1_مرلین که حتی در اوون زمانم بسیار پیر بود دامن ردای صورتیشو گرفته بود دستش و به سمت پایین کوچه میدوید مرلین بسیار به سلامتی خودش بی توجه بوده و هنوز یک مترونیم نرفته بود که میشینه رو زمین و میگه:منو بکشن از این جا جم نمیخورم آخ قلبم آخ پام یک مترونیم دویدم بازم به آخر کوچه نرسیدم
مرلین که بخاطر دردهایی که ناشی از ورزش نکردن و خوردنو خوابیدن بود و همچنین پیری مرلین حواسه اونو کاملا پرت میکنه
و باعث میشه تو جیبش دنبال آفتابه بگرده .(من از کجا بدونم چرا دنبال آفتابه میگشت منم اگه هفتا گرگینه دنبالم بودن قاطی میکردم به جای این که دنبال چوب جادوم باشم دنبال آفتابه میگشتم)
مرلین گشت ولی نیافت و در همین موقع بود مخش به کار افتاد و یادش اومد که هفتا گرگینه دنبالشن
یه نگاه به دور اطرافش کرد مردم تو خونه هاشون بودن در خونه هاشونم قفل کرده بودن مرلین که نزدیک بود گریش بگیره چوبشو کشید بیرون . هفت گرگینه به هفت قدمی مرلین رسیده بودن مرلین هفت بار با بغض تکرار کرد بمیرین
هر هفت گرگینه درجا مردن و مرلین باز هم نگاهی به چپو راست انداخت وقتی دید کسی نیست زد به چاک.
من دیشب رفتم پیش مرلین تا از درستی این روایت با خبر شم مرلین به شدت این موضوع رو انکار کردو گفت که
اولا اصلا ردای صورتی نداره
دوما ازهفت سال پیش از به دنیا اومدنش درون عالم ذر روزی یک ساعتو نیم ورزش میکرده و الانم به این کار ادامه میده
سوما ایشون گفت که مثل یه جوون چهلو هشت ساله سالمه
و اضافه کرد که هیچوقت وقتی با خطرات مواجه شده گریه نکرده
و این که هیچ طلسم سیاهی اختراع نکرده
در نتیجه پروفسور مودی چون ایشون همه ی حرفهای منو انکار کردن من مطمئن شدم که دقیقا اولین طلسم سیاه همینطوری اختراع شده
2-چگونگی ایجاد رشته های سیاه بین گروههای استفاده کننده از طلسمهای شوم
همین دیشب که داشتم از خونه مرلین برمیگشتم هوا بسیار تاریک و سرد بود باید عرض کنم که مرلین جان هم چاقو و پنجه بکسم و همینطور ناخن گیرم رو از من قرض گرفتن و گفتن که یه خرده حساب کوچیک با یه کسی دارن و قرار شد دوروز بعد بهم پس بده که البته چشمه من آب نمیخوره به زودیا برشون گردونه
حالا بگذریم دیشب داشتم حد فاصل بین خونه مرلین و خونمو طی میکردم
کاملا احساس خلا و تهی بودن داشتمو هنوز هیچی نشده دلم برای چاقوم که هدیه عمو تروس عموی مورد علاقه ی بچگیم خدا بیامرزش که البته بعید میدونم بیامرزه تنگ شده بود
یاد عمو عزیزم که بچگی وقتی چهار سالم بود بهم چاقو پرت کردن یاد داد افتادم جادوگر بزگی بود یه طلسمایی بهم یاد داد که هیچکس بلد نبود
داشتم تو خاطراتم دور میزدم که یادم افتاد چطوری عمومو وقتی شش سالو نیمم بود جلوی چشمام کشتن و منم با پرتاپ چاقو یکی از قاتلاشو کور کردم نامردا ده دوازده نفر بودن از پسشون بر نیومدم
عمومو کشتن
خلاصه یاد این موضوع افتادم خونم جوش اومد دیدم دو هفتست هیچ کس بهانه دستم نداده بزنمش
تو این فکر بودم.... که صداهای عجیبی شنیدم که البته عجیبم نبود صدای یه نفر بود کراسیو
فکم اومد پایین خورد روی زمین با یک حرکت سریع پریدم پشت یه بوته .رفتم جلوتر دیدم هفتا مرگخوار دارن یه بنده خدایی که خیلی شبیه یکی از آشنایان قدیمی بودو شکنجه میکنن
دوباره یکی از مرگخورا گفت:کراسیو
من که آدم بی شعوری نیستم برم واسه خودم دردسر درست کنم فردا به کلاس شما نرسم
در نتیجه خیلی بی سرو صدا اومدم برم دیدم نمیشه اوون یارو خفن شبیه یکی از دوستام بود
خون گریفیندوری اجازه نمیداد درگیر نشم چوبمو کشیدم بیرون و یه طلسم بیهوش کننده دسته جمعی اجرا کردم
همشون افتادن رو زمین رفتم سراغ اوون یارو که داشتن شکنجش میکردن دیدم اوونی که فکر میکردم نیست
حالم خراب شد قاطی کردم الکی وقت تلف کرده بودم ساعت سه صبح بود کی مقاله ی دوم شمارو مینوشتم اومدم یه لگد به یارو بزننم دیدم خیلی شبیه دوستمه دلم نیومد رفتم یه لگد زدم به یکی از مرگخوارا
یه دقیقه فکر کردم یاد عمو تروس افتادم که بهم گفته بود از هرچی سرراهت بود استفاده کن به درست ادامه بده
یاده مامان بابام افتادم که از عمو تروس خوششون نمیومد باز قاطی کردم زد به سرم مرگخوارارو بستم و چوباشونم گرفتم
بعد یه تاکسی خبر کردم و همونطور بیهوش سوارشون کردم
پروفسور مودی: پاتریشیا این مقاله چه ربطی داشت اون تاکسیو کجا فرستادی؟
پاتریشیا :پروفسور ربط داره .مرگخورارو بیارین تو
هفتا مرگخور ردیف جلوی کلاس واستادن
بچه ها جیغ کشیدن رفتن ردیف آخر کلاس
پاتریشیا: چه خبره دستاشونو بستم پروفسور حالا سوالاتونو در مورد رشته های سیاه ازشون بپرسین
پروفسور مودی:
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۲ ۱۷:۵۷:۱۸