سلام کرچر عزیز .
من یک نمایشنامه در مورد عکسی که گذاشتی نوشتم ولی یک ذره یا شایم بیشتر عکسرو عوضی دیدم
نمیدونم چرا ؟ شاید خیلی مشتاق بودم سریع یه نماشنامه بنویسم یا شایدم چون سمت راست عکست خیلی واضح نبود !
ولی دلم نیومد نذارمش .
حالا که فکرشو میکنم میبینم آخه چه طور ممکنه همچین اشتباهی بکنم
خوب من عکسرو اینجوری دیدم یعنی اینکه اصلا ندیدم اون زن چیزی تو بغلشه و احتمالا هم هری است خوب ببین اگر از دید من عکس را ببینی یعنی اینکه اون دختره را جینی تصور کنیم و فکر کنیم که جینی جلوی هری ایستاده همه چیز با نمایشنامه ام جور در میاد .
وای خیلی بد شد
من فکر میکردم بهترین نمایشنامه را نوشتم . حالا فقط یه چیزی ازت می خوام این نمایشنامه را نقدش کنی و اگر میشه اجازه بده که یک نمایشنامه ی دیگر در مورد عکس بنویسم البته اگر تنوستم !
با تشکر
____________________________________________________________________________________________________
- بسه دیگه ولش کن
تمام وجود هری میلرزید . آن جیغها و نعره ها برایش از هر طلسم شکنجه گری بد تر و دردناکتر بود چرا گذاشت کار به اینجا بکشد .از اول نباید این کار را میکرد باید جلوی این قضیه می ایستاد .
بر لبان ناپیدای ولمورت لبخندی نقش بست و چوبدستی اش را بالا آورد به دخترک لحظه ای نگریست بعد سرش را بالا آورد و به چشمان هری که موجهای سرگردان خشم در آن به دنبال راه گریز بودن نگرست.
-هری این یه درسی بود که تاحالا باید یاد میگرفتی عشق ...و دوست داشتن موجب نابودی آدم میشه همون طور که مادرت به خاطراین احساس بی ارزش خودش را نابود کرد.
هری جواب او را نداد به جینی نگریست که نفسهای کوتاه و بریده بریده ای میکشید انگار مسافتها دویده است هری میدانست او چه حسی دارد و برای همین طاقت نداشت او را در این حال ببیند .
رو به ولمورت کرد و با صدایی که از آن خودش نبود گفت:
- ولش کن . من که اومدم دیگه با اون کاری نداشته باش .
با این که هری بعید میدانست ولدمورت حرف او را گوش کند درکمال تعجب چند قدم عقب رفت .
هری با سرعت خود را به جینی رساند . از لحظه ای که رون و هرمیون را لرزان با نامه ای در دست دیده بود که جینی ربوده شده از زمانی که سعی میکرد از دست مودی و لوپین و دوستانش و خیلی های دیگر فرار کند و به سر قرارش با ولدمورت برسد و مجبور شده بود خیلی ها را طلسم کند از وقتی که از میان سنگهای گورستان قدیمی عبور میکرد که چند سال پیش در آنجا از همراه با جسد سدریک از چنگ ولمورت
فرار کرده بود. زمانی که داشت از میان صف مرگخوارها عبور میکرد و از پله ها بالا می آمد وآن ها با چوبدستی ها ی کشیده و نقابهای ترسناک فقط نذاره گر اوبودند تنها آرزویی که میکرد تنها چیزی که می خواست این بود که جینی را زنده بیابد فقط زنده.
کنارش زانو زد همان طور که اورا بر میگرداند آرام گفت :
جینی ....
چشمانش بسته بود از گوشه لبش کمی خون جاری شده بود دستش را بلند و با آستین ردایش خون را پاک کرد .
لحظه ای بعد پلکهای جینی لرزید و آرام چشمهایش را باز کرد با دیدن هری چشمهایش درخشید سعی کرد چیزی بگوید و تنها لبهایش به هم خورد و نام هری را بدون آوا بر زبان آورد .
هری نگاه سنگین و سرد ولمورت را روی خودش احساس می کرد.حالا با دیدن جینی انگار هزاران ققنوس در وجودش هم آواز شده بودن و دوباره جان گرفته بود.زمزمه وار به جینی گفت :
نمیذارم برات اتفاقی بیافته.
