هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
جیــــــــــــــــغ!
بفرمایید!
جیـــــــــــغ!


1. شما به جرم استفاده از طلسمای ممنوعه تو آزکابان زندانی شدین. تو یه رول کوتاه، ده دقیقه وقت دارین تا فقط با استفاده از همین سه تا طلسم از آزکابان فرار کنین. (سال اولیا: 15 نمره - ارشدا: 10 نمره)

-جیـــــــــــــــــــــــغ!
-دِ! جیغ نزن خواهر من! ژون داداژت این کارو نکن!

این حرف های زندانی‌ای بود که درآن تاریکی هیچ چیز را به غیر از جیغ های وحشتناک ربکا نمیشنید. او تنها میتوانست درخواست کند تا ربکا جیغ نزند، ولی ربکا هیچ کدام اینها را-حتی آنهایی که زیر لبش زمزمه میکرد- نشنیده میگرفت و به کارهای خودش فکر میکرد.
-چیکار کنم؟ باید فرار کنم!
-داری به ژی فک میکنی داداژ؟
- به تو چه!
-بچه ای؟ منژورم اینه که... دانژ آموژی؟
-اومـــم... چطور؟

مرد لبخندی زد. ربکا تنها ده دقیقه وقت داشت و این لبخند مرد او را عصبی میکرد!
-دهه! بگو چرا اینو ازم پرسیدی؟
-چون به لباسات میخورد دانژ آموژ باژی! همین ژوری پرسیدم!

ربکا دیگر فرق بین مرد و خماری اش را نمیدانست جلوتر رفت و دهانش را تا حدی نزدیک به گوش مرد کرد. بوی سیگار خفه اش کرده بود!
-
-چی ژوده؟!
-هیچی...

ربکا نفس گرفت. چهره اش در هم رفت و...
-جیـــــــــــــــــغ!
-واااای! نــــــــه! چی ژوده؟ بازژویی دارم؟! نه؟ پس ژی؟

مرد بعد از کلی حرص خوردن غش کرد. ربکا راحت شد! حالا چوبدستی مواقع ضروری اش را از داخل گوشش در آورد و به سمت در گرفت.

5 دقیقه بعد

در با هر طلسمی که اجرا میشد محکم تر میشد. ربکا دیگر راهی نداشت. او باید نگهبان کنار در را طلسم میکرد. شاید اینگونه کلید را بدست بیاورد!
جلوتر رفت و چوبدستی را به زور از میله های کلفت آنجا رد کرد. به سر مرد نزدیک کرد و زمزمه کرد:
-ایمپریو!

اهم!... داد زد و نگهبان را طلسم کرد! () حالا نگهبان مال او بود! به او دستور داد تا در را باز کند و بگذارد او برود. مرد وقتی در را باز کرد، کنار رفت. ربکا تبدیل به خفاش شد و به بیرون پرواز کرد. آزادی!
-آزادی! جیــــــغ!

ربکا به ساعت در دفتر رئیس آزکابان نگاهی انداخت. تا فرار ده دقیقه‌ای و شکستن رکورد فرار، تنها 2 دقیقه مانده بود!
-آواداکداورا! ارباب معذرت میخوام! با اجازه بلا ! کروشیو!

او چند نفر ناکار کرد و از در آزکابان بیرون رفت! او رکورد فرار را شکانده بود!
-یوهو! جیـــــــــغ! میتونم به عنوان سابقه زندان برای مرگخواری استفاده کنم! شایدم بلا قبول کنه من تونستم رکورد رو بشکونم!

البته! ربکا به روی خودش هم نمی آورد که نیمی از آزکابان با این جیغش و فرور ریخت و نیمی دیگر در حال لرزیدن است! بهتر است تا او را به جرم ترکاندن آزکابان و کشتن سه چهار نفر دستگیر نکرده اند، به غارش برگردد!


