مرگ بر انان که سخنان پوچشان نزدم چون وز وز بال مگسان است
شب قبل من در نت
من: پيام فردا بهت زنگ ميزنم بيدارت ميکنم بعد آژانس بگير بيا کنار پل من اونجام با هم بريم
پيام: باشه
من: تلفن رو بزاري پيش خودت ها کس ديگه اي بر نداره من ضايع شم
پيام : خيالت راحت
صبح ساعت 4
من در حال زنگ زدن
من : سلام پيام
صدا: سلام
من: بلند شو حاضر شو
صدا: من؟
من: اره ديگه زود باش آژانسم بايد بگيري
صدا: با کي کار داري
من: پيام حالت خوبه؟
صدا: من پيام نيستم
- پيام ... پيام .. رفقيته
من:
نيم ساعت بعد
مکان ميدان ونک
من رو به راننده آژانس: اقا چقدر شد؟
راننده: 3500
من: ماااااااااااااا چه خبره
راننده : نيم ساعت معطلي داشتم , يک کيلومتر دنده عقب تو اتوببان اومدم , چهار تا دور خلاف زدم
قيافه ي اينم تحمل کردم( پيام رو نشون ميده)
من رو به پيام: چه غلطي کردي؟
پيام:
به سمت جمع شتافتيم
از دور برادر حميد و فنگ و ققي ديده ميشدند و در کنار اونا کلي آدم ديگه
دقيقا کنار ما 5 تا پسر 0 از 5 و دودي و معتاد و ضايع وايستاده بودن
من بعد از سلام و احوال پرسي: ققي ميگم اينا با ما نيافتن خيلي ستمن
ققي: فکر نکنم
همين طوري نشستيم و همه اومدن ( دفعه ي قبل تاخيري وجود نداشت و همه فکر ميکردن مثل قبله و زود اومده
بودن جا نمونن)
من در حال صحبت و خنده بودم که يکي گفت: کريچ نيشت رو ببند چرا حرکت نميکنيم
من: ها؟ خوب حالا الان ميرم ببينم چي به چيه
يک ربع بعد
بچه ها با من بياين تا ماشين اومد بپريم بالا چون حال حوصله ندارم سر جا دو ساعت با بقيه کل کل کنيم
همه: باشه برو هوات رو داريم
ماشين مي ياد و جلوي پاي ما وايميسته
من و بينز ميپريم بالا و ميريم عقب اتوبوس جا ميگيريم
بعد برميگريدم ميبينيم هيچ کس دنبالمون نيومده
يک آقايي: برو کنار بزار بشينيم ديگه
من: آقا اينجا جاي کسيه
مرده: نصف اتوبوس رو گرفتي برو بچه
و ملت يکي يکي مي يان صندلي ها رو ميگيرن
من: نکنين .... برين پايين اينا مال ماست
پايين اتوبوس
من: کدوم گوري بودين
همه: ها؟
من:چرا نيومدين
همه: اشکال نداره با بعدي ميريم
اون پسرا هم با ما اومدن بالا با ما هم اومدن پايين
2ساعت بعد
يک ماشين دوباره مي ياد
باز من ميپرم تو و اين بار علاوه بر بينز دو نفر ديگه هم مي يان اما باز هم جا کمه و
باز هم پياده ميشيم
من: باز که اينجايين
برو بچ: با بعدي ميريم
شوهر شکيرا: بعديي وجود نداره همه با همين برين اگرم جا نيست سر پا وايستين
ما: مااااااا چرا آخه
شوهر شکيرا: نترسين بابا ميدون آزادي يک ماشين ديگه هست اونجا شما رو ميفرستم تو اون ماشين
ترسيدين نه؟
ما:
دوباره سوار شديم و چون همه جا ها پر بود به صورت هاي دو نفره و سه نفره و روي بوفه و کف زمين و آويزون
از ميله مستقر شديم
در اينجا ولدي رفت جلو کنار شکيرا و خواست با او گرم بگيره اما خبر نداشت شوهر شکيرا هم اونجاست
( باز منو ضايع کن)
نيم ساعت بعد ميدان آزادي
شوهر شکيرا : اون گروه 18 نفري بياد بره تو اون ماشين
ما رفتيم تو اون يکي ماشين و عقب نشستيم و کلي حال داد و خيلي جامون خوب بود
