ولدمورت میخواست بیاد بیرون که یهو پاش به لبه شنلش گیر کرد و محکم با مخ خورد زمین
رون : اوا ولدی جون حواست کجا رفته مواظب باش
دامبلدور : بابا بلند شو چیزی نشد که
ولی ولدمورت تکون نخورد و روی زمین ثابت موند
دامبلدور نگاهی به ولدمورت انداخت و گفت : ولدی جون داری مارو میترسونیا بلند شو دیگه
ولی بازم ولدمورت بلند نشد
رون رفت جلو و به دامبلدور گفت : نگران نباش بسپر به من
رون داخل توالت شد و شیلنگ آب رو برداشت و آن را باز کرد و با فشار به سمت صورت ولدمورت گرفت
ولدمورت تکونی خورد و آروم از روی زمین بلند شد و چهار زانو نشست
رون به دامبلدور گفت : حال کردی یکم خلاقیت میخواست
دامبلدور به ولدمورت گفت : خب ولدی جون بلند شو بریم دیگه چرا همینجوری نشستی ؟
ولدمورت جوابی نداد و همین طور به دامبلدور و رون خیره نگاه کرد
رون : اه ولدی جون بلند شو دیگه
ولدمورت سرش رو خاروند و سپس گفت : ببخشید !!شما
دامبلدور و رون نگاهی به هم کردند رون گفت : این آلبوس دامبلدوره منم رون ویزلیم مثل اینکه مخت تاب برداشته ها؟
ولدمورت : من میخوام بدونم که کی هستم و اینجا چی کار میکنم؟؟؟
دامبلدور و رون با تعجب به هم نگاهی کردند
رون :حالا چی کار کنیم
دامبلدور نگاهی به رون کرد و گفت : نمیدونم بهتره از خلاقیتت استفاده کنی
رون لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس گفت : بهتره فعلا ببریمش توی مغازه اونجا یک فکری براش میکنیم
هر دو ولدمورت رو آروم به مغازه بردند
درون مغازه
( دور بین از درون چشم ولدمورت داره نگاه میکنه ) همه جا ساکته یکدفعه دامبلدور با یک ماسک از ناکجا میاد جلوی ولدمورت اما ولدمورت هیچ واکنشی نشون نمیده
دامبلدور ماسکش رو در میاره و با عصبانیت میگه : نخیر اثر نداره من اگر یکی جلوم اینجوری میپرید الان از ترس خودم رو خیس کرده بودم
رون : به نظرت الان باید چی کار کنیم
دامبلدور یکم فکر میکنه و میگه:
نمیدونم
رون : آهان فهمیدم
سپس به سرعت سمت ویترین میره و چندتا قرص رو از اون تو در میاره سپس بادو به سمت دامبلدور و ولدمورت بر میگرده
دامبلدور : اینا دیگه چیه ؟
رون : قرصه دیگه
دامبلدور : قرص چی؟
رون : به این چیزا کار نداشته باش
دامبلدور لحظه ای به رون چشم غره میره و میگه : اینا چیه دیگه نکنه....
رون با دستپاچگی : نه بابا هر کی از اینا میخوره هر چی دوست داشته باشه میاد جلوی چشماش شاید اینطوری یک چیزایی یادش بیاد دیگه
دامبلدور یکم فکر میکنه و میگه : من که متوجه منظورت نمیشم حالا امتحان کن ببینیم چی میشه
رون میره سمت ولدمورت و به ولدمورت یک قرص میده . ولدمورت آروم آن را قورت میده و سپس دوباره به روبه رو خیره میشه ناگهان
_ بچه ها خیلی وقته پرواز نکردم میخوام پرواز کنم
دامبلدور و رون با تعجب به هم نگاه میکنن
ولدمورت بچه ها اون پنجره رو باز کنین من اومدم
ولدمورت از جاش بلند میشه پنجره ر باز میکنه و میخواد بپره که
دامبلدور رو رون
دامبلدور و رون دوباره ولدمورت رو روی صندلیش میشونن
دامبلدور با عصبانیت : دستت درد نکنه این از اون که عقل از سرش پرید اینم از این . حالا ببین چه بلایی سرش آوردی
رون : آخ ببخشید خودم تا به حال امتحانش نکرده بودم نمیدونستم چی میشه
در همون لحظه در باز میشه و یکنفر وارد میشه..........