هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
#22

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
مستاصل شده بود،نمیدانست دنبال چه میگردد،آن راه دراز را از قبرستان تا آنجا طی کرده بود اما اکنون با اندیشه ای خالی باید بار سفر میبست.
گراهام ریچارد...گراهام ریچارد...
مدام در ذهنش تکرار میکرد تا مبادا ان نام فراموشش شود.
دوباره خود را غیب کرد.همان احساس خفقان و تنگی نفس،منتها اینبار دیگر برایش مهم نبود که نفس میکشد یا نمیکشد.
آنقدر افق پیش رویش را تاریک میدید که حتی سعی در امید دادن به خودش نمیکرد.
چند لحظه طول کشید تا اینکه بالاخره دوباره پایش با کف سنگی راهی که به قبرستان متهی میشد برخورد کرد.

بالای قبرستان...

معنی این جمله را نمیدانست،سوالی دیگر بر انبوه سوالاتش افزوده شده بود.
به آرامی به راه افتاد.دوباره همان روند همیشگی،رفته رفته همه چیز به خشکی و سردی میگرایید.گاه با خود میاندیشید که براستی از این نمای سرد و بی روح لذت بیشتری میبرد.
صدای دریا که به گوشش رسید،قدری آرام گرفت.سالیان دراز بود که با نگریستن به قبر دوست درگذشته اش آرامش میافت.
حال دوباره قصد داشت مثل گذشته بی هدف به آن سنگ بنگرد؟
از کنار سنگ قبر های متعدد میگذشت.سنگک قبر هایی که عموما متعلق به کسانی بودند که روز ها و سالها و قرن ها در بنای سنگی و مخوفی که در برابر دیدگانش قرار داشت زندانی بودند.

بالای قبرستان...

به قبر دوستش رسید،و مثل همیشه برای اولین نگاهش،قطره اشکی هدیه گرفت.
روز هایی را به یاد آورد که دوش به دوش یار قدیمی اش،در پی یافتن این راز بزرگ بودند.اما او فهمیده بود،پس چرا به راجر نگفت؟چرا او را در این منجلاب استیصال رها کرده بود؟
این افکار همچون پتک بر سرش میکوبیدند.
باران نم نم شروع به باریدن کرده بود.به آرامی سرزش زا بالا آورد و به آسمان نگریست.به یاد نداشت روزی آن آسمان را صاف و آبی دیده باشد.قانون نیز همین بود.محکومین آزکابان،دیر زمانی بر سر مردم این آسمان را ساخته بودند،حال این چیزی جز حق برایشان نبود.

برخورد قطرات باران،چشمانش را می آزرد اما عطش یافتن جواب سوالات فرا تر از یک رنجش جزیی بود.
در همان اوضاع و احوال،ناگهان چیزی نظرش را جذب کرد.
کبوتر سفیدی در پهنای بی کران آسمان بال میزد،گویی پیامی برایش داشت.
آیا این پاسخی بود برای یکی از سوال ها؟
کبوتر رفته رفته سرعتش را تند تر میکرد،راجر نیز زمانی که بخ خود آمد،در حال دویدن بود.نمیدانست چه مدت،اما خستگی پاهایش گواهی بر گذشت زمان زیادی بود.

تمام مدت چشم از کبوتر بر نداشته بود،اما درست در همان لحظه متوجه شد که دقیقه ای پیش پا در محوطه اصلی زندان آزکابان نهاده است.
موج سوالات جدید در ذهنش بیداد میکرد.
آیا گراهام ریچارد در زندان بود؟


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
#21

hdmfans


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
به نام خدا
با سلام !

باید او را می یافت، اما آیا نه ماه برای او کافی بود ؟ آیا می توانست در چنین مدتی که به نظر زیاد می آمد، راه حل نجات یافتن از مرگ زودرس و آن طلسم باستانی نحس را بیابد ؟
این افکار در ذهنش می چرخید، هر چند تمایل نداشت تا ذره ای نومیدی را به وجودش راه دهد.

از روی صندلیش برخاست. به دور و اطرافش نگریست، کتابخانه ای بسیار قدیمی با نزدیک به هزاران جلد کتاب از دوران گذشته، در میان آن ها تنها تعداد انگشت شماری کتاب از عهد جدید به چشم می خورد. این کتابخانه در نقطه ای تاریک در نزدیکی گورستان بنا شده بود، و ظاهر بیرونیش به گونه ای به نظر می رسید، که گویی هر لحظه خراب می گشت.

راجر از عمارت سنگی خارج شد. می خواست پیش از آن که سفرش را آغاز کند، بار دیگر به سر قبر دوستش برود. به بالای سرش نگاه کرد تا ماه را ببیند که اکنون در میانی ترین نقطه ی آسمان خودنمایی می کرد.

زمانی به قبر او رسید، با اندوهی فراوان به سنگ قبر سیاهش نگریست، که اکنون نوشته هایش تقریبا از میان رفته بودند. سرش را با تأسف تکان داد و اشک بر روی گونه اش جاری شد و هزمان در ذهنش این جملات گذر کردند:‌(( اکنون نوبت به من رسیده است و مرگ من را می کاود. تنها نه ماه دیگر فرصت دارم... امیدوارم که میعادگاه من در نه ماه دیگر اینجا نباشد... ))

سپس از آن جا روی برگرداند و به طرف عمارت سنگی کتابخانه بازگشت. مدت زیادی می شد که در انجا بود و حال باید وسایلش را بر می داشت و به سمت خانه ی کوچکش می رفت، که در جاده ای در چند کیلومتری قبرستان واقع شده بود.