اون پسرا دوباره دنبال ما اومدن
( ما عقب بوديم وسط خالي بود جلو هم اون پسرا با يک زنو شوهر بودن)
در حال حرکت
برو بچ دارن سيستم گوش ميدن و در فضا هستن
يکي از اون پسرا از اون جلو بلند ميشه مي ياد عقب
پسره: بچه ها يک سي دي قري ندارين بزاريم برقصيم
ما: هوق .... نه همينه
پسره : اِ خوب باشه
مدتي بعد
يکي: بچه ها گناه دارن سيستم بسه قيافه هاشون رو نگاه کن
يکي ديگه: خوب برين سي دي رو عوض کنين
من: ارا بزاريم
همه: موافقيم کلي تنوعه
يک ساعت بعد
شوهر شکيرا: بياين پايين برين تو اون يکي ماشين
ما: چرا ما راحتيم
شوهر شکيرا: ما نارحتيم ميخواين يک ماشين رو خالي بفرستيم؟
ما: خالي چيه فقط پس ما چي هستيم
شوهر شکيرا: 10 تا صندلي خاليه و اين براي ما ضرر بسيار هنگفتيه
ما: پچه پر رو
در اون يکي اتوبوس
من: اينجا که جا نيست
شکيرا: چرا هست
من: ما نميخوايم پخش و پلا شيم اين طوري نصفيمون ميرن يک جا نصميمون ميره يک جاي ديگه
شکيرا: نگران نباش درستش ميکنم
ما: چون تويي باشه
3 مين بعد
شوهر شکيرا: پياده شين برين تو اون يکي اتوبوس
ما: چرا؟
شهور شکيرا: تسمه ي اين سوخته
ما: اي گل بگيرن تورتون رو
در اينجا اون حادثه ي نا خواسته رخ داد و بچه ها به دو گروه تقصيم شدن
گروه اول: من و لوپين و همراه لوپين و دامبل و رزمرتا و همراه رزمرتا و هنزل
گروه دوم: اکتا و بينِز و ولدي و ققي و فنگ و حميد و پيام و بلر و همراهان بلر
توي ماشين ما
من دو تا صندلي داشتم
ميلاد هم دو تا صندلي داشت
يکي ديگه هم دو تا صندلي داشت
من سرم رو رو يک صندلي گذاشتم و پام رو رو يکي و کلي راحت لم دادم( گويا دوستان تو اونيکي ماشين به حالت زيپ در اومدن به هر حال مشکل خودشونه به من ربطي نداشت)
دامبل هم همين کارو کرد ولي هي دم گوش من وز وز کرد
دامبل: کريچ کي ميرسيم
من: نميدونم
دامبل: کريچ دريا هم ميريم
من: آره
دامبل: من زنگ زدم دريا طوفاني بوده
من: شنا نميخوايم بکنيم که
دامبل: من ميخوام .... ميخوام تا وسط دريا برم.... و ديگه بر نگردم
من: مااااااااا چرا؟
دامبل:...
يک ساعت بعد
من: دامبل بسه غلط کردم پرسيدم
دامبل: خداييش تو بگو من چي کار کنم
من: همون خودت رو بکش
دامبل: کمکم کن
من:
در اين بين يک عده شاکي شدن و گفتن اين چه وعضشه ساعت 11 شد هنوز 10 کيلومتري تهرانيم
بر گرديم پولمون رو بدين
شوهر شکيرا: دوستان ما هم ناراحتيم ولي تقصير ماست ترافيکه؟ ما از جلو خبر داريم خلوت ميشه در ضمن پولتون رو هم پس نميديم
محل خوردن صبحانه
همگي پياده شديم و من با ديدن ولدي و برو بچ شاد شدم
من: سلام ولدي چطوري؟
ولدي با تريپ رپ: سلام کريچ
من شدم بوق پيچ
از بس تکون خورديم تو هر پيچ
من: ها؟ بابا رپ
در اينجا همه برو بچ اون ماشين حرفاشون رو با رپ ميزدن
و برو بچ اين ماشين به اونا نگاه عاقل اندر سفيه مينداختن
شکيرا که ديد همه رفتن تو رستوران و ما هنوز بيرونيم: بچه ها ما شما رو اذيت کرديم ولي شما ما رو اذيت نکنين برين تو
من: ببين ما برگشتيم بايد کنار هم باشيم ها خودت گفتي درست ميکنم
شکيرا: باشه سعيم رو ميکنم
من: سعي کافي نيست حتما بايد کنار هم باشيم