2. سه تا طلسم نابخشودنی اختراع کنین و طرز کارشونم توضیح بدین. (15 نمره)

اولی:
نام طلسم:
لسلوکاکه یا Laisse le craquer!
طرز کار با طلسم: کافیه چوبدستیتون رو سمت اون آدمی که میخوایین بگیرین، بعد این طلسمو داد بزنین!
نتیجه انجام طلسم: اون طرف میترکه!

دومی:
نام طلسم:
کیلیمونتل یا Cli mental!
طرز کار با طلسم: با چوبدستی سر طرف رو نشونه میگیرین، بعد با جیغ طلسمو میگین!
نتیجه کار با طلسم: تو مغز طرف مقابل تا مدت زمان زیادی، جیغ بلندی انعکاس پیدا میکنه!

سومی:
نام طلسم:
دومیشو یا Demi Shaw!
طرز کار با طلسم: چوبدستی رو روی قفسه سینه طرف نشونه میگیرین و بعد این طلسمو توی ذهنتون میگین.
نتیجه کار با طلسم: اون آدم به دو قسمت تقسیم میشه! حالا عمودی یا افقی نصف شدن طرف، به خودتون مربوطه!


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲ ۱۲:۰۶:۱۷

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۸

دروئلا روزیه old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۱۴:۱۱ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 195
آفلاین
جلسه دوم

سر و صدای دانش آموزا تا هفت کلاس اونورترم میرفت. وین و هافل، سر موازی بودن یا نبودن خطای پشت هافل یه بحث جدی داشتن. رکسان با دیدن کتاب تو دست بچه ها، دور خودش می چرخید و سعی می کرد جایی دور از اون همه کتاب پیدا کنه. رابستن، بچه رو که رو سرش جا خوش کرده بود، دو دستی گرفته بود و از دست گابریل فرار می کرد. جیغای ربکا رو هم هر چند ثانیه یه بار می شد شنید. همه پشت در کلاس وایساده بودن و منتظر باز شدن در بودن.

لا به لای سر و صدای بچه ها، در با صدای "جیر" ترسناکی باز شد. کلاس تاریکِ تاریک بود. بچه ها که حالا ساکت شده بودن، آروم، آروم جلو رفتن. همین که اولین نفر پاشو تو کلاس گذاشت، اولین مشعل رو دیوار سمت راست، با صدای ترسناکی روشن شد. دونه دونه همه ی مشعلا به ترتیب روشن شدن.

جیـــغ و بعد تق!

صدای "جیغ" و "تق"، بقیه رو کنجکاو کرد که وارد کلاس شن و با رکسان بیهوشی که رو زمین افتاده بود مواجه شن. طولی نکشید که همه صحنه ای که موجب بیهوش شدن رکسان شده بود رو دیدن و نفسشونو حبس کردن.
و بازم تق! در پشت سرشون بسته شد و رو به روشون دریایی از جوهر بود و کتابایی که انگار تو خون خودشون داشتن غرق می شدن. و بعد... صدای قدمایی که نزدیکتر می شد...

- خیله خب بچه ها... کات! کارتون عالی بود.
دروئلا دستاشو بهم زد و بلافاصله کلاس روشن شد. دیگه جوهری کف کلاس نمونده بود. کتابا بعد از شنیدن فرمان "کات" از طرف دروئلا، از جاشون بلند شدن و سر و وضعشون رو مرتب کردن و دستی به جلدشون کشیدن، از وسط باز شدن و پرواز کنان به طرف دفتر دروئلا رفتن.

- بشینید بچه ها. خیلی خوش اومدین به جلسه دوم کلاس جذاب و دوست داشتنی دفاع در برابر جادوی سیاه.
اما کسی از جاش تکون نخورد. همه مات و مبهوت به دروئلا نگاه می کردن.

- اهم... خب... آره... کلاس رسما شروع میشه!
صندلیا به طرف دانش آموزا حرکت کردن، هرکدوم یکی از دانش آموزا رو برداشتن و پشت میزشون برگشتن. دروئلا با رضایت به چشمایی که شوک ازشون میچکید نگاه کرد.

