فلش بک به شب یلدااستاد ادبیات که از جماعت مونث است ،در حال انجام هماهنگی های لازم برای مراسم شب یلداست.
من:استاد چرا اجازه ندادید من امروز کنفرانس بدم.
استاد:چی رو؟
ارباب حلقه ها رو؟
من:نیشت رو ببند استاد(در دلم).حالا چه زمانی کنفرانس بدیم؟قول میدم عاشقش بشی
.
استاد:هفته ی بعدی.نیم ساعت وقت داری
من:رو آب بخندی(در دلم).یا یک ساعت و یا اصلا کنفرانس نمیدم
.
استاد:باشه.فقط فعلا گیر نده
....
ساعت 9 شب
استاد در حال بریدن هندوانه، در کافی شاپ روبروی دانشگاهه.
من:استاد نیت کنید تا براتون فال بگیریم
ملت دانشجو:
استاد:بگیر
من هم کتاب ارباب حلقه ها رو باز میکنم.فصل دشنه ای در تاریکی میاد
.....
پایان فلش بکاین جریان داشت.من هفته ی قبلی یک شب یلدا(دقت کنید که از باقی شب ها طولانی تره) بر مخ استاد ادبیات راه رفتم و اجازه ی کنفرانس پنج شنبه رو گرفتم.ولی جشن باعث شد تا سر کلاس نرم.به احتمال زیاد باید درس رو حذف کنم
پنجشنبه ساعت 8صبح از محمود اباد راه افتادم و ساعت 1 تهران بودم.سریع یه ناهار خوردم و به مترو رفتم(اونجا با ارباب و بادراد قرار داشتیم)
در همین حال که بنده علاف شده بودم، یک فرد ارزشی مخم را به کار گرفت:
«ماشینم رو گشت نامحسوس خوابوند.از بومهن تا شهرک امید افتادند دنبالم.دو تا ماشین گشت رو انداختم توی خاکی.یه جایی دستی کشیدم و ماشین دو دور چرخید.یه سری از ماشین ها وقتی لایی کشیدن ها رو میدیدند از ترس توقف میکردند و ....»
من:
من:اقا خوشحال شدیم.من برم ببینم این رفیق ارزشیم نیومد
فرد ارزشی:ارزشی؟؟؟؟؟؟
من:هیچی بابا.خدافظ
چند دقیقه ای در سرمای زیر سفر علاف بودم که ناگهان یک عدد ارباب به همراه یک فروند معاون دیده شد.
عابر بانک در یک حرکت انتحاری،کارت بادراد را خورد.
بعدش رفتیم و سوار مترو شدیم
من:با هدی در کجا قرار گذاشتی؟
ارباب:ایستگاه امام خمینی.
من:بیرون قرار گذاشتی دیگه؟
ارباب:نه.دقیقا در ایستگاه
بادراد و من:
از این ایستگاه خلوت تر پیدا نکردی؟
...
من:به سینا نگید که من آرشامم.میخوام یه کم ارزشی بازی در بیارم
ارباب:من میگم که رفیقمی
بعد از مترو پیاده شدیم و به طبقه ی همکف رفتیم.جالب اینجاست که نه بادراد هدویگ را شناخت و نه ارباب.داد زدم و دویدم جلوی ارباب
به صورت درگوشی:حسین .همینه که اینجا وایساده
ارباب و بادراد سلام کردند و بنده به عنوان رفیق معرفی شدم.
(کلی خودم رو کنترل کردم که نپریدم بقلش)
از اینجا بود که هدی رفت سر کار
من:شناسه ی شما توی این سایت چیه؟
هدی:هدویگ
من:حالا چیکار میکنید اونجا؟
هدی:من که اصلا نمیام.اینا فقط میان
من:بله مشخصه
ارباب (به صورت درگوشی):سر کارش نذار.گناه داره.
ارباب:این رو نشناختی؟یک جوات اصیل
هدی پس از هشتصد و هشتاد و هشت حدس توانست مرا شناسایی کند و بنده
به ایستگاه میرداماد رسیدیم.
شرایط جوی در طول مترو سواری به شدت خراب شده بود برف سنگین میومد.