شکيرا: حالا برين صبحانه بخورين
من تو دلم: صبحانه ساعت 12 به درد عمت ميخوره
بعد از خوردن صبحانه که مخلوطي از چيپس و پنير مونده و نون خشک شده بود رفتيم پاي اتوبوس
ما چون زودتر از همه خورده بوديم زودتر رسيديم و وقتي در اتوبوس باز شد ما رفتيم تو نشستيم
بعد از چند دقيقه بقيه هم يواش يواش اومدن
ملت: چرا جاي ما نشستين؟
يک آقايي: جاي ما اينجاست
يک خانم: هر کي بره جاي خودش بشينه
من : زور نگين اينجا جاي ماست ما بايد کنار هم باشيم تازه زودتر جا رزرو کرديم
در همين حين يک خانم و آقا اومدن
آقاهه: از جاي ما بلند شين
هيچ کس جواب نداد
من: برو اون يکي ماشين گير دادي ها
يکي بهم سيخونک زد
خانمه: اذيت نکنين ما جايي نميريم
من: واسه شما دو نفر 17 نفر الاف بشن؟
يکي از پشت: متين اينا با مان همراهاي سعيدن
من: خوب زودتر بگو
در اينجا ملت با زور مقداري از صندلي ها رو پس گرفتن و من از شدت عصبانيت رفتم دنبال شکيرا تا
تکليف ما رو روشن کنه
من رو به شکيرا: برو اين ديوونه ها رو ببر يک جاي ديگه
شکيرا: باشه
در اينجا چون 14 نفر از بچه ها توي ماشين بودن و 10 نفر هم از افراد غريبه اون عقب بودن و شکيرا و شوهرش هم
اون عقب بودن و تو يک گله جا يک ايل آدم بودن من ديگه نرفتم تو به هر حال يک جاهايي بايد جوون ها خودشون رو نشون بدن
و ياد بگيرن از حقشون دفاع کنن
صداهاي داخل اتوبوس
- برين پايين
* نميريم
- هر کي جا خودش
* جاي ما همين جاست ميخوايم کنار هم باشيم
-اعصابم رو خورد کردين
* به درک اعصاب ما هم خورد شده
-اگه همين الان سر جاتون نشينين ميريم تهران
* بريم
-برين پايين وگر نه پيادتون ميکنيم
* پولمون رو بده خودمون پياده ميشيم
- اي خدا من چيکار کنم
بعد از کش مکش فراوان هيچ اتفاق خاصي نيافتاد و فقط جاي افراد دو گروه تغيير کوچکي کرد به طوري که بلر و پيام رفتن اون ماشين و من و دامبل و هنزل و رزمرتا اومديم اين يکي پيش بقيه
بعد از راه افتادن ماشين
اعصاب برو بچ اندکي داغون
شکيرا از جلوي ماشين مي ياد
- بچه ها ببخشيد سرتون داد زدم بلند شين برقصين
ما:
شکيرا: بلند شين ديگه و يک قر دادو رفت جلو
در اينجا اون پسرا که از اول اعصاب خودشون رو چسبونده بودن به ما بودن بلند شدن به رقصيدن و من شک ندارم يک چيزي خورده بودن چون حداقل 5 ساعت رقصيدن
در اينجا يکي بلند شد و دست منو کشيد ولي از اونجايي که رقص بلد نيستم عمرا بلند نشدم
اما دامبل که منتظر يک تعارف کوچولو بود بلند شد و بندري زد
مقداري بعد نوار خز شده بود و ما خودمون شروع کرديم به خوندن و به حق گوي سبقت رو از کل اتوبوبس ربوديم و مقداري روي اعصاب همه
با اهنگهاي عمو زنجير باف و يک آهويي دارم خشوگله و عمو سبزي فروش راه رفتيم
ساعت 5 عصر
رستوران براي صرف غذا
ما وارد شديم و اومديم بريم يک جاي خوب بشينيم که شوهر شکيرا خفتمون کرد و گفت شما برين اون ميزنه که شمارش 13
هست بشينين چون اون مخصوص شماست
عده اي از بچه ها سخن شوهر شکيرا رو به اونجاشون حواله کردن و رفتن اونحايي که دلشون ميخواست
روي ميز شماره 13
همه دارن غذا ميخورن
