هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۷
#32

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
-اون که مامان خود وزیره!
لیلی نیشخندی زد و گفت: از بس کارای مشنگی وقتت رو پر کرده از دنیای جادوگران بی خبر شدی! جینی ویزلی مادر آلبوس سوروس نیست! مگه از واقعیت خبر نداری؟
لارتن:
لیلی به لارتن نزدیک شد و با صدای آرامی شروع به تعریف ماجرا کرد...

فلش بک!

صدای گریه و شیون از بخش زایمان بیمارستان سوانح و حوادث جادویی سنت مانگو کل ساختمان را در بر گرفته بود.
شترق!
عله فریاد زد: چقدر جیغ و ویغ می کنی! اه...یک بچه دیگه! شما فقط مایه دردسرید! جز خرج چیزی رو دستم نمیزارید. بزرگ هم که بشید ادعای ارث و میراث می کنید. من کلی برای این سایت زحمت کشیدم!

مکثی کوتاه و دوباره صدای عله به گوش رسید: اوه...تو چطوری عزیزم؟
صدای زنانه ای زیری پاسخ داد: من خوبم! کمتر از زایمان جیمز درد کشیدم! دکترهای اینجا خیلی بهتر شدن! آفرین به ققی! واقعا وزیر خوبیه! (نکته: فلش بک به یازده سال پیش زده شده و این نشان از حافظه بسیار بالای لیلی اوانز میده! )

در همان لحظه صدای آشنایی به گوش رسید: شما نباید از سرجاتون بلند بشید پرفسور کوییرل! دو سه روز باید کامل استراحت کنید!
کوییرل (!) غرغری کرد و گفت گفت: پامفری! من باید همین امروز مرخص بشم! خبر رسیده پرسی دوباره توی انجمن ناظرین اغتشاش کرده!

-ولی شما باید...
کوییرل فریاد زد: به تو ربطی نداره! من باید امروز مرخص بشم! عله این چه شفاگریه برای من آوردی؟!
عله با درماندگی گفت: چاره دیگه ای نداشتم عزیزم. دامبلدور اون رو از هاگوارتز انداخته بیرون. مثل اینکه می خواد برای درمانگاه هاگوارتز یک مرد بیاره! پامفری تنها و بیچاره شده بود. منم احساساتی!

گوپس! (افکت تغییر مکان)

هاگزهد خلوت تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید. دو نفر پشت میز کوچکی در سمت راست پیشخوان نشسته بودند و آرام با یکدگیر حرف می زدند.
-...پدر و مادرش سه بار در برابر ولدمورت مقاومت کردن و وقتی ماه هفتم بمیره به دنیا میاد.
آلبوس دامبلدور دستی به ریشش کشید و گفت: ببین سبیل! من فقط به خاطر احترامی که به تو داشتم به اینجا اومدم وگرنه اصلا قصد استخدام استاد زن ندارم! اگر نمی تونی پیشگویی جدیدی بکنی همین الان میرم!

سبیل تریلانی نگاه مرموزی به اطرافش انداخت. آب دهانش را قورت داد و با صدای آرامی شروع به صحبت کرد: باشه دامبلدور! در این لحظه مهم که ما داریم صحبت می کنیم پسری به دنیا اومده که در آینده تحول بزرگی در جامعه جادوگری به وجود خواهد آورد. اون پسر به یاد تو و سوروس اسنیپ نام گذاری شده و یازده سال دیگه وارد نبرد سختی با پرسی ویزلی میشه ولی مبارزه رو میبره و وزیر سحر و جادو میشه!

آلبوس دامبلدور با تعجب به تریلانی خیره شده بود. چند متر آنطرف تر، پشت در ورودی هاگزهد بارتی کراوچ شنلش را محکم به دور خود پیچید و از آنجا دور شد. باید هر چه زودتر به ارباب و اسوه زندگیش () پرسی ویزلی خبر می داد!

پایان فلش بک!

لیلی:
لارتن:


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۰ ۲۱:۳۲:۰۰



Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
#31

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
سوژه ی جدید

- من چاره ای ندارم. تو یه مهره ی سوخته ای کراوچ!

بارتی کراوچ به صورت سرد شخصی که این جمله را می گفت نگاه کرد. باورش نمی شد که این پایان او باشد. پایانی که خودش و سازمان تحت ریاستش برای افراد زیادی به ارمغان آورده بودند.

به اطراف نگاه کرد. انتهای یک کوچه خلوت، تاریک و بن بست در حاشیه ی لندن جایی بود که برای آخرین بار می دید. دست نوشته های ناهنجار روی دیوارها به هیچ وجه منظره ای نبودند که او در آخرین لحظات از دیدنشان لذت ببرد.

