-=-=-=-=-==-=-=-=-===--
نیروهای هر دوطرف سخت مشغول درگیری بودند! منظره دژ از دور طوری شده بود که گویی در آنجا جشنی بر پاست و آتش بازی میکنند! سیاه و سفید در هم آمیخته بود هر دو گروه از تمام نیروهایشان استفاده کرده بودند! هیچ یک دیگر تکی برای رو کردن در آستین نداشتند! نبرد به جنگی فرسایشی تبدیل شده بود! تمامی اعضای محفل کمر بر آزادی دراکو بسته بودند! و همزمان با هجوم غول ها و از بین رفتن پتی گرو توانستند دراکو را فراری دهند!
* - * - * - * - * - *
دراکو همچنان در جنگلی که پشت دژ قرار داشت می دوید!درخت بلوط تناوری پیدا کرد و داخل آن پنهان شد!
نفسش بند آمده بود و بدنش درد میکرد! طلسمهای شکنجه گر مرگخواران موجی از نفرت را در چشمان دراکو برجای گذاشته بود! چند نفس عمیق کشید و خود را آرام کرد! سپس سنگ سالازار اسلیترین بیرون آورد و سعی کرد که با دامبلدور تماس گیرد! پس از چند لحظه صورت دامبلدور آشفته و خسته و در حالی که از سرش کمی خون جاری بود نمایان شد! دامبلدور با نگرانی به دراکو نگاهی انداخت
- دراکو! تونستی فرار کنی! الآن کجایی؟
دراکو در حالی که سعی میکرد لحنش آرامش بخش باشد جواب داد
- من از در پشتی ساختان به داخل جنگل پناه بردم و الآن هم داخل این بلوط پیر پنهان شدم!
داملبدور اهی حاکی از رضایت کشید
- همون جایی که هستی بمون تا درگیری تموم بشه بعد میفرستم دنبالت
پس از گفتن این حرف ناپدید شد!
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-==
ولدمورت در مخفی ترین سالن دژ نشسته بود و از درون گوی بلورین بزرگی بر احوالات جنگ نظارت داشت! و مهره های خود را در نقطه مناسب جای میداد! محفلی ها همه جا بودند! با وجود غول ها که جادو اثر زیادی در آنها نداشت کار یاران لرد سیاه مشکل تر شده بود! ولی برگ برنده لرد سیاه در جادو های باستانیی بود که در تمام دژ سرگردان بودند! در خیلی از قسمت های دژ نیروهای محفلی مقلوب این جادو ها میشدند! ولدمورت لبخند همیشگی اش را بر لب داشت ، با آرامش بر روی صندلی اش نشسته بود و فقط نظارت میکرد! در این بین متوجه شد ملفوی گریخته! (کیلومتر ها آنطرفتر هری از شدت سر در بر زمین افتاد) مشتی بر میز کوبید ! خواست که مرگخواران را فرا بخواند!اما صدای سرد با آرامش خاصی او را از این کار باز داشت
- تاریکی ، مارا به سوی او رهنمون خواهد کرد!
سالازار اسلیترین درست پشت سر او ایستاده بود! ردای سبز رنگش با وجود اینکه بادی نمیوزید به رقص درآمده بود! ولدمورت مکثی کرد و به او پیوست!
* * * * *
ملفوی در حالی که از شدت سرما شنلش را به دور خود پیچیده گوشهایش را تیز کرده بود به امید اینکه صدای از نجات دهندگانش بشنود! همه جا را تاریکی شب فرا گرفته بود صدای جیغ ها و قهقهه های شیطانی آرمش جنگل را بر هم میزد! هر از چند گاهی فضای تاریک بین درختان توسط طلسمهای رنگارنگ روشن میشد! ملفوی در حالی که با چوبدستی ایش گوشش را میخواراند در این فکر بود که حقوق آئورور هارا زیاد کند!
ناگهان زمین به لزر در آمد! ریشه های درخت از خاک بیرون زدند و دست و پای دراکو را بستند شکاف درخت به آرامی بسته شد و صدای فریاد دراکو در آن محبوس شد!
*-*
دراکو نمیدانست چه اتفاقی افتاده است بار دیگر سعی کرد از سنگ استفاده کند! به سنگ خیره شد ولی اینبار چهره پیرمردی ظاهر شد که او نمیشناخت همانند دامبلدور ریش سفیدی داشت ولی بسیار بلند تر، با تعجب به ملفوی نگاه کرد و گفت :
مرلین : فریک ! خودتی؟ چرا قیافه ات اینطوری شده!
ملفوی در حالی که سنگ را تکان میداد گفت اشتباه گرفتید جناب!
مرلین نا امیدانه آهی کشید و ناپدید شد!
*-*
دو باره زمین به لرزه در آمد دراکو لحظه ای آزاد شد! سپس خود را در میان اتاقی خالی یافت! اتاق خالی خالی بود و فقط نشان بزرگ اسلیترین بر سردر آن خود نمایی میکرد! ملفوی سنگینی نگاهی را بر روی خود احساس کرد، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و خود را مقابل سالازار اسلیترین دید! سالازار با نگاهی نافذ و صدای سرد گفت :
- هرچیزی قیمتی داره!
به سمت دراکو رفت و سنگ اسلیترین را با خشونت از او گرفت و در حالی که ناپدید میشد گفت
- باید قیمت زندگی رو پرداخت کنی!ملفوی جوان!
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
عزیزان گوگوری چند تا نکته رو رعایت کنید!
1- از اونجایی که رول پلی اینگ برای اعضای عضو آزاده این قانون زنبیل گذاری رو به هماهنگیه دوستانه تغییر بدهید!
2- از کشتن ملت و استفاده از انواع توپ و تانک و مسسل که دیگر اثر ندارد اجتناب کنید
3- ملفوی رو بکشید
4- تعظیم یادتون نره!
5- در آخر ببخشید میدونم پستها شدیدا ارزشی شده ولی خوب پیر شدم دیگه !
خوش باشید و موفق
یاحق!
-=-=-
پی نوشت : غول آوردین یا یگان زرهی ! حیف که قول دادم پستام ژانگولری نباشه وگرنه جادوی هسته استفاده میکردم! از آژدهام به عنوان اف 14 یاد میکردم!