ما: پس اين غذا چي شد
ولدي: همش واسه اين شماره ميزه هست
يک ربع بعد عده ي زيادي غذاشون رو خوردن و ما هنوز در حال تماشاي اونا هستيم
بالاخره يکي دلش ميسوزه و مي ياد غذاي ما رو ميده اما نصفه به طوري که ولدي و سه نفر ديگه بازم غذا ندارن
نيم ساعت بعد ولدي قاطي ميکنه و يک داد ميکشه که همه بر ميگردم
ولدي: من غذا ميخوام
گارسون: مگه نخوردي؟
ولدي در حالت انفجار: نـــــــــــــــــــــــــــه
يک ساعت بعد در حالي که همه غذا خوردن توي اتوبوس نشستن و منتظر ولدي و دو سه نفر ديگه ان تا غذاشون رو بخورن
کنار دريا
يک ربع بعد از غذا خوردن ميرسيم کنار دريا و بچه ها مي پرن پايين و به صورت هاي مختلف از خودشون عکس ميگيرن
بعد ميريم اون ور تر و عده اي جو گير شده کفششون رو در ميارن تا پاشون رو خيس کنن( مثل اين دخترا)
اما از اون جايي که دريا طوفاني بود هر موج تا بالاي کمرشون مي اومد و اونا بعد از مدتي تصميم گرفتم کلا شنا کنن و
با تمامي لباساشون رفتن توي آب و ارزشي بازي خودشون رو اينجا هم به نمايش گذاشتن و هر چند دقيقه يک بار يکي
مي اومد بيرون و گوشي يا پول يا امپي تري پليرش رو که کاملا خيس شده بود ميداد به بقيه( آي کيو ها همه ملخ)
مجددا براي اين که ملت خيس لباسشن رو عوض کنن زودتر از بقيه رفتيم تو ماشين
دامبل: بچه ها جلوي من وايستين من لباسام رو عوض کنم
ملت : آقا چرا سر پا وايسادين بشينين ديگه
ققي: نياين بالا کريچ بگو نيان من لباس بپوشم
من: بدوئين ديگه ملت پشتمون وايستادن
داميل: سنگ پاي من کوش؟
يک ربع بعد , بعد از مستقر شدن و کلي فحش شنيدن از ملت بابت الاف کردنشون
دامبل همچنان: اين دماغ گير منو نديديدن؟
عينک شنام رو هم پيدا نميکنم
همه: ميلاد خفه شو
( لازم به ذکره در حين سفر ميلاد متقاعد گشت خودکشي نکنه و تا حدودي از ياس فلسفي بيرون آدم و به زندگي اميدوار شد
که اي کاش نميشد)
مجتمع نمک آبرود
توصيف فضا: هوا ابري , درها بسته , سرها در گريبان , دستها پنهان ,نفسها ابر , دلها خسته و غمگين , درختان اسکلتهاي بلور آجين ,
زمين دل مرده , سقف آسمان کوتاه , غبار آلوده مهر و ماه نمک آبرود بسته اس
شکيرا و شوهرش در اين لحظه غيب ميشن و ملتي که اندکي خوش بين تر بودن رفتن باجه بليت فروشي تا با چشمان خود
ببينن که همه چيزو باختن
( البته همون بهتر که بسته بود چون ساعت 8 شب همه جا تاريک , چشم چشمو نميديد , نيم ساعت بيشتر وقت نداشتيم بارون هم ميومد )
همگي به سمت کافه و بازارش حرکت کرديم
بينز در اين لحظه همه را اغفال کرد و با پول ملت خودش را مهمان کرد و تا مدتها در مورد اين اقدام
ناجوانمردانش حرف ميزد و حال ميکرد
پس از مدتي دوباره سوار شديم و برگشتيم
در راه برگشت يک فيلم صفر از 5 گذاشتن که نيم ساعتش صدا نداشت نيم ساعتش نه صدا داشت نه تصوير نيم ساعتشم سانسور شده بود
ساعت 3 شب به تهران رسيديم و به دليل اين که اصلا حس هيچي نبود و به قصد مرگ خسته بوديم سريع به سمت خونه رفتيم
*********************************
خداييش خودم خسته شدم اين طولاني ترين پستم بود فکر کنم