- حتما با طلسم های نابخشودنی آشنایی دارین... سه تا طلسم آواداکداورا، کروشیو و ایمپریو. مطمئنم می دونین مجازاتشونم آزکابانه.
برای تاثیر بیشتر کلامش، چند ثانیه ای مکث کرد.
- امروز سه تا طلسم نابخشودنی دیگه رو می خونیم. آواداکتابرا!
چوبدستیشو به سمت یکی از دانش آموزای بخت برگشته گرفت. چشم بقیه ی بچه ها، دو دستی رگاشونو چسبیده بودن که از حدقه بیرون نپرن. دانش آموز بخت برگشته، چند لحظه به جای نامعلومی خیره شد و بعد از چند ثانیه، کتابی با عنوان "قصه های بادل بقال"، با چشمای ضربدری و زبونی که از گوشه دهنش آویزون بود، کنار پای بخت برگشته ظاهر شد.

- پوف... همون بهتر که مرد...
با این حرف، چشمِ چشمای بچه هام میخواست از حدقه بیرون بزنه.
- نگران نباشین، چیزیش نشده. آواداکتابرا، اطلاعاتی رو که با خوندن کتاب به دست آوردین از بین می بره و کتاباییم که خوندین می کشه. طلسم بعدی، ایمبوکریوئه. کسی ایده ای نداره چیکار می کنه؟
- خـ... خانوم؟! ما بگیم؟ کـ... کنترل می کنه؟
- 10 امتیاز از گروهت کم میشه تا دیگه بی اجازه حرف نزنی! کجا بودیم؟ اها... ایمبوکریو طلسم کنترله. این طلسمو رو هرکی اجرا کنین، هرکتابی که بگین رو بدون استراحت، کامل تا آخر می خونه. خیلی طلسم باحالیه... یعنی... جالبه!

دروئلا نفس عمیقی کشید. کاملا تو فکر رفته بود و چیزایی رو زمزمه می کرد و دونه دونه رو دانش آموزا زوم می کرد.
- نه شر می شه ارزششو نداره... و طلسم آخر... کتابشیو! این طلسم آروم، آروم فرد رو ورقه ورقه می کنه. اگه مدت کوتاهی اعمال شه، فرد به حالت عادیش بر می گرده. اگه مدت طولانی اعمال شه، فرد کاملا ورقه ورقه می شه و به یه کتاب تبدیل می شه. خب... اینم از این. نه، به ساعت نگا نکنین. هنوز یه ربع وقت داریم. دو نفری یه تیم تشکیل بدین و این طلسما رو تمرین کنین.

صدای اعتراض بچه ها بالا گرفت. اما دروئلا زیر بار این حرفا نمی رفت. فقط کافی بود یه لبخند بزنه و با چشماش به چوبدستیش اشاره کنه. همه فورا از جاشون بلند شدن و شروع کردن به تمرین کردن طلسما. هر لحظه کتابای مرده بیشتری ظاهر می شد و ورقه های کاغذی بیشتری تو هوا پخش می شدن.

- بهتون تبریک می گم. همه ی شما به جرم استفاده از طلسمای ممنوعه بازداشتید.
با زدن مهر پای کاغذ پوستی که از جیب رداش درآورده بود، همه ی دانش آموزا غیب شدن.

تکالیف:
1. شما به جرم استفاده از طلسمای ممنوعه تو آزکابان زندانی شدین. تو یه رول کوتاه، ده دقیقه وقت دارین تا فقط با استفاده از همین سه تا طلسم از آزکابان فرار کنین. (سال اولیا: 15 نمره - ارشدا: 10 نمره)
2. سه تا طلسم نابخشودنی اختراع کنین و طرز کارشونم توضیح بدین. (15 نمره)


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
۱. خدمت شما

۲.
-فنریر گری‌بک!
-یا غلامحسین بنان! سر صبحی باز چی‌ از جونم می‌خوای کادوگان؟
-صبحت به خیر باشه گلم!
-
-بریم با هم یه دست کله پاچه هیپوگریف بزنیم هم‌رزم؟
-برو سر اصل مطلب بگو کجا رو مربا مالیدی کادوگان، من طاقتش رو دارم
-مهمون من!
-

در همان لحظه در اتاق خواب فنریر گری‌بک چهارطاق باز شد و کریچر جارو به دست، مثل جن بو داده پرید توی اطاق!
-ردای ارباب به من صبر بده! به جفتتون صد دفعه گفتم این اطاق طویله نیست که کله صبحی آدم خوابیده جفتک بندازید بیاید تو...

