خداحافظیامممممم... اسم این تاپیک، سنگین و منفیه ولی خب حقیقته. در نهایت همه خالی میرن. البته من حقیقتش خالی نمیرم. چارتا مسافرم تو راه میزنم. بله بله میدونم خیلی با نمکم.
منظورم از خالی نرفتن تجاربیه که آدم توی هر جایی به دست میاره. اینجا حداقل چیزی که بعد نه سال عضویت و نظارت و مدیریت برای من داشت همین تجارب بود.
حقیقتش هدف اصلیم از زدن این پست این بود که با اعضایی که توی راونکلاو نیستن و نتونستن پست خداحافظیم توی اونجارو بخونن خدافظی کنم بخصوص اعضایی که بهشون حس داشتم مثل گلرت و شریف و ریتا و مایکل و فیلیوس و وینکی(حس و چشم برادری البته
) و لینی و لاکی و آریانا و رز و جروشا(اینا هم تقریبا همون حس
).
خب مشخصه که بعد نه سال اونم تا دلت بخواد پر فراز و نشیب کلی حرف برای زدن هست. منم خب به نوبه خودم در نوع خودم پوست کلفت ترین بودم. توی بدترین شرایط که فقط خودم و خودم بودم، موندم و نرفتم و البته الان خوشحالم چون اگه تو اون شرایط میرفتم اصلا جالب نبود و همیشه ذهنم و وجدانم مشغول میموند. شاید از لحاظ تاریخی هم خوب بود.
منظورم اینه که مثلا، خیلی از کسانی که زمان مدیریت امثال من کلی بد و بیراه میگفتن، خودشون بعدا مدیر شدن و برای من جالب بود دیدن زمان مدیریت این اعضا. مثل این بود که تاریخ تکرار میشه البته این بار برعکس.
و اینم اضافه کنم که منم اشتباهاتی داشتم و منظورم از تجارب همین بود. در ادامه زندگیم اون اشتباهات رو مرتکب نمیشم و میخوام که اینجا اگه اون اشتباهات باعث اذیت هر عضوی شده ازش معذرت بخوام.
حرفای دیگه رو فاکتور میگیرم و در آخر اگه چیزی بخوام بگم و تیریپ بابابزرگارو بردارم، تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که تا جایی که من تجربه کردم در مورد "رفتن" ها دو تا نکته خیلی مهم وجود داره.
یک اینکه خیلی وقت ها رفتن و جدا شدن از چیزی هر چند برامون ممکنه خیلی سخت باشه ولی در نهایت خیلی مفید و کارسازه. کلا تا جایی که من تجربه کردم همیشه باید از تغییرات مفید استقبال کرد هر چند بعضی تغییر ها بینهایت ترسناک، سخت و عذاب دهنده هستند ولی باید شهامت انجام دادنشون رو داشت وگرنه تو همون حالت میمونی و باز هم ازت سوءاستفاده میشه.
کلا تعریفی که خیلی ها از "آزادی" بعنوان نهایت آرزو و بالندگی بشر و تمدن میدن همینه. آزادی ترسناکه. لامصب بعضی از گذشتگان یه چیزایی گفتن که هر چی بالا و پایین بپری بهتر از اون عمرا نمیتونی بگی مثلا در این مورد هزار تا کتاب هم بنویسی هیچ وقت نمیتونی مثل این عبارت "تولستوی" منظورت رو برسونی:
"برای کشف اقیانوسهای جدید، باید شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشید. این جهان، جهان تغییر است نه تقدیر."
یا عبارت دیگه ای که داروین گفته:" قویترین انواع نیست که باقی میماند یا حتی زیرکترین آن ها، بلکه نوعی که در مقابل تغییر پاسخگوترین میباشد."
اسم تاپیک یه جوریه آدم حس فلسفیش میاد.
حالا از محل سکونت و کار و خانواده و فرد مورد علاقه گرفته تا مثلا همین که من به این نتیجه رسیدم دیگه بیشتر از این نباید اینجا بیام و البته امیدوارم دوستای تازه واردمون بهشون خوش بگذره و اینقدر محیط سایت خشک و راکد نمونه و زده نشن.
مورد دوم هم در مورد "رفتن" اینه که تا جایی که من تجربه کردم همیشه موقع رفتن و جدا شدن از مکان، شخص یا چیزی، یه حسی سراغ آدم میاد که بهترین تعریفش همون وجدانه. همه خاطرات و کلا ارزیابیت از اون چیز مثل فیلم جلوی چشمت میاد و فقط و فقط خودت میدونی اونجا چیکار کردی، هدفت چی بوده و وجدانت آسوده س یا نه. این مهمترین قسمت زندگیه بنظر من. اونموقع خیلی مهمه که وجدانت آسوده باشه و راحت بری چون اگه نباشه همیشه درگیرش حداقل از لحاظ ذهنی میمونی و نمیتونی ادامه راهتو بری.
در مورد مرگ هم همینطوره. در نهایت فیلم زندگیمون میاد جلوی چشممون و اونجا فقط خودمون میدونیم با عذاب وجدان همه چیزمون تموم میشه یا آسودگی خیال. باید هر کاری رو تا تهش و البته درست و با وجدان انجام داد و بعد رهاش کرد. حالا اگه اون چیز درست شد که بهتر تلاشت نتیجه داده ولی اگه درست نشد تو خیالت راحته که همه تلاشتو کردی و میتونی با خیال راحت ادامه راهتو بری.
اووووم بسه دیگه. خیلی حرف زدم. قبل از نثار سیل گوجه ها، از منبر به پایین میخرامم، براتون بهترین آرزوهارو دارم و ...خب خدافظ.