هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
خانه شماره دوازده گریملند


مردی خسته و خیس از زیر باران سرد و هوای مه آلود لندن برمیگرده به پایگاه ولی خوشحاله چون یک خبر خوب داره بعد از در زدن خانوم ویزلی در رو باز میکند و او وارد خانه میشود

- چای یا قهوه ریموس ؟
- چای داغ لطفا .

خانوم ویزلی چای رو جلوش میذاره.
- راستی دامبلدور کجاست ؟
- الانا است که برسه کمی صبر کن ...

دقایقی برد مردی با ریش سفید و بارانی وارد خانه میشه.
- سلام خانوم ویزلی.
- سلام البوس بشین واست یه نوشیدنی بیارم.
- قهوه باشه ممنون میشم.
- چه خبر ریموس!
- امروز یکی از جاسوس های ما از مرگخوار ها یه خبری دریافت کرده .
-خب
- قضیه از این قرار هست که اونا نقشه ی قتل نخست وزیر ماگل ها رو بر سر دارند و قراره روزه یکشنبه دست به کار بشن ما باید جلوی اونا رو بگیریم نباید بذاریم چنین کاری انجام بدن ممکنه با این اتفاق جو انگلستان دگرگون بشه
- اروم باش ریموس ما باید با برنامه ریزی عمل کنیم . اونا که نمیدونم ما از این موضوع خبر داریم ؟
- نه!!
- پس من اعضا رو برای روز یکشنبه اماده میکنم تو هم به وزارت خونه اطلاع بده ..
- چشم البوس .
سپس از خانه خارج شد .. البوس اخرین جرعه از قهوه باقی مانده اش را خورد و به سالن رفت تا قضیه را با سریوس در میان بگذارد

روز یکشنبه

لوپین :
- الان هاست که باید برسن.
چشم بابا قورقوری :
- دارم میبینمشون لوسیوس و دالاهاف رو میشناسم
حدود هفت نفر از مرگ خوار ها در خیابان حضور داشتند درست در پایین ساختمان نخست وزیر ........
البوس :
به محفلیا گفتی در سرجاهاشون در ساختمان قرار بگیرند.
- بله قربان ( توضیح نویسنده : ساختمان مسکونی بود)

15 دقیقه بعد

دالاهاف و لوسیوس در حال بالا رفتن از پله های طبقه سوم بودند این طبقه کاملا خالی بود پس اعضای محفل در این طبقه مخفی شده بودند ناگهان از درون یکی از سوئیت ها تانکس بیرون امد
- استیوپیفای

طلسم به یکی از مرگخورا ها برخورد میکند و او به زمین میافتد
نبرد تا پانزده دقیقه ادامه پیدا میکند سپس با مشارکت اعضای وزارت خانه پایان پیدا میکند در این گیرودار لوسیوس توانست فرار کند و دالاهاف کشته شد و 5 نفر زندانی شدند اسکریمجیور از البوس و دیگران تشکر کرد که باری دیگر مانع کار مرگخواران شده بودند ولی هدف اصلی محفل یعنی نابودی ولدمورت هنوز پابرجا بود و میدانستند که نبرد های دیگری در پیش است. پس به امید پیروزی های دیگر محفل

پایان

ویرایش پست قبلیت رو بخون!
آرماندوی عزیز نقد برای اینه که شما مشکلات رول نویسیت رو بفهمی و دیگه تکرارشون نکنی نه اینکه دوباره همون مشکلات رو توی پستت داشته باشی!
روی سوژه پستت هم بیشتر کار کن!


ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۵ ۰:۰۱:۲۵
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۵ ۲۰:۱۵:۱۷


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۷

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
تاریکی کم کم سرتاسر جهان را فراگرفته بود لرد سیاه و خادمانش با همکاری موجودات جادویی مثل غول ها
ظلم را در سرتاسر گیتی گسترش داده بودند و بوسیله دیمنتور ها اخرین بارقه های امید را از دل و دیدگان مردم دزدیده بودند همچنین شایعاتی نظیر اینکه لرد سیاه برزخی ها را نیز به خدمت گرفته
در جان مردم طنین انداز شده بود.
اما در جایی از زمین در سرزمین انگلستان و شهری به نام لندن در خانه ای در گریملند گروهی به نام محفل ققنوس وجود داشت
و گفته میشد که همان پسر , کسی که زنده ماند , کسی که میتواند سپاه لرد سیاه را نابود کند در انجا زندگی میکند گفته میشد انها مردانی شجاع هستند که هنوز امید خود را برای نابودی لرد ولدمورت از دست نداده اند
و میخواهند بار دیگر امید به زندگی و بودن را به سرتاسر گیتی پخش کنند همچنین با تحقیقات خودم فهمیدم
مردی به نام البوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور (دامبل !!) انجا رئیس هست
ما با هم در جوانی دوستانی صمیمی بودیم و از خلقیات خود آگاه بودیم پس به راحتی میتواستم با انها کار کنم
درسته من در گروه اسلیترین بودم و هستم این بخاطر خون خالص بودن من است ولی مگر همه چیز به گروه است تنه چیز دیگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



