هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#39

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ناگهان محفلی ها به یاد جوونی هاشون و اون شب های خوش جبهه و آن روز های به یاد ماندنی به دونبال یافتن مینا (مین ها) در یک حرکت شهادت طلبانه در حالی که فریاد هایی مختص به قبیله های سرخ پوستی در میاوردند به سمت مرگخواران حمله ور شدند اونم در حالی که همشون فکر میکردند در پناه سارا اوانز و در زیر سایه ریش های دامبول ارزشیشان بسیار خفن تشریف میدارند و حالا هم مرگخواران را سخت غافل گیر کرده اند غافل از اینکه سخت غافل گیر شده بودند و خود خبر نداشتند!

چند لحظه بعد
جنگ خیلی سریع رخ داده بود و خیلی سریع هم به پایان رسیده بود و طبق معمول سیاه هان پیروز شده بودند و آخرین نفرات محفلی نیز عین چی داشتند فرار میکردند و رئیسشان آلبوس نیز چندین متر جلو تر از بقیه مشغول فرار کردن بود و در اون میان خبرنگاران در روان خانه جمع شده بودند تا از این جنگ گزارش تهیه کنند.
خبرنگار: وضعیت فعلی ارتش سفید چطوره؟
شخصی که نمیخواهد نامش فاش شود:
- هوم ... فعلا ده تا کشته و بیستا مجروح و پونزده تا مفقود الاثر و سی تا گروگان و هشت تا شیمیایی شده و .....
خبرنگار: آها فهمیدم...

چند لحظه بعد
همه جا پر شده بود مجروحینی که با برانکارد های جادویی در حال نقل مکان شدن بودند ، همه به سرعت از اینور به اونور میرفتند اما در کنار این رویدادها در سویی دیگر و در رویدادی ارزشی تر بزرگان سفید اجتماع کرده بودند و مشغول مذاکرات مهم بودند:

آلبوس: جان تو میخواستم انگشت کنم تو چشم تام یعنی منظورم همون ولدیه .. اگر اون بلیز به ریشم آویزون نشده بود کشته بودمش!
سارا که بخاطر بانداژ دور صورتش فقط چشمهاش مشخص بود گفت:
- ولی من تونستم یکی از ناخن های دست بلاتریکس رو بشکونم موفقیت چشم گیریه!
استر: پس منو ندیدی چطور افتاده بودم روی شش هفت نفر تا سر حد مرگ طلسمشون کنم. واقعا شانس آوردند!

همه سخت در فکر فرو میرند تا دلاوری های استر رو به یاد بیاورند.
در خاطرات آلبوس و بقیه علما
استر افتاده زمین و همه مرگخوارا افتادن رو استر در اون میان محفلی ها دارن سعی میکنند استر رو از زیر مرگخوارا بکشن بیرون!
استر: کمکم کنید .. کمک کمک!
پایان خاطره
همه
استر
سارا: حالا ما چطوری این شکست رو جبران کنیم؟

در همون لحظه صداهای تشویق و هورا از اتاق مجاور میاد.
- ارباب شمع ها رو فوت کن.
- ایشالا دویست سیصد سال عمر کنی تا چشم دامبل دراد.
- هیییییی بوق دووووم موسیقی بنوازید! دوپس دوپس دوپس (موسیقی اصیل سیاه)

ناگهان سینسیترا از ناکجا پیداش میشه.
سینی: ایول بازم بیایم برقصیم
همه محفلی ها
آلبوس: نه آخه من چقدر نقد کنم پستاتو؟ تو چرا انقدر ارزشی شدی؟ کی تو رو تو محفل راه داده؟ مگه نیمفهمی این آهنگ از اتاق سیاه هاست؟
همون موقع سینسیترا که میفهمه حتی دومبول هم بندری نمیزنه از خجالت آب میشه میره تو زمین.

