مرگخوارا که می خواستن عرصه را بر محفلیون تنگ بنمایند ، عرصه بر خودشان نیز تنگشده بود.
فنریر گری بک که بجای بو گیری در کنار خانه بود خیلی وقت بود که چیزی نخورده بود و به جای جذب بو های بد خود نیز بو هایی از دهانش خارج میشد؛ در گوشه دیگری از اتاق لرد _ دورسلی بود که جلوی یکی از محفلی نشسته بود که ناگهان بوی نا مطبوعی در آن وضعیت اضافه شد.
لرد_دورسلی خواست بحث را عوض کند پس به میزی که در بغل دست آن بود اشاره کرد و کمی با آن ور رفت.
_این دیگه همه میزاشون خرابه، پایشم لق میزنه .
_آره یه بویی هم میاد.
_احتمالا عطر من با عطر شما قاطی شده واکنش شیمیایی رخ داده...
و بعد با تاکید ادامه داد.
_من هیچوقت از این علمم برای ساخت بمب های شیمیایی استفاده نمیکنم.
_من بدم بیرون یه هوایی بخورم.
بعد از اینکه محفلی دور شد لرد شروع به صحبت کردن کرد خطاب به دورا ویلیامز که در گوشه ای از اتاق نقش چراغی را بازی میکرد که خاموش و روشن میشد.
_مرلین لعنتت کند دورا .
_چرا ما ارباب؟
_چیزی گفتی؟این روزها گوش هایمان کمی نمیشنود!
دورا تصمیم گرفت دهنش را ببندد و بکار خودش برسد.
آن طرف تر سو در حالی که آبنبات های لیمویی و جورابی نرم و قرمز و براق دستش بود جلوی دامبلدور که مو های جلوی سرش ناپدید شده بود و ریش هایش شبیه بز شده بود مانور میداد.
_عجب آبنبات های لیمویی خوشمزه ای به به ، ولی من دیگه این طمع را دوست ندارم ، میزارم بیرون هرکی اومد ور داره ؛این جورابه هم دیگه نمی خوام دلمو زده .
و در یک حرکت ناگهانی جوراب را به بیرون پرت کرد.
دامبلدور خیلی سعی کرد جلوی خود را بگیرد اما نتوانست بر خود غلبه کند؛ یواش به گونه ای که کسی آن را نبیند به بیرون رفت و دو لوپی آبنبات ها را خورد و مقداری هم در مقدار ریش باقی مانده اش گذاشت ، غافل از آنکه تمام آن آبنبات ها سمی هستند.
لرد ولدمورت از پشت پنجره خنده ای کرد و از آنکه با یک تیر چند نشان زده بود خوشحال بود.