وسایلش را برداشت و خیلی زود غیب و در جلوی خانه اش ظاهر شد. به اطرافش نگاه کرد،‌اما همچون همیشه سوت و کور. به درون خانه اش رفت. دقیقاً نمیدانست باید چه چیزهایی را بردارد. فقط می خواست سریع عمل کند. وسایلی را که از نظرش ضروری بودند، به سرعت برداشت.

دو ساعت طول کشید تا آماده شود. سپس به طرف کتابخانه ی کوچکش رفت، و این بار چیزی را دید که برای مدتی متحیر شد :(( این گونه مرا نخواهی یافت ! اکنون قصد داری مرا بیابی،‌اما از من خیلی دور شده ای ! نزدیک ترین مکان من نسبت به تو، در بالای قبرستان بود ...))‌

کوله ی راجر از دستش افتاد و همچنان به آن نوشته خیره مانده بود ...


با تشکر



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
#20

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
راجر با نااميدی سرش را تكان داد، او فقط بيست و چهار سال سن داشت و دوست نداشت به اين زودی بميرد. او خودش را پيشاپيش درون قبر ديده بود... تنگ و دلگير بود، راجر تا آن زمان هزاران كتاب را زير و رو كرده بود اما هيچوقت نتوانسته بود راز افزايش عمرش را بيابد، او تا آن زمان هيچگاه تا نزديكی مرگ نرفته بود، طعم آنرا نچشيده بود و حتی به آن فكر نكرده بود اما الان در يك قدمی مرگ بود. با نااميدی صفحات آخر و كاهی كتابی رنگ و رو رفته و قديمی را ورق می زد. آن كتاب نيز كمكی به حالش نمی كرد. هيچ كتابی اطلاع روشنی در مورد جادوی سياهی كه او را به خودش اسير كرده بود نمی كرد. راجر كتابی با عنوان "دانشمندان برتر معاصر" را برداشت و آنرا گشود. چشمش روی نام های متفاوتی چرخيد، اكثرشان مرده بودند، از آلبوس جرارد گرفته تا استيو يانكلوسكی. مرده ها نمی توانستند كمكی به حال گرفته اش بكنند پس شرح حال افراد زنده را خواند... اما هيچكدام از آنها كمكی به حالش نمی كردند، با نا اميدی نگاهش را روی شرح حال گراهام ريچارد متوقف كرد و درعين ناباوری پاسخ معمايش برايش چشمك زد، راجر انگشتش را روی متن كشيد و كليد معمايش را برای چندمين بار خواند:
-... گراهام ريچارد در تمامی جادوهای سياه و طلسم های باستانی تخصص دارد. بدون شك هيچ طلسمی موجود نيست كه وی در خنثی كردن آن توانا نباشد...

در مغزش تكرار كرد:
-گراهام ريچارد... گراهام ريچارد... پيدات ميكنم.



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۸:۰۸ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
#19

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
سوژه جدید :

باران تندی میبارید.

مرد تنها و خسته،با کوله باری از رنج و غم،به آرامی در آن آشفته بازار شب قدم برمیداشت.
به تازگی مسوولیت تازه ی انتقام را نیز عهده دار شده بود،انتقامی که چه به دلخواه و چه غیر از آن،وابسته به سرنوشت او بود.

به خوبی صدای دوست و یار غار قدیمی اش را به خاطر داشت.

سالها بعد از مرگ من،اون راز توی قبرستانی که منو دفن میکنن پیدا میشه...

صدا در گوشش زنگ میزد.نمیدانست توان رو یارویی با مشکلات سر راهش را خواهد داشت؟
دوباره جمله ای دیگر از خاطرش گذشت...

این یه طلسم باستانیه،تا وقتی اون راز رو کشف نکنی نمیتونی از خودت دورش کنی.من اون راز رو پیدا کردم اما تو باید خودت به اون دست پیدا کنی

هوا رفته رفته سرد تر میشد،درختان اطافش کم کم جای خود را به تخته سنگ های قطور و ترسناک میدادند.
آری جنگل داشت به پایان میرسید،و این یعنی آغاز محوطه زندان آزکابان
یعنی مکانی که سالها پیش دوستی را در آنجا به خاک سپرده بودند.
به خوبی به ید داشت،روز هایی را که به همراه راجر به آنجا میآمدند.فارق از هر ترس و وحشتی،سرشار از غرور جوانی و اشتیاق،در جستجوی انواع و اقسام طلسم هایی بودند که قوی ترین جادوگران نیز از وجود آنها بی اطلاع بودند.

حتی هیچ یک نمیدانستند سالها پیش در آنجا کتابخانه عظیمی از انواع کتب جادوگری قرار داشته.
هر قدم خاطره ای نو برایش زنده میساخت.
کم کم دیگر درختی دیده نمیشد.همه جا خشک و خاکستری بود.تابش نور نقره فام ماه بر سطح ناصاف سنگها،تلالو سهمناکی ایجاد میکرد.

رفته رفته به آن مجموعه وهم انگیز،صدای موج های خشمگین دریا نیز اضافه میشد.
حال دیگر به خوبی راه را بلد بود.سالیان پیش،یک بار برای خاکسپاری باعث و بانی این سفر به آنجا آمده بود...