بعد آرام بلند شد و روبروی ولدمورت ایستاد از زمانی که آمده بود چوبدستیش را بلند نکرده بود اما حالا کمی آن را بالا آورد به چشمان سرخی نگریست که از آن شخصی بود که تمام زندگیش را عوض کرده بود .
با صدایی محکمتر و بلندتر گفت :
من اومدم همون جور که خواستی حالا هم هر کار بخوای میکنم فقط اول من با ید مطمئن بشم که جینی سالم از اینجا خارج میشه .
لبخندِ روی صورت ولمورت به خنده ای تبدیل شد با صدای سرد و بی روحش به نرمی گفت :
آه هری ... واقعا فکر میکنی به همین آسونی باشه؟ تو اون و نجات بدی و اون از اینجا بره و تو هم مثل دفعات قبل که از چنگم در میرفتی فرار کنی و با خوشی با اون زندگی کنی ؟ فکر میکنی این یه قصه بچه گانست که همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه ؟ نه هری ، تو باید بفهمی که این دفعه مثل دفعات قبلی نیست ایندفعه فقط من و تو هستیم .
ولمورت به در بسته ی اتاق نگاهی کرد و آرام ادامه داد :
میدونی الآن تمام مرگخوارهای من دارن به این فکر میکنند که اینجا چه اتفاقی داره میافته .وقتی بهشون دستور دادم که حق ندارن به تو آسیب برسونند و خودم تنهایی با تو ملاقات خواهم کرد درسته که چیزی نگفتن اما من براحتی فهمیدم که دلشون چیز دیگه ای می خواد . میخوان بفهمن که آخر کار چی میشه نمیخواستن از هیچ صحنه ای محروم بشن تو اونقدر از دست من فرار کردی و جون سالم به در بردی که دیگه حتی بعضی از اونها هم به شک افتادن . اما حالا...
ولدمورت چوبدستی اش را بلند کرد و به سمت قلب هری نشانه گرفت و گفت :
حالا دیگه می تونم کاری که باید 17سال پیش میکردم و تموم کنم با کشتن تو دیگه همه چیز برای اون جادوگرای احمق که به دنبال یه هامی میگردن تموم میشه و وقتی اونها جسد تو رو کنار دامبلدور دفن کردند دیگه امیدی براشون نیست که بخوان براش از خودشون و اون ارزشهای مسخرشون دفاع کنند و من میتونم بردنیای جادوگران اون طوری که دلم میخواد فرمانروی کنم...خالی از هر گند زاده ای . هری چه حیف که اون موقع نیستی ببینی چه بلایی سر کسایی که دوستشون داری می افته .
ولدموت قهقه ای سر داد که هری را بیش از پیش میخکوب کرد .بعد به نرمی گفت:
خداحافظ هری پاتر یا بهتره بگم پسری که نتونست زنده بمونه .
از انتهای چوبدستی ولمورت نور درخشان سبزی خارج شد .
هری بی هیچ احساسی آنجا ایستاده بود . وجودش آرامتر از لحظه ای قبل بود او از مرگ نمیترسید اما مطمئن بود یک جای قضیه اشکال دارد پیشگویی چیز دیگری میگفت آنها باید با هم مبارزه میکردن تا یک نفر کشته میشد اما او که حتی هنوز از خود دفاع نکرده بود ؟ او حتی فرصت نکرده بود چوبدستی اش را به سمت ولدمورت درست نشانه بگیرد چه به اینکه وردی را به زبان آورد ؟ حتماً یک جای قضیه ایراد داشت . این قضیه نباید به این آسانی تمام میشد.
در لحظه ای کوتاه تر از یک تپش قلب ، انگار که زمان ایستاده باشد، ناگهان بوی عطری به مشامش رسید
که اولین بار در پناهگاه استشمام کرده بود و در دخمه ها زمانی که معجون عشق را بو میکرد به مشامش رسده بود . و ثانیه ای بعد آبشاری از موههای سرخ رو به رویش قرار گرفت . قبل از اینکه بتواند کاری بکند قبل از آنکه بخواهد به لحظه بعد فکر کند یا حتی بتواند او را کنار بزند.
نور سبز رنگ آرام در قلب جینی جا گرفت.
[b][size=medium][color=990099][font=Georgia]((دوستت دارم )) را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام دامنی پر کن از گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن! که فش