به آرامی دستش را در جیب ردایش فرو برد. با این حرکت، شخص مقابلش آماده ی بر زبان آوردن وردی شد. کراوچ همراه با لبخندی تلخ، ابتدا چوبدستی اش را لمس کرد و سپس شیشه ی کوچک معجون را یافت و بیرون آورد.

- احتیاجی به این کار نیست کراوچ! من فقط حافظتو پاک می کنم.

اما دیر شده بود و بارتی کرواچ، رییس سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری، کل شیشه ی کوچک معجون را سر کشیده بود....

--------------------------------------

دوربین به آرامی به یک درب چوبی نزدیک می شود و روی تابلویی با عنوان "******" متوقف می شود. (متن تابلو به علت امنیت هر چه بیشتر مخدوش شده بود!)

- اهم اهم اهم! نمی شه کمتر آبنبات چوبی بکشی؟ بابا خفه شدم!

لارتن بعد از بر زبان آوردن این اعتراض، سعی کرد تا در میان تاریکی و دود غلیظ، شخص مخاطب خود که گویا عینک دودی(!) هم بر چشم داشت را ببیند!

- تو مگه توی عمرت هیچ فیلمی ندیدی؟ اینجا سازمان اطلاعات و امنیته! تازه اتاق رییس گفته باید غلظت دود اتاقا از حد نرمال ثبت شده توی کتاب "دکوراسیون های امنیتی" پایین تر نیاد!

- خب می گم که..... نمی شد بریم سر یه کار دیگه؟ هفته ی پیش جیمز هری پاتر برام یه کار پیدا کرده بود.

- جیمز!؟ همون که توی سندیکای " آب حوض کشان" بود؟ باشه! می تونی بری! به سلامت! منو بگو که کلی از پارتی بازی های پیچیده استفاده کردم تا رییس جدید اینجا یه پست بهمون بده!

- خب آخه ما که اینجا کاری انجام نمی دیم

- هممم..... خب ....... اولین پرونده رو رییس امروز بهم داد درباره شخص مشکوکیه به اسم جینی ویزلی!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#30

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
....فریادی که هرگز از گلویشان خارج نشد!

(ادامه)

بونز آرام سرش را از قدح اندیشه ای که روی میزش قرار داشت دور کرد و لبخند غم انگیزی بر لبش نشست.خاطره درست تدوین شده بود.سرش را بلند کرد و رو دیگر کسانی که در اتاق بودند سری تکان داد.کرپسلی کنار شومینه به دیوار تکیه داده بود و به آتش درون آن نگاه می کرد.آلفونسو عینک تک عدسی به چشم داشت،ردایش اندکی پاره و کثیف بود و برگه ای را که در دست داشت می خواند.بودلر نیز آرام و خسته روی صندلی کنار میز نشسته بود.
بونز با صدایی آرام گفت:
_خاطره آماده ست...همونطور که توی پیام نوشته بود...
آلفونسو نامه را به پایان رساند و با صدایی خسته گفت:
_حالا چی میشه؟...
بودلر در جواب او گفت:
_تو که نامه رو خوندی...اون تو نوشته بود.
آلفونسو حالت عجیبی داشت.
_می دونین چیه؟...باورم نمیشه ...که کراوچ تو این مدت چه کار هایی کرد...اون از اون موقع که وزیر نشد به هم ریخته بود ، ولی این نامه....
آلفونسو با افسوس سری تکان داد و رفت:
_آزکابان سقوط کرده...به محض اینکه رئیس بفهمه...آدمهاش میان سراغم ...باید برم..
شاید اگر همین حرف را چند روز یش میزد آنت سه نفر دیگر حاضر در اتاق با صد نوع ورد و طلسم جلوی او را می گرفتند و دستگیرش می کردند اما حالا همه چیز تغییر کرده بود....آلفونسو رفت و در را نیز پشت سرش بست.هنوز انعکاس صدای بسته شدن در فرو ننشسته بود که لارتن گفت:
_به هاگوارتز حمله شده بود...دامبلدور مرده...از ما خواسته شده برای بررسی بریم اونجا.
بونز از جایش بلند شد و به سمت در رفت:
_باید بریم...ما دیگه اینجا کاری نداریم.
او به همراه لارتن کنار در منتظر بودلر بودند.
_بیا دیگه...بلاخره زمانش رسیده یه کاری بکنیم...هاگوارتز منتظره.
بودلر از روی صندلی بلند شد .لحظه ای به آتش رو به خاموشی شومینه نگاه کرد .تشریح احساسی که در چشمانشان وجود داشت بسیار سخت بود،نفرت و شاید اندکی هم حسرت و ناراحتی....و بلاخره هرسه دفتر را ترک کردند و در راهروی زمان برای همیشه بسته شد .


