجب به او می نگریست. فرجو سرش را بلند کرد و لبخند بی رمقی به جغد کوچکش زد و سپس گفت :
- من پیداشون می کنم رفیق! من اون نامردایی که اینجوری به اعضای خونوادم تو خونشون حمله کردنو پیدا می کنمو به بد ترین شکل ممکن به سزای کارشون می رسونم! من لوسیوس مالفوی و دار دسته شو می کشم!
زئوس هوهوی محکمی کرد و روی شانه فرجو نشست.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.