دوباره صدا در گوشش زنگ زد : قبرستان زندان آزکابان،اونجا میعادگاه من و تو خواهد بود...



***********************
روال سوژه : راجر(الزاما دیویس نیست اما خوب میتونه باشه)،برای باطل کزدن طلسم باستانی که سالها پیش،یه جادوگر سیاه روی اون و خونوادش اجرا کرده،نیاز داره تا یه راز رو بفهمه.که اون دوستش توضیح دقیقی راجع به اون راز نداده.طبعا اون راز میتونه یه جسم،یه گیاه،یه دارو و یا اطلاعاتی در مورد همچین چیزایی باشه و یا حتی یه شخص باشه که بتونه راجر رو کمک کنه و یا هرچیزی که تخیل نویسنده بگه. اگر راجر اون طلسم رو باطل نکنه مثل بقیه اعضای خونوادش در سن 25 سالگی میمیره.
جو سایت که ماشا ا... کلا طنز هست.امید داریم که یه کم هم جدی بنویسین.


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#18

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
كينگزلی شكلبوت مدتی قبل از مسابقه با تيمی كه دست و پا كرده بود صحبت می كرد:
- ريموس، سيريوس، با بازدرنده هاتون داغونشون كنين. هری از تو انتظار دارم گوی زرين رو زودتر از لسترنج بگيری. و شما سه تا! فرانك و آرتور و جينی! انتظار دارم سرخگوناتون تو حلقه های حريف باشه.
جينی در حالی كه تمام وقت با دقت به حرف های شكلبوت گوش كرده بود گفت:
- و ما هم ازت انتظار داريم شوتهای حريف رو بگيری.
ريموس لوپين گفت:
- ما بايد اين بازی رو ببريم.
اعضای تيم با فريادی كه می توانست آسمان را به زمين بيندازد نعره زدند:
- ما بايد اين بازی رو ببريم.

در زمين مسابقه:

كينگزلی شكلبوت بلند قامت آرام اما استوار به همراه تيمش در زمين قدم بر می داشت. آلبوس دامبلدور كه به عنوان داور بازی در اين بازی دخالت می كرد به هوكی (وزير سحر و جادو) كه در جايگاه ويژه نشسته بود چشمك زد. پس از اينكه تماشاگران تيم شكلبوت را تشويق كردند بازيكنان تيم ديگری وارد زمين شدند. بلاتريكس لسترنج پيش از ساير بازيكنان به سرعت و با حالتی خشمگين وارد زمين شد. پشت او می شد اوری، آنتونين دالاهوف، لوسيوس مالفوی، دراكو مالفوی و نارسيسا مالفوی را تشخيص داد. دامبلدور در حالی كه به شكلبوت چشمك می زد گفت:
- كاپيتانها بيان اينجا!
دو كاپيتان با گام های بلند خود را به دامبلدور رساندند. دامبلدور در حالی كه بر ريش نقره ای فامش دست می كشيد گفت:
- دو تا كاپيتان با هم دست بدن!
بلا لحظاتی دامبلدور را با حيرت نگاه كرد گويی جمله ی غير قابل باوری را گفته باشد اما پس از مدت كمی دستان كينگزلی را با تمام توانش فشرد ام كينگزلی حتی خم به ابرو هم نياورد. بعد از اين مراسم تشريفاتی آغاز بازی دامبلدور جعبه ای را كه توپ های بازی در آن قرار داشتند را باز كرد. سپس رو به بازيكنان گفت:
- سوار جاروهاتون شين.
بازيكنان بعد از شنيدن دستور داور بازی بر جاروهايشان سوار شدند. سپس دامبلدور دو توپ بازدارنده را رها كرد تا آنها به سمت آسمان پر بكشند. بعد از بازدارنده ها نوبت به گوی زرين رسيده بود. هری پاتر با دقت خاصی توپ طلايی رنگ ظريف را نگاه كرد كه توسط دامبلدور آزاد شده بود. دامبلدور پس از آزاد كردن توپ طلايی گفت:
- بازيكنان همه برن بالا!
بعد از اينكه بازيكنان از دستور دامبلدور اطاعت كردند او سرخگون را به هوا پرت كرد كه بلاتريكس با فرزی بسيار توپ را قاپيد. در اين ميان صدای گزارشگر مسابقه- فرد ويزلی-توجه همه را به خود جلب كرد:
- لسترنج صاحب توپه. حالا يه بازدارنده می خوره تو سرش كه حقشه! آه حالا توپ رو جينی ويزلی می گيره كه بلافاصله پاس می ده به پدرش و آرتور ويزلی شوت می كنه و گل نمی شه! اوری چست و چالاك تر از اونی بود كه فكرشم می كرديم. توپ رو می ده به لسترنج...بلا با سرعت به سمت حلقه ها می آمد. جينی سعی می كرد با تنه زدن به لسترنج او را سرنگون كند اما بلا با حالتی مسخره وار گفت:
- دختر گمشو كنار! از سر راهم برو كنار! كنار!
لسترنج در حالی كه نعره می زد توپ را به سمت حلقه ی وسطی شوت كرد:
- شكلبوت توپ رو می گيره اما... نه! توپ با بد شانسی از دستش ميلغزه و گل! گل واسه اون لسترنج و تيم به درد نخورش..يعنی خوبش...گرچه ضعيف هم هست...
شكلبوت در حالی كه بر زمين تف می انداخت و لعنت می فرستاد با صدای فرد از جا پريد:
- هری پاتر انگار يه چيزی ديده...آذرخششو به سمتحلقی وسطی تيم لسترنج كج می كنه...اوف!...يه بازدارنده از بغل گوش هری گذشت...هری مواظب باش!...آها، به خير گذشت. صبر كنين ببينم اون به سمت چی ميره؟ اون چيز طلايی چيه؟ گوی زرينه!...
تمام بازيكنان تيم شكلبوت محو تماشای هری بودند كه دالاهوف با استفاده از اين فرصت پنج گل ديگر به كينگزلی زد. كينگزلی از درون دروازه نعره می زد و هری را تشويق می كرد كه ناگهان سرمای ناخوشايندی را احساس كرد...گويی ديوانه ساز ها آمده بودند:
- چه سرمای وحشتناكی! ديوانه سازها اومدند! اونم چند تا هستند! گله ای حمله كردند!
هری از روی جارويش سر خورد و به زمين افتاد. قدرت ديوانه سازها كه تعدادشان زياد بود بازيكنان را از روی جارويشان سر نگون می كرد! لسترنج كه مقاوم به نظر می رسيد دو گل ديگر به دروازه ی بدون دروازه بان زد تا مجموع امتيازات دو تيم هفتاد بر صفر شود اما خود او پس از زدن گل هفتم تيمش به زمين افتاد و يك ديوانه ساز به سمت او هجوم برد...
...صورتش را به صورت بلا نزديك كرد...می خواست اورا ببوسد...كه ناگهان سپر مدافعی به شكل ققنوس ديوانه ساز را از بلاتريكس دور كرد. پس از چند لحظه سپر مدافع های بسياری به سمت ديوانه سازها حمله بردند و آنها را از زمين بازی دور كردند.
هری پاتر در حالی كه به سمت جارويش گام بر می داشت گوی زرين را در نزديكی اش ديد. به شمت آن شيرجه زد و صدای فرد در ورزشگاه طنين افكند:
- اون گ-ر-فت
كينگزلی در حالی كه نعره ی شادمانی می زد هری را بغل كرد. بلا با عصبانيت به دامبلدور گفت:
- اون بدون جارو گوی زرين رو گرفت! يعنی چی؟
دامبلدور گفت:
- بلاتريكس! بازيكن جستجوگر گوی زرين رو هر طور و به هر حالتی بگيره قبوله. متاسفم كه باختين:
- بله كينگزلی شكلبوت و تيمش صد و پنجاه به هفتاد بردن! بردن!