سارا: خوب حالا چی کار کنیم؟
همه به شدت در فکر فرو میرند.
استر: آها فهمیدم... زنگ بزنیم به منکرات به حاج آقا کالین بگیم صدای آهنگه اینا بلنده کالین خودش میدونه چه بلایی سرشون بیاره بلکه ما رو هم مورد مرحمت قرار داد و آسلام رو با خودش به اینجا هم آورد تا هممون رستگار شویم.
همه

بلیز عزیز پست خیلی خوبی بود.البته اگر کمی به توصیف جنگ می پرداختی بهتر بود البته تا حدودی این کار ا در خاطرات سارا و آلبوس و استر بیان کرده بودی. در کل به نظر من نقصی نداشت. موفق باشی.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۰ ۱۷:۳۰:۰۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۰ ۱۷:۳۸:۴۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۰ ۱۷:۴۷:۰۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۵:۳۵:۰۹



Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#38

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
محفلي ها رو به مرگخوارها :
ناگهان صحنه تاریک می شود. نور های زرد و آبی و نارنجی روی صحنه می افتد. دی جی به حالت فشنی وارد صحنه می شود. موهای خودش را که احتمالا" با وان دو گراف به حالت سیخ مانندی در آورده بود، تاب می دهد.دستمال سفیدی را که به روی کت مشکیش بسته بود سفت می کند. اشاره ای می کند و بلیز میکرو فون را به او می دهد. میکرو فن را می گیرد و به حالت سر و تکا ن دادن هیکل باربی مانندش !اشاره ای به دیگران می کند.

ناگهان صدای کر کننده ی موسیقی به گوش می رسد .

ملت : هورااااااااااا

دی جی :

دنیا واسه هر دو تامون قشنگه
کنار هم بودنمون قشنگه
قشنگه روز و روزگار از امروز
زمین قشنگ و آسمون قشنگه
....

ملت وارد صحنه می شوند. دامبلدور شروع به بندری زدن می کند. () بلیز و به همراهی لارتن دنس می روند. لوپین هم به همراهی بلا حرکات موزونی را انجام می دهند ....استر میکرو فن دیگر یرا به دست می گیرد و شروع به همخوانی با دی جی می کند.

یه دل نه صد دل عاشق
ولی انگار نه انگار
امون از دست این دل
امون از دست دلدار...
...

-تمومش کنییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید!!!

این صدای سارا بود که همه را سر جاهایشان میخکوب می کند.صحنه دوباره روشن می شود و دیگر از رقص نور خبری نیست. آسلام ناب کالینی دوباره پدیدار می شود. میکروفن از دستهای استر می افتد. ریموس رنگ به چهره ندارد.همه به این حالت به سارا خیره شده بودند.سارا نگاهی به جمعیت محفلی و مرگخوار می اندازد. سرفه ی خفیفی می کند. و به این حالت می گوید :

- حملهههههههههههههههههههه به سوی ولد مورت!

خب سینیسترا عزیز از شما با توجه به چند پست اخیری که ازتون نقد کرده ودم بیشتر انتظار می رفت.پستتون دیالوگ خیلی زیاد داشت . در ضمن تا حدودی شامل صفت ارزشی میشد.امیدوارم دوباره شاهد پستهای بهترتان باشیم.
2.5 امتیاز به همراه C در کل 5.5 امتیاز
با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۰ ۱۵:۳۵:۲۹