اما کریچر هیچ توجهی به گرگینه نکرد. به طرف تابلویی که کادوگان و اسبش در آن نمایان شده بودند رفت، تابلو را از دیوار پایین کشید و با لنگ و لقد و جارو به جان تابلو افتاد، با هر ضربه فریاد می‌زد:
-کادوگان مقاومت کرد! کادوگان تحمل کرد! کریچر کادوگان را نجات داد! الان خلاص شد!

بهترین شکلکی که حال فنریر گری‌بک را شرح دهد، این بود:
-

ولی اگر جا داشت فکش از این هم بیشتر پایین بیفتد، با واکنش بعدی کادوگان به ضربه‌های کریچر، می‌افتاد!

-آخیش! مرلین عوضت بده هم‌رزم! خلاص شدیم!
-کادوگان مطمئن بود بوکارت ازش اومد بیرون؟ میخواد کریچر یک ذره وایتکس ریخت؟
- نه دیگه هم‌رزم، خوشت اومده‌ها! می‌بینی که به خودمون اومدیم. به موقع رسیدیا کم مونده بود واسه این ننگ گریف از پول خودمون کله پاچه‌ی هیپوگریف بخریم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

آلکتو کرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۸
از ما هم شنفتن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
استاد روزیه تکلیفمون رو آوردیم!

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین.

- دوشیزه کرو!

آلکتو در حالی که داشت درس دیروز را مرور می کرد جواب داد:
- بله! فرمایشی داشتین استاد؟

دروئلا کتابی که در دست داشت را با نهایت دقت، روی میز گذاشت.
- بله که داشتم! می تونید خلاصه ای از درس دیروز رو برامون بگین؟

آلکتو، شاگرد درس خوانی نبود. او بیشتر به دعوا کردن علاقه داشت تا درس خواندن. اما مطمئن بود دیروز درس را تمام و کمال خوانده بود.
-ام... ام! یادمون بودا... یه لحظه وایسید الان می گیم!
- همون بهتر نگید دوشیزه کرو! معلومه باز درس نخوندید. دیروز مشغول بنفش کردن موتون بودین یا دوباره داشتین با کسی دعوا می کردین؟
کلاس منفجر شد. آلکتو واقعا شرمنده بود. هیچوقت بابت درس نخواندن شرمنده نمی شد اما این بار متفاوت بود. او تمام تلاش خود را کرده بود.
آلکتو با شانه های فرو افتاده وارد تالار گریفیندور شد. همه جا بهم ریخته بود. معلوم بود که دوباره ابیگل مشغول ساختن یک گرد باده بوده.

- هی تو چرا انقد پکری؟
ابیگل این را به آلکتو گفت.

- باز نتونستیم درس جواب بدیم!
- این که چیز جدیدی نیست!

آلکتو عصبانی شد.
- حالا ما یه بار درس خوندیما!
- وایسا ببینم! گفتی درس خوندی و نتونستی جواب بدی؟
- خب اره!

ابیگل چرخی زد و گرد باد سهمگینی به وجود آورد. آلکتو که داخل این گرد باد قرار داشت؛ حس کرد دارد بالا می آورد.
- صبر کن چی کار دری می کنی؟ داریم بالا میاریم!
آلکتو این را گفت و سپس روی زمین بالا آورد.
- حالا می تونی درس رو یاد بگیری؟
- چطور؟
- چون همین الان یه بوکات بالا آوردی!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۶:۰۸
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 298
آفلاین
تکلیفمون خدمتتون استاد.

۲.