کینگزلی عزیز،پرسی توی پست قبل از پست شما سوژه رو تموم کردن و پست شما هم که ربطی به موضوع تایپیک نداشت،زمان گذشته اما خوب باید رسیدگی بشه دیگه.پستتون پاک نمیشه،دقت کنید لطفا. موفق باشید


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۵ ۱۶:۴۴:۲۵
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۴ ۱۷:۰۱:۱۹


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۷
#17

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
راه کوهستانی ای که از کرانه ی سرلاخیان به سوی خاور کشیده میشد ، مسیری باستانی بود که قرنها بود مورد استفاده قرار نگرفته بود . هیچ جادوگر و ساحره ای در کناره ی راه دیده نمی شد و هیچ رهگذر ِ روستایی ای نیز نبود که "ورن" بتواند در مورد خطرات پیشارویش از او پرسش کند .

راه ، از میان برهوتی مرتفع می گذشت که تنها زینت ِ لاشه سنگهای تیره و فرسوده اش درختچه های خمیده و خاردار بودند . حتی پرندگان هم در آسمان پرواز نمی کردند و هیچ صدایی جز وزش بادی سرد ، سکوت غمناک پیرامونش را بر هم نمیزد .

با بیشترین سرعتی که از تسترالی که سوار بر آن بود بر می آمد در این سرزمین مرده و برهوت می تاخت . ساعتها از پی هم گذشت و هیچ اثری از مقصد دیده نمیشد . مشک آبی که هدیه ای از جانب اربابش بود ، با تمام قناعتی که به خرج می داد به تدریج تمام شد و فاصله ی چشمه های دارای آب ِ آشامیدنی که می شناخت بیشتر و بیشتر گشت .

علفی بر زمین نبود تا تسترالش نیز قناعت کرده و جای گوشتِ لذیذی که سهم ِ روزانه اش بود بخورد چرا که تا فرسنگ ها جانوری دیده نمیشد که بشود شکارش کرد . گُرده افراشته فارانتان همچنان تا دور دستها ادامه داشت . تنها دلخوشی ورن ، خورشیدی بود که از پشت ِ پرده ی تیره ی ابری ابتر راستای مشرق را نشانش میداد و خطر گم شدنش را از میان می برد . هر چه جلوتر می رفت هوا سرد تر میشد . به تدریج منظره ی اطرافش دگرگون شد و سنگ های سپید پوش چشم انداز کوهستانی برف زده را پدید آوردند .