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۲:۵۰:۰۰
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۲:۵۲:۰۱

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#29

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
مردي با پالتو پوست قهوه اي به همراه مرد ديگري با رداي مخمل آبي رنگ در امتداد يك راهروي تاريك و پر پيچ و خم مي دويدند. آن دو آنچنان با سرعت مي دويدند گويي كه در حال فرار از مرگ هستند. راهروي تاريك گويا پاياني نداشت همچنان سياهي و تاريكي آن را فرا گرفته بود و هرچه پيش مي رفتند به جايي نمي رسيدند. مرد آبي پوش گفت:
-: لارتن ..پس بارتي كجاست ؟..اونم داشت با ما مي اومد!
-: احتمالا از راه ديگه اي رفته ..حتما يه نقشه اي تو سرش بوده..
-: اما لارتن..اين عجيبه!
-: بي خيال ادوارد ..عجله كن و گرنه آلفونسو و بودلر مي ميرن!
مرد دوم كه ادوارد نام داشت ساكت شد و به راهش ادامه داد. سرانجام به در خيلي كوتاه و كوچك رسيدند كه تا كمر آنها هم نمي رسيد.
-: اول تو برو لارتن!
-: ترسو !
مردي كه پالتوي قهوه اي داشت اين را گفت و داخل شد و ادوارد هم به دنبال او داخل شد. برخلاف راهروي قبلي اين يكي سريع به انتها رسيد و آنها خود را در يك راهروي طولاني كه احتمالا راهروي اصلي زندان بود يافتند. دوباره به سرعت دويدند.صداي داد و فرياد از طبقه ي پايين به گوش مي رسيد. ادوارد در حالي كه چوبش را بيرون مي كشيد گفت:
-: لارتن اونا طبقه ي پايين هستن...عجله كن..
لارتن نيز چوبش را كشيد و به سمت پلكان مارپيچي دويد. در همين لحظه صداي انفجاري به گوش رسيد. ادوارد از روي پله هاي آخر پريد و همزمان طلسمي روانه كرد كه منجر به تركيدن يك چراغ شد. لارتن هم همان طور پريد و در حالي كه به دنبال ادوارد مي دويد و همزمان مبارزه مي كرد با لحني طعنه آميز گفت:
-: خيلي شجاع شدي؟!
در همين حين سه طلسم همزمان به سمت آنها آمد كه توسط لارتن دفع شد.اعضاي مدبا بيش از 10 نفر بودند. آنها مي دويدند و مدام به سمت آنها طلسم روانه مي كردند. آنها آشكارا در حال فرار بودند. اما يك فرار دسته جمعي . آنها در تمام سلولها را متلاشي مي كردند تا ديگر زنداني هايي كه احتمالا به فدايي تبديل مي شدند را نجات دهند. ناگهان چندين اينكوئيزيتز سياه پوش به همراه پنج فدايي از پلكان مارپيچ بالا آمدند و درست در مقابل زنداني ها قرار گرفتند. نبرد شديدي بين مدبا و اينكوئيزيترها در گرفت. تمامي زندانيها سلاح نداشتند اما بعضي با ميله هاي شكسته زندان به جنگ مي آمدند. فدايي ها كه بيداد مي كردند و براي آنها مهم نبود كه كسي را مي كشند.بعيد بود كه ديگر براي مدبا راه فراري مانده باشد.
يك ساعت بعد!
لارتن و ادوارد در امتداد راهروي نخستين كه در آن اوتانس را ديده بودند قدم مي زدند كه ناگهان صداي انفجار و هياهويي از طرف دفتركار كراوچ به گوش رسيد. آن دو با سرعت زيادي دويدند و خودشان را به محل انفجار رساندند و از دور بارتي را ديدند كه با سه تن از اعضاي مدبا مي جنگيد. سرعتشان را زيادتر كردند خيلي نزديك شده بودند هردو همزمان طلسمي به سمت اعضاي مدبا فرستادند اما متوجه ي سرانجام طلسمها نشدند چون ناگهان نور سبزي درخشيد و به بارتي اصابت كرد. هردوي انها فرياد كشيدند ..فريادي كه هرگز از گلويشان خارج نشد!
---------------------------
ربط داشت..باور كن!!
يه تير دونشون


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
#28

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
صدای قدم های سنگینی که از انتهای راهرو زمان به گوش می رسید در آن سکوت مثال نازدنی به اندازه ی وزوز مگسی سرگردان آزاردهنده بود .

کراوچ بر روی صندلی اش اندکی خم شد و به کاغذ کوچکی نگاه کرد که مدتی پیش دریافت کرده بود . این کاغذ کوچک همه چیز را توضیح می داد .همه ی آن چیزی را که او به دنبالش بود.جز یک مورد.
او سرش را بلند کرد و به دفترش نگاهی گذرا انداخت.دفترش در راهروی زمان به شکل قابل قبولی آراسته بود.آراسته و تمیز ،و البته آماده .درست مثل روز نخستی که به آن قدم گذاشته بود.