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۶
#37

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
ویولت: مثلا چه کاری!
سارا : يه كار خوب !
ويولت: چه كاري؟
-: آهان .. فهميدم
ناگهان سارا با سرعت برق از كنار و بچه ها رفت و گفت :
الان بر مي گردم
-: كجا ؟
-: الان ميام ديگه
استر : اينم كه رفت حالا ما چه كار كنيم ؟
لوپين : بريم تزئيناتشونو بكنيم
استر: اين ناجوانمردانه ست !!
سيني : بيايد ما هم تزئينات به سبك خودمون انجام بديم
بقيه : بريم !!
برو بچ داشتن اتاقها و راهرو ها رو تزئين مي كردند كه يهو يه صدايي اومد :
بوق بوق ..ديلينگ ديلينگ ...بوق بوق ديلينگ ديلينگ ..بوق بوق ديلينگ...
استر : صداي چيه ؟؟
لوپين: من بگم !!
ويولت: احتمالا كار مرگخوارهاست
سيني : آفرين باهوش
لوپين : من بگم ؟؟
لارتن : بگو ديگه
لوپين: ..ا.. يادم رفت ...
استر: اينو ولش كنيد.. بايد بريم ببينيم چه خبره !!
همه بچه ها با هم راه افتادند و به سمت اتاق ولدي راه افتادند و در اتاق به حالت كارتوني سراشون روي هم ستوني كنار ديوار گذاشتند:
استر :
لارتن :
لوپين :
ويولت :
سيني :
هيچ كدوم چيزي كه مي ديدنو باور نمي كردن ..مرگخوارها با ساز و دنبك و بوق ريخته بودن تو اتاق لردي و داشتن بندري مي نواختند و لرد هم وسط اتاق داشت به اشد توان بندري مي زد !!!....
كه ناگهان يه صدايي حالشونو گرفت:
بوم....نه از اين طرف ..زدي به ديوار ... از اين طرف ... آهان .. بيار بالا ...دنبالم بيا .. آهان
استر: صداي چيه؟
لوپين: من بگم !!
لارتن : زوذ بگو تا يادت نرفته باز!!
لوپين : سارا اومده!
سارا از پشت سر محفلي ها :
-: ديري ديرين ..اينه
محفلي ها رو به مرگخوارها :
------------
نكته:سارا با خودش يه دي جي آورده

ادوارد عزیز این پستت نیز دارای سوژه خوبی است که سبب می شود تا داستان بخوبی پیش برود. تقریبا تمام پستت دیالوگ بود و بسیار کم به فضا سازی پرداخته بودی که اگر کمی بیشتر بودمطمئنا پست خوبی میشد. باز هم این پستت نیز قابل قبول بود.سعی کن از سوژه هایت نهایت استفاده را بکنی.
3 امتیاز بهمراه C در مجموع شش امتیاز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱:۲۹:۳۱

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱:۲۸ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۶
#36

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
لوپین کمی ذوق می کند و رنگ به رنگ می شود و بعد از کمی مکث و این برنامه ها! و با شوق و ذوق زیاد می گوید:
---------
-بدین من ببرم!
استر: آخه قشنگ! کجای تو شبیه سورپرایزه!؟
لوپین: فکر کردم شاید...
سارا: جنابعالی فکر نکن لطفا!
یهو سینیسترا مثل کسی که طلسم جدیدی اختراع کرده از جا پرید و گفت:
- پست! بهتره با پست ماگلی بفرستیم!
سارا : در حالی که به سقف اشاره می کرد گفت:
- مثل اینکه ولدی اینا همینجا بالا سر ما هستن آی کیو!

بلاخره بعد از کلی بحث کردن و ریختن عقل ها روی هم ، تصمیم گرفتن کارتو بدن به پرستار تا توی سینی داروهای ولدی بزاره.

چند دقیقه بعد طبقه سوم....
ولدی در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود به کارت پستال خیره شده بود و با خودش می گفت :
- عجب! این محفلی ها هم انقدر با مرام بودن و ما خبر نداشتیم!
ولدی تو حس و حال خودش بود که ایگور بی هوا اومد تو و تا ولدی رو تو این حس و حال دید گفت:
- ارباب نبینم غمتو! چی شده اشک ریزونی؟
ولدی به حالت یه پس گردنی نثار ایگور کرد و گفت:
- آخه نسناس! صد دفعه نگفتم اول در بزن بعد بیا تو. بعدشم اون محفلی ها واسم کارت تبریک تولد فرستادن، اون وقت شماها ....
ایگور با دستپاچگی گفت: شرمنده رئیس. چنان تولدی واست بگیریم که حظ کنی!
ولدی: دلم می خواد کل ساختمون رو افراد ما تزئین کنن. مثل مرگخوارهای واقعی!
چند ساعت بعد کل مرگخوارها داشتن همه جا رو به سرعت تزئین می کردن. با کاغذ رنگی های سیاه!( ) و جمجمه هایی که چشماشون چراغ های چشمکزن قرمز بود!

طبقه دوم...
لارتن بصورت گفت:
- دیدین مرگخوارا چه بلایی سر راهروها آوردن؟
سارا : ما هم باید دست بکار بشیم.
ویولت: مثلا چه کاری؟


----------------------------------------------------------
خوب لارتن عزیز پست متوسطی بود.فضاسازی داشت و در ضمن طنز را در آن بکار برده بودی البته بدون استفاده از شیوه ارزشی بازی در مجموع پست قابل قبولی بود.
5/3 امتیاز به همراه B در مجموع 5/7 امتیاز.


