دو پاتیل شروع کردند به چرخیدن دور یکدیگر و همچنین در محیط اطراف. آنها پاتیل های عاشق و خوشحالی بودند. حتی پس از چند دقیقه شروع کردند به انتخاب کردن نام بچه های آینده شان.
پاتیل هکتور پس از اینکه چندبار جهت خداحافظی خودش را به سر هکتور کوبید، تمامی معجون های وی را نیز در خودش ریخت تا پوستش جواب بماند، و سپس دو پاتیل، که از بالایشان قلب خارج میشد، دنگ دنگ کنان به سوی آینده شان رهسپار شدند که ناگهان هکتوری گفت:
- کی شماهارو گذاشته اینجا؟
هکتور حتی با وجود اینکه چندجای سرش به خاط برخوردهای پاتیل باد کرده بود، بازهم ویبره میزد!
- وایسا ببینم... پاتیل من چرا همچین شده رنگش؟
هکتور که ویبره اش به دلیل تعجبش کمتر شده بود، دو پاتیل را از روی زمین بلند کرد.
هکتور نگران بود. نگران رنگ پاتیلش بود. و البته حق هم داشت. او به صورت عادی توسط آرسینوس و سوروس به خاطر معجون هایش مورد تمسخر قرار میگرفت، اکنون رنگ پاتیلش بهانه خوبی به آنها برای تمسخر بیشتر میداد...
اما هکتور ذهن تیزی داشت. یک ذهن تیز و البته دو عدد پاتیل.
- خب... درسته که رنگت سفید کثیفه. ولی بهتر از هیچیه. پوستتو میکنم میندازم روی پاتیل خودم.
دو پاتیل پوکرفیس شدند!
و چند ثانیه بعد، هکتور با پاتیل خودش وارد کلبه شد و به مرگخوارانی که کم کم درحال بیدار شدن بودند نگاه کرد.
- همتون یه مشت تنبلید. ببینید من چه سحرخیزم!
- الان به ما گفتی تنبل هک؟
- نه ارباب، شما خواب براتون خوبه حتی. یازده ساله اید. در حال رشد هستید!
-