آنگاه ، از دور لکه هایی متحرک را در کناره ی راه دید . وقتی نزدیک نزدیکتر شد ، به کلبه های بزرگ و ارابه های متحرکی برخورد که با الاغ هایی رنگ شده کشیده میشدند . ورن با دیدن مردم مشنگ ِ فربه و درشتی که با چهره هایی عبوس بر این ارابه ها نشسته بودن ، دریافت که با یکی از قبایل ساکن منطقه ی مشنگی سورمان روبرو شده است . جوانان قبیله که انتظار نداشتند با سوارکاری تنها و فوق العاده زیبارو که روی موجودی عجیب و زشت که بالهایی بزرگ دارد ، روبرو شوند ، با بدبینی به احوال پرسی هایش پاسخ گفتند و آنقدر با نگرانی نگاهش کردند تا از قلمرو قبلیه شان گذشت .

وقتی آنها را پشت سر گذاشت ، بار ِ دیگر کوهستان پر برف و سرزمین ها وحشی شمالی را در برابر خود یافت . پس از ساعت ها تاختن ِ بی وقفه ، اسبش در پای صخره ای فرسوده از پای در آمد و از راه رفتن باز ماند . ورن که در اثر زمین افتادن تسترال تنومندش بر زمین در غلتیده بود ، برخاست و وقتی مطمئن شد آسیبی ندیده ، با پای پیاده به راه ِ خود ادامه داد .

کمی جلوتر سرلاخیان با شیبی ملایم به سوی زمین های پست زیرین پیش رفت و راهی که می پیمود به سرازیری ِ دلپذیری تبدیل شد . مسیر کوهستانی که در ارتفاعی پایینتر به منطقه ی تخت و پهناوری می رسید که خاکش در زیر چتر انبوه درختانی خاکستری و بی بر و برگ گم شده بود . از دور دستها ، حصار شهری را دید که بر تپه ای بلند و سپید از برف بنا شده بود . برج و باروی بلند شهر که در زیر آفتاب میدرخشیدند ، با منظره ی غم انگیز جنگل خاکستری تضادی کامل داشت !

ناگهان احساس کردی که دستی او را بالا می کشد ، به اطرافش نگریست ، به جنگل خاکستری ، تپه های سفید از برف ، انعکاس آفتاب از برج شهر پیش رویش ... همه و همه در هم میپیچیدند و کوچک و کوچکتر میشدند . بعد از لحظاتی مجددا سرمای قبرستان ریدل ها اندام های ظریف و خوش تراشش را در آغوش کشید و نگاه چندین مرگخوار نقاب زده را بر خود احساس کرد .

- لرد ولدمورت منتظره که زودتر بفهمه ورن به جرگه مرگخوارانش میپیونده یا نه !

با اینکه خستگی ِ راهی که پیموده بود انرژی و قدرتی برایش باقی نگذاشته بود ، ولی باز هم لرزش محسوسی که با شنیدن نام لرد سیاه در پیکرش پدید آمده بود از نگاه مرگخواران دور نماند : م ... من ... اینجا کجا بود که من رو فرستادید ؟

لرد سیاه با بی میلی زمزمه کرد : این خاطره تنها یکی از خاطرات دوران نوجوانی من بود ، جایی که باید به اونجا میرفتم تا مریدان بیشتری برای خودم جمع کنم ! تا بتونم اون ارتش قدرتمندی که مدت ها توی ذهنم بود رو پدید بیارم !

لبخند سردی روی لب های سرخ ورن نقش بست و ادامه داد : ولی آیا باز هم باید به چنین جاهایی برم ؟

- بله !

- متاسفم ار...

با فرو رفتن پرتویی سبز رنگ در قلبش ، مجال ادامه دادن سخنش را پیدا نکرد .

آمیکوس که هم ترسیده بود و هم حیرت زده می نمود پرسید : و ... ولی ارباب ، دیگه نیاز نبود اون به چنین جاهایی بره ، اون میتونست برای ما مفید باشه !

لرد سیاه به سردی پاسخ داد : من به کسی نیاز دارم که حاضر باشه جونش رو فدای اربابش کنه و من این رو در وجود ِ ورن ندیدم ! و برای آخرین بار نگاهی به صورت ِ زیبای ورن که رنگ پریده تر از قبل به نظر میرسید کرد و روی پاشنه پا چرخید و ناپدید شد !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


بدون نام
ديگر ماندن جايز نبود. سريع بايد اين سلول لعنتي رو ترك مي‌كرد. ولي چه جوري؟! سقف؟! خودشه!
بدون معطلي چوبدستيش را به سمت سقف گرفت و وردي را در ذهن احضار كرد...

پلكان سفيد رنگي از سقف تا جلوي پايش كشيده شد. به سرعت از پلكان بالا رفت و به طبقه‌ي دوم رسيد. بايد جاي امني رو فعلآ پيدا مي‌كرد تا براي كار بعديش تصميم بگيرد.

نگاهي به چپ و راست كرد و تصميم گرفت راه سمت راست را ادامه دهد. سريع به انتهاي راهرو رفت و به سمت چپ پيچيد، راهرو را ادامه داد و وارد دومين اتاق شد. وارد در ديگر آن اتاق شد.
با چوبدستي خود بدون لحظه‌اي درنگ در را به ديواري تبديل كرد. پس از اين كار شروع به برانداز كردن اتاق كرد...

اتاق تاريك و نم‌ديده‌اي بود. تنها پنجره‌ي اتاق در بين دو ميز كار قرار داشت. تارهاي عنكبوت بيشتر كتاب‌هاي قفسه را در آغوش گرفته بودند. كف اتاق را توسط لايه‌اي ضخيم از گرد و خاك رنگ زده شده بود. اتاق به نظرش آشنا آمد. نگاهي به دو ميز كرد. تابلوهاي جلوي دو ميز پوشيده از خاك و نهان از چشم بودند.