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۳ ۲:۲۳:۵۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱:۱۹:۰۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱:۲۱:۱۵

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶
#35

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
پس اولین کار برای جشن تولد درست کردن یه کارت پستال با عنوان " تولدت مبارک ولدی کچل " بود!
چه جشن تولدی می شد!

سارا که شیفته ی تولد بازی واین حرف ها بود دوباره با شور واشتیاق و اندکی فکر می گوید:
-خب به نظرتون کارت تبریکمون چه شکلی باشه؟

لوپین :خب ، می تونیم یک کارت پستال بفرستیم که روش نوشته با شه HAPPY BIRTHDAY VALADI KACHAL
ملت:
لوپین کمی دلخور شد وگفت: خب ،فقط یه نظر بود.

ویولت رویش را به طرف ریموس کرد و گفت:
-فکر می کنی روی بقیه کارت تبریکها چی نوشته!؟..روی همشون همینو نوشته..کارت تبریک ما باید خیلی خاص باشه و باید به طرز خیلی غافلگیر کننده ای هم براش بفرستیم...

سینیسترا :آره بهتره روش یه چیزی باشه که خیلی دوست داره ،راستی ولدی چیو خیلی دوست داره؟

لوپین دوباره نبوغ به خرج می دهد و می گوید:
-بهتره روش یه گل باشه با یک کیک تولد...
ملت محفلی:
لوپین:

استر کمی فکر می کند و می گوید:
خب ، اون همیشه به اشیاء عتیقه علاقه داشته . می تونیم یک کارت تبریکی بفرستیم که روش شکل چهار تا آثار باقیمانده از بنیان گذاران هاگوارتز باشه .

لیلی: اره فکر خوبیه.. می تونیم افسون براق کنندگی رو روش بخونیم تا واقعی به نظر برسه.

سارا: چه جوری بفرستیم که سو پرایز بشه؟
لوپین: من بگم؟
استر: آره باید هیجان زده بشه.
لوپین : تو رو خدا من بگم؟
ویولت:بسته بندیش کنیم با یک جغد بفرستیم.
لوپین : من بگم؟
سینیسترا: نه ، این خیلی خزه. می خوایم سوپرایز بشه.
لوپین : من بگم؟ تو رو خدا من بگم؟
ملت محفل : بگو...

لوپین کمی ذوق می کند و رنگ به رنگ می شود و بعد از کمی مکث و این برنامه ها! و با شوق و ذوق زیاد می گوید:

------------------------------------------------------
پروفسور سینیسترا عزیز پستتون بیشتر دیالوگ بود و کمی به ارزشی مانند میزد.زیاد به نکته خاصی اشاره نکرده بودی ولی در عین حال ماجرا را تا حدی پیش برده بودی.امیدوارم بیشتر کار کنی.
2 امتیاز به همراه D در مجموع 4 امتیاز

....