خوابگاه گریفیندور

_ پاشو دیگه! خورشید غروب کردو وقت شکاره ، خون میخواام!
_نمیخوام. خوابم میاد ، میخوام بخوابم دا.
_ من خون میخوام... خوووووون.
_ ده بگیر بکپ دا. بوکات عنتر.

آستریکس نگاهش رو بین ملتی که از صدای بحثش بهش خیره بودن میچرخه و با بی حوصلگی تمام میگه:
_ چیه؟! تا حالا با بوکاتتون بحث نکردین؟

ملت که حال آشفته آستریکس رو دیدن سوت زنان به کار خود مشغول شدند.

کلا داشتن بوکات چیز سختیه اونم وقتی که بوکاتت خون‌آشام باشه. صبح تا عصر تو کلت بالا پایین میپره و انقد خون خون میکنه که درس رو متوجه نمیش و کلافه کلاس رو ترک میکنی. شبم انقد خون مغزتو میخوره که نه میتونی خوب بخوابی و نه صبح راحت به کلاسات برسی و بدتر از همه با کمبودی خون مواجه میشی.

فردا سر کلاس

همه ملت درحال ور ورفتن با بوکات توی مغزشون بودن و بسی خوش بش میکردنو ورق بازی و...
تو این میان آستریکس که نتونسته بود دیشب خوب بخوابه و بوکاته همه خون مغزشو خورده بود ؛ با بی حالی درحالی که شیشه بطری خون رو سرمیکشید به وز وز های پایان ناپزیر بوکات گوش میداد هرچند کار هر روزش بود.
_ اومممممم...ارهههههه...ژوووووون.... خودشهههههه... تو فقط خون بخور لنتی.
_ حاضرم جلوی نور خورشید مرغ بریان شم ولی وز وز های تورو نشنوم.
_ جووون! مرغ بریان دوست داری.
شطرق

ملت با صدای خورد شدن شیشه بطری رو سر آستریکس بطرفش برگشتن. البته این کار هرروزش بود و یجورایی عادت کرده بودند بهش حتی یه ظرف مخصوص خورد شیشه هم براش گزاشته بودند.

_ خب پس این پروفسوره درولا...دورولا...دروئلا کی میاد؟!

در باز شد و پروفسور دروئلا وارد شد و از پشت کتاب ها درحال صحبت بود.
_این موجود، اسمش بوکاته. پسر عموی بوگارته و لای کتابا زندگی می کنه.
آستریکس یهو به خودش اومد.
_چیییی! لعنتی بازم بوکااات! نهههههه!


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۳۰ ۱۸:۱۰:۳۶
دلیل ویرایش: مرگ بر امریکا
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۳۰ ۱۸:۱۴:۴۹

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۳:۵۵ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۵۷:۴۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
استاااااااااد!

تکلیف آوردم استاد.

.................

نقل قول:
2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین.


-خودشه!

سو با هیجانی که از صورتش بیرون می ریخت، دستش را به طرف آخرین قفسه ی کتابهای کتابفروشی برد. قفسه ای که سالها بود مشتری نداشت و در سکوت خاک می خورد. خیلی کم پیش می آمد کسی نیازمند آن کتابهای خاک گرفته و قدیمی بشود. ولی پیش می آمد... برای سو پیش آمده بود!

«خرررررچ»

هیجان سو معمولا کار دستش می داد.
این بار هم داد. جلد پوسیده‌ی "کتاب ورود به انواع عمارت ها" را پاره کرد. کاملا نابودش کرد!

در این میان، بوکات پیر و خسته ای که خانه اش آسیب دیده و از خواب پریده بود، تصمیم قاطعی برای انتقام از سو گرفت. نزدیک ترین راه را برگزید و به درون دهان سو از که ترس باز مانده بود، شیرجه زد؛ زاویه پرش بسیار مناسبی داشت و توانست در یک حرکت سریع، آویزان زبان کوچک سو شود.
کمی خودش را تاب داد و وقتی که شتابش به حد کافی رسید، زبان کوچک را رها کرد و به طرف مغز رفت.
او بوکات پیر و با تجربه ای بود!
-آخ! این چی بود؟

یک در بود.
درست چند سانتی متر قبل از ورودی مغز، مانعی وجود داشت. با برخورد بوکات با در، چراغی روی آن روشن شد و از سوراخ کوچکی که به نظر می رسید بلندگو باشد، صدایی پخش شد:
-راه ورود به خانه ریدل ها چیست؟

بوکات نفهمید ماجرا چیست. ولی تصمیم گرفت به سوال پاسخ دهد.
-راهِ... دماغ؟

بوکات حتی نمی دانست خانه ریدلها چیست! عمری زندگی کردن در آن کتاب، چیزی به معلوماتش اضافه نکرده بود.