با قدم‌هاي آرام و شمرده به سمت ميزي كه سمت راست بود، حركت كرد. با هر قدمش گرد و خاكي به هوا برمي‌خاست ولي اين چيزي نبود كه به خاطرش آزرده خاطر شود. به ميز رسيد، مكثي كرد. نفس عميقي و به خودش جرات داد و دستش را دراز كرد، گرد و خاك تابلو را پاك كرد و كلماتي اينچنين از زير هاله‌اي از گرد و خاك نمايان شد:
سام ميگتون
« مسئول بايگاني »



تصويري جلوي چشمانش دوباره زنده شد...

سام پشت ميزش نشسته بود و با پرونده‌اي سرو كله مي‌زد كه سرش را بلند كرد و با كلافگي گفت:
- هي تام اين پرونده چرا اينجوريه؟! همه چيزش مبهمه! بيا ببين!


اينجا اتاق كار خود و برادرش بود. فكرش به سرعت به كار افتاد. برادرش! سام! سام، تورازه رو كشته بود! چي كسي رو بايد به سزاي اعمالش مي‌رسوند؟! برادرش؟ چه جوري؟ برادرش كه مرده بود!

تام كه به شدت حس مي‌كرد به بن بست رسيده است با دو دست سرش را گرفت و فرياد زد:
- خـــدااااااااااااااااااااااا!
و با دو زانو روي زمين افتاد و براي مدتي ضجه زد. با سرعت بلند شد و شروع به شكستن هر چيزي كه دم دستش بود، كرد. پس از اينكه از خسته شد، متوجه‌ي چيزي شد. چيزي كه مطمئنآ تا چند لحظه‌ي پيش آنجا نبود.

روي شيشه‌ي اتاق با خون تازه نوشته شده بود:

« ورد‌هاي لوح »

آرام آرام با اضطراب و ترس به سمت پنجره رفت. از پشت شيشه‌هاي لعنتي آن پنجره فقط و فقط قبرستان نمايان بود. تام نفس عميقي كشيد و زير لب گفت:
- پس بايد شكنجه‌اش كنم!



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷
#15

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
- به یاد بیار!
تام برای لحظه ای که به نوشته روی سقف خیره شد. سپس ناگهان فریاد زد.
- چی رو به یاد بیارم لعنتی! چرا مثِ بچه آدم حرف نمی زنی! چرا نمی گی کی رو باید بکشم تا زود تر کارشو تموم کنم؟
- صداش از اون راهرو میاد، زود باشید، داره با یکی دیگه حرف می زنه! فک کنم می خوان یکی دیگه رو هم بکشن.
تام وحشت زده آنچه را که همین حالا رخ داده بود با خودش تفسیر کرد. عصبانی شده بود ومثل دیوانه ها فریاد زده بود و باعث شده بود مامورین آزکابان پیدایش کنند. می دانست که تا لحظه ای دیگر آن راهرو چنان از دیمنتورها پر خواهد شد که حتی جا برای بلند کردن چوبدست و خواندن ورد هم نخواهد داشت.
خیلی احمق شده بود که فکر می کرد دیمنیاس بالای آن سلول ایستاده ولی حالا وقت فکر کردن به این چیز ها نبود، باید راهی برای نجات جانش پیدا می کرد. ناگهان جواب را فهمید. سقف! چوبدستش را بلند کرد و وردی خواند. سقف سلول با صدای مهیبی فروریخت و گرد و خاک تمام سلول را پر کرد به طوری که تنها چیزی که میدید، بدن نیمه جان مردی بود که کنار دیوار افتاده بود. سام جلو رفت، یقه مرد را گرفت و فریاد زد:
- لعنتی! جواب میدی یا می خوای همین جا بکشمت؟ بگو ببینم تو کی هستی؟
- دیمنیاس تورازه
سام دیمنیاس را محکم به دیوار کوبید و دوباره فریاد کشید:
- عوضی، اینو که خودم هم می دونم. توی لعنتی چرا تو این زندانی؟! از کجا اومدی؟ جرمت چیه؟
دیمنیاس که ظاهرا اصلا متوجه نبود سام ممکن است هر لحظه او را بکشد، به شوخی گفت:
- فک می کردم توی این زندان برای بازجویی از اتاق شکنجه یا چیزی شبیه به این استفاده بشه. حسابی ناامیدم کردی دیمنتور جوان!
سام چوبدستش را کشید و تقریبا آن را در دهان دیمنیاس فروکرد و گفت:
- من دیمنتور نیستم احمق! ولی اگه جوابمو ندی بلایی سرت میارم که آرزو کنی کاش یه دیمنتور بوسیده بودت!
- حالا فهمیدی چرا بهت گفتم دیمنتور؟
- شوکوبوران!
اخگری سیاه رنگ از انتهای چوبدست سام خارج شد و مستقیم وارد دهان دیمنیاس شد. چشمان دیمنیاس از درد گشاد شدند، رنگ پوست دیمنیاس در یک لحظه کاملا سیاه شد. دیمنیاس دهانش را باز کرد تا فریاد بزند ولی بلافاصله ماده ای سیاه رنگ بالا آورد که مانع از حرف زدنش شد.
سی ثانیه ای طول کشید تا تمام آن ماده سیاه رنگ از دهان دیمنیاس خارج شود و او دوباره کف سلول فروافتد اما باز هم بر خلاف تصور تام و سام، نه تنها خونسردیش را از دست نداده بود بلکه با لبخند گفت:
- می بینم که قبل از فروختن اون لوح به لرد ولدمورت کمی از اون رو هم برای خودت برداشتی!
این بار تام هم جوش آورد.
- لعنتی تو از کجا راجع به اون لوح می دونی؟ از کجا می دونی اونو به لرد سیاه فروختیم؟
ولی دیمنیاس باز هم فقط لبخند زد. دیمنیاس آنها را مسخره کرده بود. دستشان انداخته بود و بدتر از همه از راز آنها با خبر بود.
- آوداکداورا!
تام به خودش خیره شد که به برادرش خیره شده بود. تام با حالتی ما بین ترس و ناباوری گفت:
- سام، اونو کشتیش. بیچاره میشیم سام. به خاطر کشتن یه زندانی خودمونو زندانی می کنن!
- تام، باید این کارو می کردم. اون لعنتی در مورد اون لوح می دونست. ممکن بود لومون بده. نترس، کسی نمی فهمه، همه فک می کنن اتفاقی بوده، ارونسی! ببین همه فک می کنن اینم دیوونه شده و خود کشی کرده.
تام به جسد دیمنیاس نگاه کرد که اکنون روی مچش، اثری شبیه به گاز گرفتگی وجود داشت و خون زیادی از آن بیرون می ریخت. تام آرام آرام به جسد نزدیک شد، مچ دست دیمنیاس را بلند کرد و به دندانش فشار داد تا اثر خون روی دندان هایش هم باشد، سپس برگشت و به برادرش خیره شد که چوبدستش را به طرف او نشانه گرفته بود.
- چیزی نیست تام. فقط می خوام حافظه ات رو پاک کنم. این جوری برای خودت هم بهتره!
تام همان طور که کنار جسد دیمنیاس زانو زده بود، به اخگر فیروزه ای رنگ خیره شد. اخگر از چوبدست سام خارج شد، به صورتش خورد و سرمای عجیبی را وارد بدنش کرد. سرمای دیمنتورها!
تام احساس ترس عجیبی می کرد که نمی دانست به خاطر دیمنتورهایی که طول راهرو را برای بوسیدن او طی می کنند است یا به خاطر به یاد آوردن آن خاطرات ولی چیزی که می دانست این بود که اگر می خواهد زنده بماند، برای فکر کردن وقت ندارد. سرش را بلند کرد و به سوراخی که در سقف ایجاد شده بود نگاه کرد. ستاره ها نورشان را به دیمنتور ها باخته بودند.