صدای قدم ها که از راهرویس سنگی به گوش می رسید این بار واضح تر شده بود.

پس از چند ضربه ی کوتاه در آرام باز شد. و سه هیئت سیاه پوش را نمایان ساخت که کلاههای لبه دار و برج مانندشان به همراهی یقه های بالا زده ی رداهایشان چهره ی آنها را در سیاهی فرو برده بود.

یکی از سیاه پوشان گفت:

_صبح بخیر ،کراوچ.

کراوچ آرام از جایش بلند شد تا با تازه واردین دست بدهد.
_صبح بخیر.

مردی که به کراوچ صبح بخیر گفته بود ،کلاهش را برای ادای احترام از سرش برداشت . و با چشمان ریزش که د ر صورت باد کرده و ته ریش های خرمای رنگش ،درخششی بی فروغ داشت به کراوچ نگاه کرد .نور کمی که از چراغی بر روی میز کراوچ بر میخاست سر تاسش را روشن کرده بود.

_آماده ای ،بارتی؟

کراوچ اندکی مکث کرد ،سپس گفت:

_آره ...اما قبلش فقط یک سوال داشتم....چرا؟

مرد حرف او را با لحن خاصی تکرار کرد.

_چرا؟....رئیس خواست که اینطور بشه....چون تو کاری رو که می بایست،انجام دادی...تو کاری رو که از نظرت درست بود انجام دادی و این شایان تقدیره ..ولی قبول کن که سازمان باید نابود می شد...باید ضربه می دید تا روند درست ادامه پیدا کنه...تا اون چیزی که باید، اتفاق بیفته ...درست مثل این واقعیت که وزارتخونه فردا سقوط میکنه..و تو این رو می دونی ولی جلوش رو نمی گیری چون باید اتفاق بیفته... .ما تا الآن قانون های زیادی رو زیر پا گذاشتیم...و در کنارش پیمانی رو قبول کردیم ...پیمانی که دلیل همه ی این اتفاقاته....تو این رو میدونستی ،بارتی و می دونی.....و همین باعث شد که دیشب از من درخواست کنی تا امروز پیشت بیام و کاری رو انجام بدم که درسته.

کراوچ آهسته دستش را در ردایش فرو برد و چوبدستیش را بیرون آورد......

_ممنونم .

مرد سیاه پوش بعد از اینکه کراوچ چوبدستی اش را به او داد این را گفته بود.

_روی صندلیت نمی شینی؟..این طوری بهتره.

کراوچ سری تکان داد و به پشت میزش بازگشت و روی صندلی نشست.او آماده بود.درست مثل اولین روز که به آن دفتر قدم گذاشته بود.

نور سبزرنگی از زیر دربسته دفتر کراوچ نمایان شد و اندکی بخش تاریک راهرو زمان را روشن کرد.مامور زمانی که شاهد این درخشش بود آرام تخته شاسی اش را بلند کرد و مشغول نوشتن شد.

بارتیموس کراوچ _____مرگ:بیست و دوم فوریه__ شش و شانزده دقیقه ی صبح____


_____

به ایگور کارکاروف عزیز:

ممنون از نظرت....چشم ...کوتاه ترش می کنم...این یکی کوتاه تر شد ....فقط یکم بین پاراگراف ها فاصله دادم...متشکرم از نکته ای که گوشزد کردی


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۰:۰۶:۵۹

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۶
#27

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
راهروی فرعی که به یکی از دفاتر گزارشات روز راهرو ششم منتهی می شد.اغلب بلااستفاده بود.خزه های سبز همچون جامه ی سبزی، آزمندانه در دامان دیوار متکبر سنگی چنگ زده بودند ،گویی می خواستند که خود را به تن او بیاویزند. و این تکبر سنگ ها ی خاکستری طی سالیان دراز ،این باور اشتباه را میانشان ایجاد کرده بود که نفوذناپذیرند .درحالی که خزه ها آرام آرام در بطن آن فرو می رفتند و چک چک قطره های آب از درز های سقف و دیوار آن ، که آبراهه ای را در صورت دیوار نقش زده بود به این فرآیند و تلاش بی امان خزه ها کمک می کردند.اینجا و آنجا در پاگرد پله ها جعبه های کهنه و خراب و وسایلی که بی شک سال ها دست نخورده مانده بود ، به ، چشم می خورد.

کراوچ به راهش در راهروی نمور و تاریک ادامه داد ،گاه و بیگاه صدای قدم های شتابان و داد و فریاد هایی را می شنید که از اراهروی مجاور و هم دیوار به گوش می رسید.آن افراد ذره ای برای او اهمیت نداشتند.حس جنون آمیزی که همراه با خشم و غضبی فرو خورده بود او را وا می داشت تا تنها به چیزی فکر کند که نظم سازمان را به هم ریخته بود.

