مرگخواران بی توجه به پر حرفی های رابستن و تلاش سو برای نشان دادن هوش خود در کوچه ی ناکترن بالا و پایین می رفتند.
_هی! این بیست و سومین باریه که از جلوی این پیاز رد شدیم.
بلاتریکس طوری که انگار برق گرفته بودش، بالا پرید و رو به سو فریاد زد:
_کدوم پیاز؟
سو بی توجه به گفت و گویشان، در حالی که سعی می کرد لکه ی روی کلاهش را پاک کند گفت:
_همونی که روی اون دره؛ اونجا کنار اون پیرزن...پیرمرد؟ نه پیرزنست.
پیرزنی که سو به او اشاره کرده بود...کراب بود؟
مرگخواران چند ثانیه ای به پیرزن خیره شدند.
آرایشی که پیرزن داشت، دلیل خوبی بود که تا آن موقع کسی آن را نبیند، یا مجسمه حسابش کند.
لینی پرواز کنان پیش رفت و تخته ای که تا آن زمان هیچ یک آن را ندیده بودند فشرد؛ روی تخته چوب، عکس پیاز بزرگی به همراه نوشته ی زیرش نقاشی شده بود:
_پیازستان.
هیچ دستگیره ای یا حتی درزی وجود نداشت تا بتوانند آن را باز کنند.
_هوراااا...بالاخره پیازستانو پیدا کردیم.
فقط چجوری در رو باز کنیم؟
سو که انگار تازه توجهش جلب شده بود، با لبخندی از سر خوشحالی گفت:
_من اول دیدمش...من اول دیدمش...تازه زیر پامون علف سبز شده...من اول علف...
مرگخواران بی توجه به سو لی که حالا سیم پیچیش قاطی شده بود، رو به رابستن برگشتند:
_من فکری داشتن کردم!
_یک...دو...سه!
_آخخخ...
_یک...دو...سه!
_آییی...
مرگخواران در حالی که کراب را افقی گرفته بودند و به در می کوبیدند، سعی می کردند هم زمان به شمارش لرد و هماهنگ بودنشان دقت کنند.
_اه! خدا لعنتت کنه رابستن با این فکرای تسترالیت. حداقل بزارید ریملمو ترمیم کنم.
لرد در حالی که کلافه شده بود فریاد می زد:
_صبر کنید! ای مرگخوارهای بی عرضه! چند بار بگم همزمان سر کرابو بکوبید به در؟ یه حرفو چند بار باید تکرار کنم؟
حالا برای آخرین بار؛ یک...دو...سه.
مرگخواران این بار کل قدرتشان را در دستهایشان ریختند و هم زمان کراب را به در کوبیدند.
تخته شکست و فریاد شادی مرگخوارها به هوا رفت؛ اما کسی در میان آنها شادی نمی کرد، کراب سرش را میان دستانش گرفته و ناله می کرد.