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
#14

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
به پاهايش که با سرعتی ديوانه وار از يکديگر سبقت ميگرفتند نگاه کرد و متعجب شد که آيا اينها واقعاً پاهای خودش هستند. راهروها و پلکانها را يکی پس از ديگری پشت سر ميگذاشت و محيط اطرافش به شکل مجموعه ای تار و وهم آلود از ميله ی سلولها در آمده بود. هيچکس بر سر راهش قرار نداشت. يا دمنتورها دست از جستجو کشيده بودند يا خلأيی که پس از مشاهده ی پرونده وجودش را پر ميکرد مانع از احساس سرمای وحشتناک آن نگهبانهای شنل پوش شده بود.
در واقع اگر نحسی کل اين قضيه را ناديده ميگرفت خالی بودن مشخصات يک پرونده، نشانه ی شومی به حساب می آمد. او در تمام سالهايی که آنجا کار ميکرد به چنين موردی برنخورده بود!
اما چه اهميتی داشت؟ اين مربوط به نجات برادرش ميشد... برادرش... سام!
"من از اون راهرو خوشم نمياد... مخصوصاً از اون سلول!"
"اما اگه اين کارو نکنيم آقای پرسکات..."
"تام! اون سلول نفرين شده س!"
"منظورت چيه؟!"
"من... اون... ببين، من فقط ميگم از اون سلول دور بمون! به من اعتماد کن! همين چند روزه کاری ميکنم که ديگه ازش استفاده نشه، اينطوری ما هم مجبور نيستيم بهش نزديک بشيم."
"من نميفهمم!"
"فقط ازش دور بمون...!"
ازش دور بمون تام! به طرف اون سلول نرو! اون نفرين شده س!... از سلول 567 دوری کن!
- اين تنها راه نجاتته!
تام با درماندگی فرياد زده بود و بلافاصله صداها رو به خاموشی گراييد. او دستی به صورت خيسش کشيد و در حالی که عميقاً آرزو داشت صداها او را ترک نميکردند متوجه شد به سلول مورد نظر رسيده است.
راهرويی که در آن ايستاده بود را از نظر گذراند و سعی کرد نسبت به صدای جيغ هايی که در گوشش می پيچيد بی توجه باشد، جيغ انسانهای بی گناهی که شکنجه ميشدند... نوشته ها... لوح... شکنجه!
در سلول با صدای غيژ دردناکی گشوده شد. لايه ی قطوری از خاک، سطح زمين و ديوارها را کدر کرده بود. تخت فلزی و زنگ زده ای در گوشه سلول به چشم ميخورد که گويا سال ها مورد استفاده قرار نگرفته بود.
تام به طرف تخت رفت و با هر گامی که بر ميداشت پايش را به زمين ميکوبيد؛ تمام کاشی ها محکم بودند و سرنخ هر چه بود نميتوانست زير آنها مخفی شده باشد. تخت و ملافه های غبار آلودش نيز چيزی قابل توجه تر از زمين زير پايش نداشتند. او همچنين ديوارها را امتحان کرد اما آنها نيز عادی به نظر ميرسيدند.
- پس کجايی لعنتی؟... من اينجام! توی سلول تو!
خودش را بر روی تخت انداخت و همانطور که صورتش را با دو دست ميفشرد هق هق کنان گفت:
- سام! اوه، خدای من... سام! من نميتونم! من... نميدونم!
چه انتظاری داشت؟ اينکه ديمنياس تورازه آنجا نشسته و منتظر او باشد؟ نام قاتل را بگويد و جهت درست را هم نشانش دهد؟ نميتوانست اينگونه باشد... او مرده بود! اما چرا... چرا سام؟ آن فرد ميتوانست از هر کسی بخواهد انتقام او را از قاتلش بگيرد، چرا آنها را انتخاب کرده بود؟
جيغها... نوشته ها... شکنجه... لوح!
گرمی مايعی غليظ را بر پوست دستش حس کرد و به اميد پيامی ديگر آن را جلوی چشمانش تکان داد اما دستش سالم و چيزی به نوشته های قبلی اضافه نشده بود. پس...
قطره ی ديگری اين بار بر روی صورتش چکيد. به آرامی گردنش را از پشت خم کرد و چشمش به حروفی که با خون روی سقف نقش بسته بودند دوخته شد.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۴ ۲۰:۲۰:۳۰