پس از طی مسافتی در کنار در چوبی و فرسوده ای ایستاد و آن را باز کرد و وارد شد.دفتر آلفونسو بود.او باید می فهمید که چه اشتباهی موجب آن اتفاق شده بود.آرام حرکت کرد .شنل و در زیر آن ردای سیاهش موج ناموزونی می خورد.نگاهی به میز انداخت.میز در سمت راست اندکی کج شده بود.گویی کسی به هنگام دویدن به او برخورد کرده بود.پیپی روی میز قرار داشت که تنباکوی مصرف نشده ی درون آن روی میز ریخته ،و در واقع روی برگه ی سفیدی ریخته بود که زیر آن قرار داشت.قفسه ی پرونده ها نیز شلوغ و به هم ریخته بود.همه چیز حاکی از آن بود که شخصی که در اتاق بوده با عجله آن را ترک کرده است.کراوچ مطمئن بود که این شخص نمی تواند از گروه مقاومت باشد که اکنون راهرو هایی را در اختیار داشتند.زیرا درها همه توسط سیستم امنیتیی درون راهروی شرقی کنترل می شدند و گزارش نگهبانان آن حدود ده دقیقه پیش او را از آشوبی آگاه کرده بودنددکه در دخمه های پنج و هفده آغاز شده بود.

او راهش را به سمت قفسه ی پرونده ها ادامه داد و وقتی به آن رسید مقابلش ایستاد و به تاریخ روی گزارش ها نگاه کرد.درهمان هنگام صدای انفجاری به همراه فریاد ها و گام هایی شتابان به گوش رسید ولی کراوچ به آن توجهی نکرد..ضرب نگاهش بر روی پوشه ها درست به مانند حرکت چندش آور پاهای خرچنگی بر روی آنها لرزش ایجاد می کرد.

آخرین گزارش که با خط آلفونسو نوشته شده بود مربوط به هفدهم فوریه ساعت دوازده صبح تا 12 ظهر بود.که مقارن با ساعت تغییر زندان های ،اسیران گروه مقاومت بود.کراوچ پوشه را برداشت و باز کرد .در همان هنگام از راهرویی که در دیگر دفتر به آن ختم می شد .صدای فریاد و سپس انفجاری به گوش رسید اما کراوچ تکان نخورد.صدای دا و فریاد ها و قدم های شتابان به گوش می رسید.اما بارتیموس بدون هیچ توجهی به آنها پوشه را باز کرد.و آن قدر ورق زد تا به آخرین گزارش رسید:انتقال زندانی ها از مجموعه زندان های 16 ،17،18 به سری اول در دخمه های پنجم.این ثابت می کرد که عمل انتقال زندانی ها تا راهروی پنجم،حد اقل تا حدودی درست پیشرفته بود .چون گزارش بخش امنیتی نیز شروع آشوب را از راهرو ی پنج و هفده گزارش کرده بود.اما نکته ای در این بین وجود داشت.هنوز دلیل ترک شتابزده ی دفتر توسط آلفونسو معلوم نبود...آیا هنگام بازگشت به دفترش از آشوب با خبر شده بود؟....اما در همین هنگام چشمش به قسمتی از گزارش افتاد که نا تمام مانده بود.

"....زندانی ها همگی به زندان طبقه ی پنجم منتقل شدند جز مورد ....."

_اَه!

کراوچ با خشم پرونده را به زمین کوبید و کلاه برج مانند و لبه دارش را نیز به شیوه ای مشابه بر روی میز انداخت.سپس به آن سمت رفت و خود را روی صندلی انداخت مدتی به همین منوال گذشت.صدای فریاد ها و درگیری هایی از دور منعکس می شد و به گوش می رسید.شمعی در روی میز سوسو می زد.به شعله های شمع چشم دوخت.چند لحظه احساس کرد افکارش پر از دوده ها آن شمع شده است و دیگر کار نمی کند.اما سپس یاد بخش دیگری از صحبت های بونز افتاد:"پس آلفونسو و بودلر چی؟"پس بودلر نیز در آنجا حضور داشت.باید این مساله را در گزارش ها و دستورات بررسی می کرد.این احتمال وجود داشت که بودلر متوجه اشکالی شده و نزد آلفونسو آمده باشد؟...اما در این بخش نیز مشکلی وجود داشت.بودلر در راهروی ششم چه می کرد؟

کراوچ به سرعت از جایش برخاست ،کلاهش را بر سر گذاشت و یقه های شنلش را بالا کشید سپس از همان دری که آمده بود ،بازگشت.


رولت بسيار قشنگ بود..فقط سعي كن مقداري كوتاه تر بنويسي تا نفر بعد،دلش بگيره بخونه و ادامه بده!ممنون!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۱:۲۱:۳۳
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۱:۲۶:۱۴

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
#26

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
کرپسلی و اوتانس چوبدستی هایشان را به سمت هیئت شنل پوش گرفتند اما پیش از آنکه وردی را بر زبان آورند ،هیئت شنل پوش از تاریکی بیرون آمد.