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱:۱۳:۳۹

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶
#34

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
روانخانه ساکت و آرام بود! چند وقتی می شد که اتفاق خاصی در آنجا نیافتاده بود! اعضای محفل خسته از این بی هیجانی در اتاقی بزرگ در روانخانه جمع شده بودند و در اندیشه یک حرکت باحال به سر می بردند!
_پرفسور دامبلدور! شما راه حلی ، چه می دونم سوژه ایی واسه یه ذره شلوغ کردن به ذهنتون نمی رسه؟
دامبلدور روی تختش دراز کشید و در جواب استرجس گفت :
_الان موقعه خواب منه! نمی تونم فکر کنم!
و چند دقیقه بعد صدای خرو پف او بلند شد!
استرجس یه نگاهی به بقیه انداخت و روی سارا متوقف شد!
_سارا تو چی؟ تو چیزی به ذهنت می رسه؟
سارا یه نگاهی به نگاه های مشتاق بروبچس محفل انداخت و گفت :
_هان؟ خب فکر می کنم الان موقعه خواب منم باشه! آقا ما رفتیم!
و بلند شد که برود که ویولت دستش را کشید و گفت :
_خیله خب بابا فهمیدیم سوژه نداری...بگیر بشین!
و دوباره سارا نشست! در همان زمان که دوباره همه رفتن تو کف فکر کردن ناگهان ریموس وارد اتاق شد و گفت :
_بچه ها ... بچه ها یه خبر توپ! البته من می دونم که باید شایعه باشه ولی بد نیست شما هم بدونید!
ملت محفلی :
_بوگو...بوگو!
ریموس نشست و گفت :
_از قرار معلوم 5 روز دیگه تولده ولدیه! البته اینو این برو بچه های بی کار نگهبان از خودشون در آوردن! ولی به نظر من بد نیست برای اذیت کردن هم که شده یه کارت تبریکی برای طبقه بالایی ها بفرستیم!
روانخانه 3 طبقه داشت! طبقه هم کف مخصوصا دیوانه های معمولی بود! طبقه وسط مخصوص محفلی ها و طبقه سوم نیز برای مرگ خواران عزیز!
ملت محفلی با شنیدن این خبر از زبان ریموس چون خودشون هم دنبال یه سوژه ایی چیزی بودن در فکر فرو رفتن تا مقدمات یه جشن تولد حسابی رو راه بندازن!
سارا که مثلا خوابش می آمد به نظر می آمد سر حال شده و با اشتیاق گفت :
_به نظر من هم بهتره اول یه کارت پستال خوشگل بفرستیم برای ولدی تا اونا رو هم تحریک کنیم برای جشن تولد! اینجوری هیاهو هم بیش تر میشه!
پس اولین کار برای جشن تولد درست کردن یه کارت پستال با عنوان " تولدت مبارک ولدی کچل " بود!
چه جشن تولدی می شد!
___________________________________________

خب دوستان این یک داستان کوتاه هست! البته نه اینکه تو 5 6 پست تمومش کنید! ولی سعی کنید از سوژه اصلی خارج نشید! و در همین راستا کشش بدید!
توجه داشته باشید که محفلی و مرگ خوارا چوب دستی ندارن! ولی خب چیزهای بهتری هم هست برای به جون هم پریدن! باید از خلاقیت خودتون استفاده کنید! نفر بعدی نحوه درست کردن و فرستادن کارت رو توضیح بده و بعد هم نفرات بعدی کمک محفلی ها و مرگ خوارا برای تزیین روانخانه و تدارکات جشن تولد!



Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶
#33

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مأموریت به اتمام رسید!

امتیازات مأموریت در تاپیک " جلسات محرمانه محفل " داده شده است!

سوژه جدید این تاپیک به زودی داده می شود!
اگر کسی سوژه مناسبی سراغ دارد می تواند به پیام شخصی من پی ام دهد تا پس از تأیید به این تاپیک داده شود!
اگر نه هم من خودم سوژه می دم!



Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#32

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دو ساعتی گذشت تا بر اثر تلاش های بی دریغ و متفکرانه محفلی ها و مرگ خوارا برق ها اومد! ولدی که با دیدن نور کمی به خودش آمده بود رو به هری که در کنار او نشسته بود کرد و گفت :
_هوی...خودتو جمع کن! یه ذره به روت خندیدم دیگه پر رو نشو ها!
هری :
ولدی که با دیدن قیافه هری بغض راه گلویش را بسته بود گفت :
_آخه مامانم بهم گفته با بچه های بد نگردم! مامان...مامان این آقاهه منو دعوا می کنه!
هری از جا بلند شد و گفت :
_خب دومبل جون ...من برم که زوپس بدجور منتظرمه! شما هم به کار خودتون ادامه بدید!
و سپس هری از اتاق خارج شد...همزمان با رفتن هری ، بلیز و بلا وارد اتاق شدند!
ناگهان ولدی با دیدن آن دو از جا بلند شد و به سوی آنها دوید!
_بابا...کجا بودی! من دلم واست تنگ شده بود!
بلیز : :no:
بلیز با دیدن صحنه دویدن ولدی به سویش پا به فرار گذاشت! زیرا اگه به دست ولدی می رسید دوباره خاطرات گذشته برایش زنده می شد و بعد هم یه طلسم خوشگل سبز رنگ کارش را می ساخت!