بدون نام
وارد راهروي مارپيچ منتهي به بايگاني شد. فضاي راهرو به قدري تاريك و خفقان آور بود كه تام ناچار شد نوري با چوبدستيش ايجاد كند. با دقت فراوان و بي‌صدا در راهرو جلو مي‌رفت... به نظرش ساعت‌ها طي اين مسير طول كشيد. كم كم نور ضعيفي از انتهاي راهرو نمايان شد. اين نويد رسيدن به انتهاي راهرو را به او مي‌داد. نوري را كه ايجاد كرده بود را خاموش كرد. سرعتش را پايين‌تر اورد...
- تام! عجله كن...
- اه! خودم مي‌دونـ...
«تق»
ناگهان سردي و تاريكي كه فقط مي‌توانست مخصوص يك ديمنتور باشد، فضاي اطراف تام را در بر گرفت. دمينتور به سرعت به سمت صورت تام حمله برد و سعي در مكيدن روح تام كرد. تام نشست، دمينتور از او گذشت. با چوبدستيش حلقه‌هاي آتشي را به سمت دمينتور فرستاد.
حلقه‌هاي آتش دمينتور را محاصره كردند و اجازه ندادند كه به تام نزديك شود. تام پشتش را به دمينتور كرد و به سرعت به سمت انتهاي راهرو دويد...
- بدو تام... بدو!
تام در حال دويدن فرياد زد:
- مي‌دونم... خودم مي‌دونم. خـــــفه شــــــو!
تام به سرعت درها را در طبقه‌ي سوم رد مي‌كرد تا به در بايگاني رسيد. كسي ان دور و ور نبود. دستش را روي دستگيره‌ي در گذاشت، مكثي كرد؛ سپس به سرعت وارد بايگاني شد...
- لوموس.
اتاق طويلي با قفسه‌هاي فراوان نمايان شد. ترديدي در وجودش رخنه كرد. اگر پرونده رو پيدا نمي‌كرد چه؟!
- تو مي‌توني. تو منو بايد برگردوني تام.
در بين قفسه‌هاي شروع به حركت كرد و زير لب گفت:
- باشه... باشه... 567.
دلهره‌ي عجيبي تمام وجود او را از درون مي‌خورد. احساس بدي داشت، ولي به خاطر برادرش سعي كرد همه‌ي افكار بد را از خود دور كند.
- 567... 7 6 5... آهان ايناهاش...
به رديفي رسيد كه بالاي ان نوشته شده بود «560-570» . به سرعت به سمت قفسه رفت و دنبال پرونده‌ گشت.
- 565، 566 ،568! ا! پس 567 كجاست؟!
نااميدي تمام وجودش را گرفت. از خودش متنفر شده بود. خود را گناه‌كار مي‌دانست چون برادرش را نتوانست نجات دهد. به زمين و زمان بد و بيراه مي‌گفت تا اينكه كم‌كم نوري قرمز رنگ در جلوي چشمانش نمايان شد. نور از بالاي دستانش به سمت قفسه‌ي ديگري رفت و پس از چند ثانيه خاموش شد.
تام كه بهت زده شد بعد از چند دقيقه به سمت قفسه‌اي كه نور نشان داده بود، رفت. دستش رو درون قفسه برد و ناخودآگاه تنها پرونده‌ي قفسه را بيرون كشيد...
نگاهي به روي جلد پرونده كرد و با تعجب متوجه شد پرونده‌اي كه در دست دارد همان پرونده‌ي 567 است.
نور چوبدستيش را روي تابلوي مربوط به قفسه انداخت و عنواني اين چنين ظاهر شد: «زندانيان ازلي»
با تعجب پرونده را باز كرد...
نام: ديمنياس
نام خانوادگي: تورازه
سن: نامعلوم
مشخصات: نامعلوم
جرم:
سلول: 567


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۳ ۰:۰۸:۲۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.