-جواب معتبر نیست!

این صدا از همان بلندگوی روی در به گوش رسید. به علاوه‌ی چراغی که قرمز شده و چشمک میزد. در آخر هم کفش کهنه و رنگ و رو رفته ای که به یک میله وصل بود، از زیر در بیرون آمده و لگدی حواله‌ی بوکات کرد.

-مغز مریض...

صدای بوکات، همانطور که از راه بینی خارج میشد، در سر سو پیچید. اما توجه سو به آن جلب نشد. در آن لحظه درگیر مسئله مهمتری بود.
-چکارش کنم؟... جلدشو با تف بچسبونم؟ با طناب؟... عتچه!

عطسه‌ی سو، مستقیما به طرف قسمت پاره شده‌ی جلد کتاب بود؛ و البته حاوی بوکات!
-عــــــــه! چسب هم جور شد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۹:۲۰
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 723
آفلاین
سلام پروفسور!
تکلیف آوردم براتون.

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)

سدریک در کلاس معجون سازی نشسته و به پروفسور روزیه زل زده بود. ظاهرا درحال گوش دادن به سخنان پروفسور بود، اما چشمان بی حالتش نشان می داد که هیچ توجهی به حرف های پروفسور ندارد؛ گویا اصلا صدایش را نمی شنید.

ذهن سدریک فارغ از مطالب پیش پا افتاده ای همچون درس بود. چیزهای جالب دیگری در ذهنش می گذشت؛ چیزهایی مثل این که در مسابقه ی کوییدیچ پیش رو چه بپوشد؟ برایش مهم نبود که همه ی اعضای تیم باید یک لباس می پوشیدند؛ درحال حاضر مغزش تصمیم گرفته بود به این موضوع فکر کند.

پروفسور همچنان حرف می زد. سدریک واقعا می خواست بفهمد که پروفسور چه می گوید، اما صدایش همچون وزوزی محو در اعماق ذهنش شنیده می شد. اصلا تمرکز نداشت. هرچقدر بیشتر تلاش می کرد تا حرف های پروفسور را بفهمد، بیشتر گیج می شد.

کم کم احساس خواب آلودگی به او دست داد. چشمانش درحال بسته شدن بودند که ناگهان مانعشان شد؛ او در کلاس درس نشسته بود! سدریکی که همیشه حواسش به درس بود، نباید در کلاس می خوابید.

با چشمانی که به زحمت باز نگه داشته بود، به پروفسور خیره شد. از حرکت لب های پروفسور فهمید که همچنان درحال حرف زدن است. برای سدریک بسیار عجیب بود که صدایش را نمی نشنید، گویی چیزی مانعش می شد و هرچه بیشتر سعی می کرد، بیشتر حواسش را پرت می کرد.

سدریک با زحمتی بسیار توانست کلماتی مانند بوکات، مغز، چشم و دهان را بشنود، اما هیچ ایده ای نداشت که بوکات چه چیزی می توانست باشد. اصلا نمی دانست که تا به حال حتی این کلمه به گوشش خورده یا نه!

دوباره ارتباطش با حرف های پروفسور روزیه قطع و در عالمِ خودش غرق شد. همانطور که چشم هایش به سقف خیره شده و ذهنش در جاهای دوری سیر می کرد، به زحمت توانست کلمات تکلیف و جلسه ی بعد را میان سیل عظیم کلمات نامفهمومی که دروئلا بر زبان می آورد، تشخیص دهد؛ اما در توانِ مغزش نبود که بخواهد رابطه ی بین تکلیف و جلسه بعد را تحلیل کند، در نتیجه سدریک که متوجه تکلیف جلسه ی بعد نشده بود، با حالتی سردرگم و متعجب، هنگامی که دروئلا پایان کلاس را اعلام کرد، از کلاس خارج شد.