ارباب:ساعت دقیقا یک ربع به سه هستش.باید همین جا صبر کنیم تا نیم ساعت دیگه
در کنار یک قفس سنجاب ایستادیم
بادراد:دو تومن رو بذاریم روی هم و این رو بخریم
هدویگ:اقا سنجاب رو با این بادراد عوض میکنی؟
یک غریبه ی مونث:اخی...این سنجابه..
من(در دلم):نه.شتر مرغه
همون غریبه:چرا ناراحته؟
ارباب،هدی،بادراد،من:
حرکت کردیم و ساعت سه و نیم در محل بودیم.
بارون،جرج،سیریوس اونجا بودند.
یه کم در مورد مجوز دادن سیریوس بحث شد.بعدش کم کم همه اومدند و جشن به شکل رسمی اغاز شد.
در جشنچندین بار توسط افراد مختلف خفت شده و مجبور شدم شناسه رو اعلام کنم.
دو عدد لبتاب دیده شد.اما وقت نشد که تیم شناسایی به محل اعزام بشه.
صحبت های کاملا دوستانه با جرج ویزلی سابق(
انتونین دالاهوف جدید)داشتم.
چند بار با استرجس ،جنگ زیر میزی انجام دادیم و به دفعات این جمله از زبان معاون محفل شنیده شد:«اون پات رو جمع کن دیگه».البته باید اشاره کنم که هنوز اثار کفش معاون محفل بر شلوارم دیده میشه.
قرار شد ساختن موشک توسط بروبکس جهاد محفلی صورت بگیره و بعدش توسط دانش پژوهان مرگ خوار آزمایش بشه.
موشک ساخته شد ولی در طراحی بالهایش دقت لازم را انجام ندادند و سقوط کرد.خوشبختانه این حادثه تلفات جانی نداشت.
ملت جادوگر بر سر ترور بیل ویزلی به اجماع رسیده بودند که البته قطعنامه ی ایشان وتو شد.
شایعه ی آمدن سرژ به جشن تکذیب شد.
چندبار استرجس رو پشت وسایل مختلف(چتر و ...) پنهان کردیم
پدیده ی میتینگ ریموس لوپین بود(توضیحات بینز رو بخونید)
کیک خوردیم و شکلات داغ(هات چاکلت)
یک گریف فروش بارها بروبکس غیور گریف رو خاله باز خواند(نمیگم اسمش گویله)
همه از دست مالدبر شکایت میکردند.
چند بار هدویگ حرکت هایی انجام داد ،من و لوییس هم این حرکات رو خز کردیم.
با لی جردن،لوییس،استرجس،هدی،بادراد،ارباب،جرج وزلی(سابق) خیلی صحبت کردم.
در مورد آرمان گرایی در کتاب های هری پاتر و ارباب حلقه ها با لوییس و لی جردن بحث کردیم و همچنین انواع صحبت های سیاسی و ...
چند بار سعی کردم که با ریموس لوپین صحبت کنم.ولی همیشه صندلی های اطرافش پر بود
آنگاه که زمین لرزیددرست زمانی که عله شروع کرد به صحبت کردن،در طبقه ی پایین آهنگ گذاشتند.
لی جردن:(سانسور)
من:(سانسور)
کلماتی که زیاد تکرار شد:بازاری.ترجمه.قابلی نداشت.
اخر سر نفهمیدم که این جوایز قابل داره یا نه؟و یا اینکه زیاده یا کمه؟(البته مشکل از آی کیو بنده بود)
ساعت هشت و نیم به شکل کاملا دوستان از رستوران پرتاب شدیم بیرون.حس ارزشی بازی زده بود بالا .همش میپریدم وسط صحبت های این و اون و به زور با همه دست میدادم .
جلوی در رستوران هم n بار واژه ی خوشحال شدیم شنیده شد.اما هیچ فردی قصد خدافظی نداشت.من با یه نفر شش بار خدافظی کردم
جا داره از مدیران،مخصوصا البوس دامبلدور تشکر کنم.خیلی زحمت کشید.کریچر و بارون هم همین طور.
از دیدن مرلین،سیریوس ،انتونین،فنگ،ققنوس،جرج،لوییس،استر،گویل،ریموس،بیگانه،لی جردن و ...خیلی خوشحال شدم(از همون خوشحال شدن ها
)
کلا حال داد.شرمنده اگر اسم خیلی ها در این گزارش نیست.
--------------------------------------------------
nخط شد؟
[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به