_بارتی!...تو؟

کوبش امواج سهمگین تر شد.جوش و خروش دریا و بی قراری آسمان همچون خنجری زهرآگین در قلب سکوت قلعه پیش می رفت.

کراوچ آرام و با خستگی دستش را پایین آورد و با سرش حرف او را تایید کرد.تشخیص این که خشم صورتش را تسخیر کرده است یا ناامیدی بسیار سخت بود.

_بارتی...اوتانسو چرا...

_اوتانس مرده!...دیشب کشته شد!

_پس یعنی این....

بارتی سری تکان داد و گفت:

_درسته!

بونز با ناباوری گفت:

_چه چیزی باعث این خرابکاری ها شده؟

بارتی آرام حرکتی کرد و جواب داد:

_هفت ساعت پیش .تعویض نگهبانها بود..نگهبان های راهرو دو به دو به تالار زمان رفتن و با زمان برگردون به موقعیت های مقرر رفتن اما نگهبان های جایگزین که قرار بود از سه روزبعد بیان نیومدن...به خاطر همین رهاروهای چهار و هفت و یازده بی محافظ مونده این تنها چیزیه که صریحا می دونیم چون آخرین گزارش فرمانده ی راهرو بوده.

_این یعنی اینکه در آینده مشکل جدیی پیش اومده...

_درسته...اما دلیل این ها باید روشن بشه...و هدف ما از داخل شدن هم همینه...باید بفهمیم چه طوری این قدر نفوذ در سازمان به وجود اومده...این ها همه برنامه ریزی شده بوده...غیبت نگهبانها و تغییر سلول زندانیان گروه مقاومت.

_یعنی با بودلر و آلفونسو کاری نداشته باشیم.؟

_برای اون کار تا هفت دقیقه ی دیگه دو فدایی می رسن...به هیچ وجه خودتون رو به گروه مقاومت نشون ندین...سعی کنین درگیری زیادی پیش نیاد ..از راهروهای فرعی استفاده کنیم بهتره.

قلعه ی قدیمی آزکابان پیز تر از همیشه به نظر می رسید.سنگ های بیشکل کنگره هایش در برابر طوفان و آماج دریا غوز کرده و به شکل انسانی خموده در آمده بود.

دروازه ی قلعه با همان غژ غژ همیشگی باز شده بود و کراوچ ،بونز و کرپسلی داخل شدند.چندین دیوانه ساز در حیاط به چشم می خوردند که با حالتی تهوع آور در هوا معلق بودند.بونز به دو نفر دیگرنگاهی انداخت و از پلکان شرقی که به دیوار ها می رسید بالا رفت.کرپسلی نیز به راه همیشگیی رفت که در اصلی راهرو ها بود.

کراوچ همانجا ایستاده بود.می دانست در زیر برج اصلی بی صبرانه انتظار ورودش را می کشد اما هنوز با حالتی درمانده و بی شکل آنجا ایستاده بود...چه چیزی نظم بی چون و چرای سازمان را به هم ریخته بود...اگر نفوذ در راهروی زمان درست بیود ،چه؟....در همن حال ناگهان پیکر تیره و بی شکل اوتانس در جلوی چشمانش ظاهر شد...او شب گذشته در خانه اش کشته شده بود...

بارتیموس کراوچ ،سری تکان داد تا آن افکار را از ذهنش دور کند.سپس دری را که پیش رو داشت گشود و به راهروی مخفی قدم گذاشت.