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
پروفسور روزیه؟ جیـــــــــــــــــــغ!


1- یک پست در سرسرای عمومی

بفرمایید! اینم تکلیف اول!

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)

-یا مرلین! چرا داری چپکی کتاب میخونی؟ من یکی چیجوری اونا رو بخورم تا یادت بمونه آخه!؟ دِهِه!

ربکا برعکس روی لبه تختش آویزان شده بود و کتاب میخواند. ولی تنها کسی که به حرف های بوکات باید اهمیت میداد و نیمداد، صاحبش بود.ربکا حتی به جیغ های بوکات هم اهمیت نمیداد، چون هیچ یک را نمیشنید.
-بوکات همواره دانش را جذب کرده و یا به گونه ی دیگری، دانش را میخورد. این خورنده دانش، همواره و در هر حالتی، آماده جذب دانش است. واو! چه جالب!
-دروغ میگن به مرلین قسم! من یکی هر کاری میکنم، هر چقدر میپرم، باز به چیزایی که میخونی نمیرسم!در هر حالتی میشه، ولی نه وقتی صاحابت داره چپکی درس میخونه و میخواد همه چی یادش بمونه!
-بوکات رو بهتره به یه چیز دیگه تشبیه کنم تا یادم بمونه. اومـــــــم... آها! بوگارت شبیه بوکاته! آفرین به خودم!

بوکات از حرص بنفش شده بود. در حالت عادی بوکات ربکا صورتی است، ولی این بار خیلی حرص خورده بود! نه میتوانست دانش های وارده را بخورد و نه میتوانست صدایش را به گوش ربکا برساند.
-ای تسترال گازت بگیره! ای کاش مورد حمله هیپوگریف قرار بگیری! ایشالروونا همه ی تالار ریون رو سرت خراب شه!
-...بوکات همواره با مهربانی کارش را انجام میدهد و...
-من مهربونم؟ مهربون خودتی چپکی! اوفـــــــف! آرووم باش بوکی! آروم!

1 ساعت بعد

ربکا بعد از یک ساعت درس خواندن روی میله طبقه دوم تخت او و جوزفین، کتاب خواندن را کنار گذاشت. بلند شد و روی زمین ایستاد. در هر صورت جوزفین خوشش نمی آمد سر کسی موقع خواب روبه رویش آویزان باشد! تخت او طبقه بالا بود و این تنها چیز مهمی بود که بوکات نمیتوانست به یاد بیاورد. پس دستور خوابیدن در جای همیشگی را داد. ربکا هم طبقه بالایی را انتخاب کرد و تا سرش را روی بالش گذاشت، خوابش برد.

فردا صبح-سر امتحان

-سوال اول... بوکات چیست؟ هن؟ بوکات تو کتاب نیومده بود اصلا!

ربکا هیچ چیز از متونی را که دیشب خوانده بود یادش نمی آمد.
-سوال دوم. کار بوکات چیست؟ یا روونا! اینا رو نخوندم مثل اینکه!

این اتفاق نشان از این میداد که ربکا در کارهایش بدشانس است که هیچ، در درس خواندن هم بدشانس است!

و اما آن طرف در مغز ربکا، بوکات داشت تند تند خوانده های دیروز ربکا را میخورد. خودش را تشویق میکرد تا تندتر هم بخورد!
-بدو بوکی! آفرین بوکی! ماشالررونا به خودم!
-آخ جون! یادم اومد! باید سریع بنویسم تا یادم نرفته!

ربکا با سرعت فراوانی شروع به نوشتن کرد و بوکات هم تند تند خوانده ها را میخورد. ربکا مطمئن بود که با همین سرعت، میتوند زودتر از هر کسی برگه امتحان را تحویل دهد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
1.استاد، کتابخونه به فنا رفت.