یک ساعت بعد

سارا شتابان وارد اتاق شد و گفت :
_پیدا کردم...بالاخره پیدا کردم! یه دکتر خوب...اون حتما می تونه ولدی رو معالجه کنه!
محفلی و مرگ خوارا :
_راست می گی؟
سارا یه نگاه مغرورانه به همشون میندازه و میگه :
_آره بابا..پس فکردین چرا به من میگن خفنز! از اول هم می دونستم کلید مشکلات در دستان اونه!
استر یه نگاه متعجبانه به سارا می کنه و میگه :
_خب حالا این یارو کی هست؟ کجاست؟ کی می آد؟
سارا روی یکی از صندلی ها می نشینه و میگه :
_سامانتا ولدمورت! تو راهه....الان می رسه!
ملت :
مرگ خوارا :
محفلی :
_حالا آدم قحط بود؟ چرا یه ولدمورت؟
سارا یه نگاه اینجوری می کنه و میگه :
_اون تنها کسی بود که یه جورایی با دو طرف پارتی داشت!

و سپس صدای نواختن در بود که به گوش رسید! سامانتا آمده بود.....


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۸:۳۸:۳۳


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲:۲۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵
#31

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
خب بعدش يهو ماهيه پريد
و ناگهان در همان زمان برق‌ها رفت و در باز شد...
به يكباره سكوتي مرگبار بر فضا حاكم شد و جمعيت مرگ خوار و محفلي داخل كمد نيز كه تا دو دقيقه پيش داشتند تو سر و مغز هم مي‌زدند با حاكم شدن سكوت، زبان به دهان گرفتند و با چوب دستي‌هاي كشيده، آماده به نبرد شدند.
ولدي كه همينطوريش هم روان پريش بود، با رفتن برق، خول‌تر هم شد و با چوب‌دستي آماده به آوداكداورا رفت زير پتو.
در راهرو تنها صداي قدم‌هاي سنگين و نفس نفس زدن‌هاي عصبي شخصي به گوش مي‌رسيد كه با گام‌هاي پيوسته و محكم به اتاق ولدي نزديك مي‌شد.
ولدي زير پتو كز كرده بود و از شدت وحشت مي‌لرزيد: يا مرلين، نه، يا خودم، منو نجات بده... منو نجات بده.
يكدفعه ولدي يه ريست اساسي شد و از زير پتو پريد بيرون و با سرعت روزگار جواني شروع كرد به شليك آوداكداورا و كريشيو و ....
يه چند‌تا طلسم به اطراف شليك كرد و يكي دو تا از طلسم‌هاش هم از زير در كمد داخل شد و صداي ناله چندتا از نفرات ملت بلند شد كه آي مردم... آي سوختم ... آي زير و رو شدم و ...
دوباره ولدي با شنيدن صداي پا ترس بهش غلبه كرد و پريد زير پتو و مادر خدا بيامرزش رو صدا كرد.
در اتاق به يكباره باز شد و در تاريكي يكي پا به درون اتاق گذاشت.
دامبل كه تا حالا ساكت نشسته بود، چوب‌دستي اش رو در آورد و رفت كنار ولدي رو تخت نشست و : ولدي جان، تا وقتي خل شدي و حالت بده خودم ازت محافظت مي‌كنم، اما بعدش ميزنم كله كچلت‌رو زه كشي مي‌كنم.
صداي پا قطع شد و دامبل با صداي لرزان پرسيد: هوي، تو كي هستي؟ اينجا چي مي‌خواي؟
يكدفعه صداي آشنايي به گوش رسيد: منم ولدي، هري پاتر. اومدم امشب انتقام پدر و مادرم رو ازت بگيرم. خودت رو براي خذف شناسه يا بلاك شدن يا مرگ يا پيروزي...( ببخشيد) آماده كن.
ولدي كه به صداي هري شديداً حساسيت داشت و اين اواخر هم هر از گاهي توي خواب يه ده بيست دفعه هري رو مي‌كشت: ا هري تويي؟
بعد با يه جهش رعدآسا از زير پتو پريد بيرون و: من چقدر منتظر اين لحظه بودم هري.
ديگه تموم شد.
حالا ديگه من موندم و تو ...
هري با صدايي گرفته و بغض‌دار: ولدي تو مامان و باباي منو كشتي... حالا من اومدم حالتو بگيرم...
ولدي رو به هري: من هميشه مي‌دونستم يه روز دوباره با هم رويرو مي‌شيم. بعد كتاب هري پاتر و جام آتش، همش منتظر يك چنين امروزي بودم.
در اين هنگام ملت مرگ‌خوار چراغ قوه بدست وارد اتاق شدند و در بين آنها ايگور با صدايي كه به گوش همه مي‌رسيد: ارباب، ما شنيديم كه محفلي‌ها اينجارو محاصره كردن.
اين رفتن برق هم كار اوناس. ظاهراً با بابا برقي دست به يكي كردن، برق‌رو قطع كردن.
ولدي كه دوباره با شنيدن صداي مرگ‌خواراي نابغش، تمام غمهاش يادش اومده بود با گريه و زاري: من از تاريكي مي‌ترسم. من مامانم رو مي‌خوام.
هري من مامانم رو مي‌خوام.
هري كه يكدفعه از اين رفتار ولدي جاخورده بود، با قلبي شكسته اومد سمت ولدي و: ولدي، من تورو همونطوري كه بودي دوست دارم. من مي‌خوام ولدي وحشي خودم رو بكشم... و شروع كرد به گريه كردن....
...
---------------------------------------------------------------------------
ارادتمند
پي‌ير



Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱:۱۹ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵
#30

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
اما چون ولدی حتی در زمان دیوانگی هم عظمت داره تصمیم به اجرای طلسم اربازباک کرد ولی به علت دیوانگی چوبدستیش را به سوی مرگخواران گرفت
مرگخواران پیش از اجرای طلسم
مرگخواران پس از اجرای طلسم: تصویر کوچک شده
محفلی ها در هر دو زمان:
در همین وقت که هر کس به یک شکلی مشغول بود دامبی و ولدی مشغول بازی بودن. ولدی 3 تا از چوبدستی های دامبی رو به بیرون زمین هدایت کرده بود و از اونجا هم که دیوانه بود همه رو شکسته بود دامبلدور هم بسیار منتطقی آن را پذیرفته بود
حال ولدی تا آن زمان: تصویر کوچک شده
در همین حین بر اثر زد و خورد های به وجود آمده در بالا پرستار جیغ و ویغ کنان بالا آمد و با 5 تا لگد همه را خیلی آرام به بیرون فرا خواند و در اتاق ولدی را قفل نمود
درون اتاق ولدی
- خب بابا برو اون ورتر
- بیا پایین! آخ نه این ور نه اونور آی نه نکن
-....
این ها صدای چند تن از اعضای مرگخوار و محفل بودند که یواشکی در کمد لباس های ولدی قایم شده بودند که درونش 4-5 تا لباس گل گلی و چند تا تل بود. از قرار معلوم ولدی زمان های تنهایی مینشست و با خودش بازی میکرد.
در همان زمان وقتی اعضا فهمیدند که پرستار رفته آرام به بیرون رفتند. ولدی هم که خیلی خسته بود به خواب رفته بود. از قرار معلوم هنوز داشت خواب مادرش را میدید چون هی داشت عمل بغل کردن را انجام میداد که در این وسط ریش دامبلم بغل کرد و از اونجا که خیلی نرم بود، آن را با فرش های جادویی خانه ریدل ها عوضی گرفت و شروع کرد به گازگیری آن
آلبوس :آخ اوی وای آی وای
پس از 10 دقیقه
- خب ولدی جونم! چه قصه ای برات بگم؟؟؟
این صدای سارا بود که سعی داشت ولدی رو بخوابونه تا بتونه با بقیه برای مواظبت دقیق و خوب کردن ولدی نقشه بکشه و چگونگیش رو بفهمونه.
- قصه 7 سین جادویی
سارا که از این انتخاب ولدی حالش گرفته شده بود شروع کرد
1 ساعت بعد
خب بعدش یهو ماهیه پرید
و ناگهان در همان زمان برق ها رفت و در باز شد......
-----------------------------------------------------------------------------
هر کی میتونه ادامه بده!!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.