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۶
#25

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
لارتن که به سرعت داشت بیرون میرفت سر بونز فریاد زد:دِ بیا دیگه.منتظری مدبا اینجا رو روی سرمون خراب کنن؟
اوتانس کمی جلوتر فریاد زد:معلومه دیگه.وقتی دخترا رو توی گروه راه میدید همین میشه دیگه.از اولش گفتم این گروه جای خاله بازی نیست.دختر نیارید...
بونز به سرعت به دنبال لارتن دوید:وایسا.دو دقیقه وایسا لارتن.میتونیم با زمان برگردون بریم و از فرار اعضای مدبا جلوگیری کنیم و یا...
اوتانس که جلو جلو میرفت پاسخ داد:فکرشم نکن بونز.تو الان دو تا در گذشته هستی و ممنوع الخروج شدی.لارتن هم موقتا اجازه خروج نداره چون 5 تا لارتن کوچولوی مامانی قاچاقی رفتن به گذشته که البته مامورای زمان بعدا حسابش رو میرسن.من هم نمیتونم تو زمان سفر کنم.ام...به دلایل شخصی.
بونز کنجکاو شد و خواست چیزی بپرسد که اوتانس با چهره ای سرخ فرمان داد:بهتره تو زندان ظاهر بشیم احتمالا هنوز خارج نشدن.
لارتن پرسید:راستی تو چطوری خبر دار شدی؟
اوتانس تنها به جوابی یک کلمه ای اکتفاء کرد:یه نگهبان.
و ناپدید شد.ادوارد و لارتن هم نگاهی به یکدیگر انداختند و ناپدید شدند.هوای ساحل خبر از طوفانی قریب الوقوع میداد.موج های سهمگین بر تنه صخره ها شلاق میکوبیدند و ابرها گاهی به این ظلم آب با اعتراض غرش میکردند.
ادوارد پرسید:بودلر و آلفونسو کجا هستن؟
اوتانس با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به سمت قلعه حرکت کرد:من چه میدونم؟نگهبانه فقط نوشت مدبا فرار کردن.آلفونسو و بودلر هم دارن میمیرن.
چشمان ادوارد و لارتن از حیرت گشاد شد.به همین راحتی؟مگر میشد یکی از ماموران زبده گروه و یکی از فرزترین جاسوسان عصر حاضر به همین راحتی بمیرند؟نه این بیشتر به یک شوخی بیمزه شباهت داشت.
اوتانس به سرعت جلو میرفت و توجهی به حیرت و اندوه دو همراهش نداشت:بس کنین دیگه.بودلر کشته شد یکی دیگه رو میار...آخ!
طلسمی از آستانه در خارج شد و پس از برخورد به قفسه سینه اوتانس او را داخل آب پرت کرد...


But Life has a happy end. :)


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
#24

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
راهروي زمان همچنان شلوغ بود و گويا هيچ وقت از شلوغي آن كاسته نمي شد. ماموران كنترل زمان هم همچنان بي وقفه به كارشان ادامه مي دادند گويا كه هيچ وقت خستگي آنها را فرا نمي گرفت. راهرو كم نور و بي نور بود و رنگ تيره ي ديوارها و همچنين عبور افراد باشلق دار با رداهاي سياه بيشتر فضا را غم انگيز مي كرد.ناگهان دري در سمت راست باز شد و مردي كه رداي آبي تيره اي به تن داشت كه مخملي بود از آن بيرون جست و دوان دوان در امتداد راهرو حركت كرد و مامور كنترل زمان را در حالي كه به سذعت بر روي تخته شاسي اش مي نوشت تنها گذاشت. مرد به راه خودش ادامه داد و همچنان در انمتداد راهرو پيش رفت ..سرانجام در مكاني ايستاد و چوبش را بيرون آورد و به طور نامنظم به قسمتي از ديوار كوبيد. ناگهان در ي در مقابلش ظاهر گشت. مرد بلافاصله در را باز كرد و وارد شد .چنين اتاقي در اين قلعه ي قرون وسطايي و عاري از هر گونه هنري جز عجايب به شمار مي آمد. اتاق به دقت تزئين شده بود ديوارها به رنگ آبي كمرنگ و سفيد بود كه رگه هاي آبي لاجوردي و سياه در آن جا خوش كرده بود. ديوار مملو از تابلوهاي زيبا و تابلو فرش بود. زمين سنگ فرشي صيقلي داشت كه بر روي آن فرشينه ي پر نقش و نگار بزرگي پهن بود. قفسه هاي بسياري در گوشه و كنار به چشم مي خورد كه بسيار بزرگ و در عين حال زيبا و گرانقيمت بود. مرد به طرف يكي از قفسه هايي كه در گوشه اي از اتاق بود رفت. اين قفسه بزرگترين قفسه ي اتاق بود مرد در كنار ان ايستاد و با چوبش به نقاطي از قفسه ضربه زد و كلماتي را زير لب گفت، كشويي باز شد كه مملو از پرونده بود . مرد به دقت پرونده ها را زير و رو كرد و يكي از پرونده ها را از كشو خارج كرد.سپس كشو رو بست و دوباره با چوبش ضرباتي بر قفسه وارد كرد و قفسه با صداي چالاپ چلوپ عجيبي بسته شد. مرد در جايش چرخيد و باعث شد كه ردايش پيچ و تابي قشنگي را آغاز كند. مرد به سمت قفسه ي ديگري رفت كه ناگهان در به صدا درآمد. مرد به سرعت ايستاد و گفت بيا تو.در صداي خفيفي ايجاد كرد و باز شد در آستانه ي در مردي با موهاي نارنجي و و رداي بلند به رنگ قهوه اي تيره از جنس پوست كه با نوارهاي نارنجي تزئين شده بود؛ ايستاده بود.
-: سلام ادوارد..همين الان مامورها به من خبر دادن كه برگشتي...
-:آره...همين الان برگشتم ...فكركنم الان بايد بريم پيش رئيس و گزارش كارهامونو به اون بديم...درسته؟
-: آره پس خيال كردي كه براي چي اون لباس هاي بي روح رو در آوردم...
-: خب اگه كمي صبر كني پرونده ها و گزارشاتم رو بر مي دارم تا بريم...
ادوارد دوباره به سمت قفسه ي ديگري رفت و دوباره همان كارها را تكرار كرد و كاغذهايي را از درون آن خارج كرد و به سمت مردي كه موهاي نارنجي داشت رفت.
-: خب فكر كم ديگه الان مي تونيم بريم ،لارتن!
اما ناگهان در گشوده شد و مردي در آستانه ي در ظاهر شد. مرد به شدت هراسان بود و از چهره اش ترس و درماندگي مي باريد.مرد با موهاي نارنجي گفت:
-: ريش مرلين...اوتانس چت شده؟..حالت خوبه؟
-: اوتانس چه خبر شده ...چه اتفاقي افتاده ...از مدبا خبر داري؟ ..رئيس چيزي گفته...د حرف بزن!!
-: اعضاي مدبا ..اعضاي مدبا ...از سلولشون فرار كردن ...بودلر و آلفونسو ..به شدت مجروح شدن ..هيچي يادشون نمي ياد ..ما بايد بريم دنبال اونها...زود باشيد عجله كنيد...
اوتانس در حالي كه به شدت هراسان بود اين جملات را بريده بريده گفت. گويا نفسش در حال بند آمدن بود.لارتن چوبش را به سرعت بيرون كشيد و به سرعت از در خارج شد و رو به دو نفر ديگر كرد و گفت:
-:‌زود باشيد عجله كنيد..
-:‌اما ما بايد گزارشمون به رئيس بديم...
-:‌شايد يه زمان ديگه..!!
بونز در حالي كه به شدت بهت زده شده بود حرف لارتن را تكرار كرد سپس لبخندي زد..
-: شايد يه زمان ديگه..بله ..درسته.!!
===============
خب من به راحتي پست بارتي و پست ويولت رو به هم ارتباط دادم...به نظرم يه ذره هيجان هم توي اين سازمان بياد بد نيست...چون موضوع خيلي پيچيده شده مخصوصا با اين تونل زمان اگه همينجوري پيش بره به قول لارتن بهتره كه خودت بنويسي و ما فقط بخونيم ....اينجوري ما هم بهتر مي تونيم فعاليت كنيم...