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین.

آرتور معمولا روزنامه میخوند تا کتاب. البته خوندن که نه، عکساشو نگاه میکرد. خیلی زور میزد سر تیتراشون رو میخوند. تعداد بوکات های لا به لای روزنامه ها معمولا کمتر بود، ولی روزنامه های قدیمی، چون مدت زیادی بود که ازشون استفاده نمیشد، بوکات ها لا به لاشون تولید نسل میکردن. مخصوصا اینکه این روزنامه ها، مال آرتور بودن.
آرتور معمولا روزنامه های قدیمی رو داخل انبار، کنار لوازم برقی ماگلی که روشون تحقیق میکرد نگه میداشت. روزی آرتور رفت سروقت روزنامه ها. البته نه برای خوندن و یادی از قدیما کردن، فقط میخواست جعبه پریزهاشو که زیر روزنامه ها بود برداره.
آرتور روزنامه ها رو برداشت و روی میز کنار دستش گذاشت. بادی زیر برگه های روزنامه ای که رو بود افتاد و صفحه اول روزنامه کنار رفت. با کنار رفتن صفحه، توجه آرتور به صفحه کتاب جلب شد و اونجا بود که یه دسته بوکات گشنه، وارد مغز آرتور شدن و مغز آرتور قفل کرد. ازونجا که مغز آرتور، تحمل حضور این همه بوکات رو درون خودش نداشت، همونجا فلج شد و آرتور سکته مغزی کرد و دار فانی رو بلعید.
اینجانب هم روحشم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
سلام پرفسور.
1_تکلیف آوردم.

2_
_اه...این چه پیر مغزه. شانس منه...ببین اومدم تو مغز کی.

بوکات غرغرو و چموشی از گوش اگلانتاین، وارد سرش شده بود.
البته برای پافت تفاوت چندانی نداشت. در هرحال می توانست تمام روز را بخوابد؛ اما امروز، کمی متفاوت تر از روزهای دیگر بود.

اگلانتاین، صبح را زودتر از هروقت دیگری شروع کرده بود.
بیدار شده و در تلاش بود تصمیم بگیرد قهوه بنوشد یا شیر.
_شیر...شیر...شیر.
_اه...مغز ساکت باش، ببینم این پیر خرفت چه کار میکنه. من این تحقیقو برای پایان نامه ی دانشگاه نیاز دار...

قلب اگلانتاین هم به وجد آمده بود و فریاد زنان گزینه ی انتخابیش را اعلام می کرد:
_قهوه...قهوه...قهوه.

بالاخره پافت دستش را به سمت قهوه جوش دراز کرد، اما نمیدانست چطور روشنش کند. بوکات داشت کار خود را می کرد و با دفترچه و مدادی درحال نوشتن وضعیت او بود.
_ نمیدونه چجوری قهوه جوشو روشن کنه.

پافت بعد از تلاش های مکرر بیخیال قهوه خوردن شد و به طرف کمدش رفت.
دو جفت کلاه را روی تخت گذاشته و در حال تصمیم گیری برای انتخاب یکی از آنها بود.
_اون طوسیه...این یکیم طوسیه. اون ساده ی سادست...این یکیم ساده ی سادست...

اگلانتاین همچنان درحال انتخاب بود.
بوکات مشغول نوشتن شد:
_فرق بین دو کلاهو تشخیص نمیده...شاید چون...این کلاه ها جفتن؟

بالاخره اگلانتاین کلاهی که طوسی تر به نظر می رسید را انتخاب کرد و از خانه بیرون زد.

پس از گذشت حدود یک ساعت، چرخیدن پافت در خیابان ها، جلوی قمارخانه ی بزرگی ایستاد.
سر در قمارخانه، اطلاعیه ای آویزان شده بود:
_به مسابقات پوکر سالانه ی ما، خوش آمدید.

مسابقه شروع شد، اما پافت هیچ حواسی برای ادامه ی بازی نداشت.


ارباب...ناراحت شدید؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.