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
#23

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
بودلر در حالی که شنل سیاه رنگی پشت سرش پیچ تاب میخورد به سرعت در میان راهروهای تودرتو و تاریک زندان میگذشت.هر دفعه که به آنجا میامد قلبش تند تند در سینه میکوبید.نمیدانست چرا ولی اندوه او را فرامیگرفت.صدای پایی از پشت سرش شنید.به سرعت چوبدستیش را کشید و به حالت آماده باش ایستاد.نفس راحتی کشید و به آلفونسو سلام کرد:سلام آلفونسو.تو دلت نمیگیره اینجا کار میکنی؟
آلفونسو سری تکان داد:نه بودلر.یه ذره که اینجا کار کنی عادت میکنی.مثل همین سیاهی ها میشی.قاطیشون میشی و تنها چیزی که ممکنه دلت براش بسوزه خودتی.
ویولت از این توصیفات به خود لرزید:آره.شاید.
و بعد پرسید:چوبدستیاشون رو گرفتی دیگه نه؟
آلفونسو با حیرت گفت:اونا با خودشون چوبدستی نداشتن که!هرچی گشتیم چوبدستی نداشتن.
چشمان ویولت گشاد شد:حالت خوبه؟پس با چی مبارزه کردن؟شوخیت گرفته آلفونسو؟
آلفونسو یکه خورده بود.اطمینان داشت که هیچکدام چوبدستی نداشتند.مگر اینکه...آخ!
آلفونسو نالید:همه اونا یه آویز یه شکل داشتند.خدایا!رئیس من رو میکشه.
ویولت شروع به دویدن کرد:فقط بگو از کدوم طرفه؟اگه هنوز نرفته باشن خوبه.
آلفونسو دوید و راهرویی را نشان ویولت داد:اونا نمیتونن ناپدید شن.سلول ها و راهرو ها ضد ناپدیدین.
ویولت به رعت وارد راهرو شد و سلول های خالی از او استقبال کردند.ویولت هراسان وارد سلول شد تا شاید چیزی بیابد.
_:دستا بالا!
صدایی دورگه ولی خشمگین این را گفت...
========
من یه پیشنهاد دارم.اینقدر بی هدف ادامه دادن و مخالفا رو به راحتی کشتن دیگه داره تکراری میشه.حالا اعضای گروه مدبا قراره واسمون دردسر درست کنن و توی درگیری ها شخصیت مجازی رو نابود کنیم و اونایی که واقعین مثل لارتن و ادوارد و بارتی و من باقی بمونن که مبارزه کنن...


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.