پس من وارد انجا شدم و در زدم
(از این به بعد نوشته کمی از حالت جدی بیرون میاد اون جدی رو نوشتم که بگم من میتونم سبک جدی هم بنویسم)

تق
تق
تق (افکت صدای در زدن)

یکی از اون پشت گفت :
_کیه کیه در میزنه در با زنجیر میزنه؟

گفتم :
_منم سلام دارم

در را باز کرد فهمیدم دامبل هست گفتم:
_سلام عزیزم, عزیزم سلام دوست دارم محفلیم والسلام

_خوش اومدی چند ساله ندیدمت ؟راستی چه جوری این خونه رو دیدی

_بوق که نیستم . انگار قدرت های آرماندو رو دست کم گرفتیا و فکر کنم
یه هفتاد . هشتاد سالی بشه


دامبل خندید و گفت :
_بیا خوشم اومـــ ..........
منم با کمال پر رویی قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه اومدم داخل ( اونم تو ذهنش گفت: 4.5 روز هست عضو شده چقدرم پر رو هست )

_ درسته 4.5 روزه ولی فعالیتم بالا بوده 10.11 جا رول زدم

دامبل گفت:
_ که اینطور .. افرین خوب فعالی راستی پس تو ذهن خونی هم بلد بودی ما نمیدونستیم

_من رو دسته کم نگیر من رو دسته کم نگیر

بعد من رو با اعضا اشنا کرد یکی از یکی گلتر قرار شد با یه سری تست من رو قبول کنن

بعد دامبل گفت :
_ من نمیتونم تاییدت کنم باید وایسی دامبلدور بیاد پستت رو ویرایش کنه تایید بزنه

با تعجب گفتم :
مگه خودت دامبل نیستی

- اره من هستم ولی اون با من فرق داره اون دامبل سایت هست من دامبل اینجا

-جلل خالق

سپس اضافه کردم :
_ پس من منتظرم امیدوارم با عضو شدن تو این گروه رول نویسیم خوب بشه و ببخشید امروز وقت نشد با لوپین و گلگومات و بقیه صحبت کنم ایشاالله دفعه بعد


-انشاالله دامبلدور هم میاد تاییدت میکنه


_نه بچه خوبیه تایید میکنه اگه تایید نکنه <--------کروشیو فهمیدی

-پس فعلا ارماندو
-

دوست عزیز! فعالیت خوب و مناسبی در ایفای نقش داری و خوشحال میشم وارد محفل بشی ولی متاسفانه رولت خوب نبود. اول از همه اینکه در پایان اکثر جمله هات فراموش کردی نقطه بزاری و در کل از علائم نگارشی خیلی کم استفاده کردی! اشتباهات املایی متعدد هم به وضوح در پستت دیده می شد و مهم تر از همه اینکه سوژه رولت زیاد قوی نبود. اتفاقات دنیای جادویی کتاب و سایت رو ناشیانه با هم ادغام کرده بودی و رولت جالب نشده بود! مطمئنم با یکم تمرین میتونی رولت رو قوی کنی و وارد محفل بشی. تایید نشد.
موفق باشی!


ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۱۸:۰۵:۰۳
ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۱۸:۱۶:۱۸
ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۱۰:۱۷:۳۴
ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۱۰:۲۰:۱۳
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۲۱:۳۹:۱۷


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
پرد چوب دستی اش را کنار خودش گرفته بود.وارد تالاری شده بود که هیچ وقت در هاگوارتز ندیده بود.هزاران در مقابل او بودند که درهایشان به شدت کوبیده میشد.
افکار سختی در ذهن پرد خاموش و روشن میشد.
_این جا تالار هزار در!من چه جوری وارد این جا شدم؟خدای من.این انتهای زندگی منه.
---------
بدن بی جان پرد گوشه ای افتاده بود و دانش آموزان دیگر دورش جمع شده بودند که با فریاد مک گانگال از جا پریدند و حلقه ی دور پرد را گشاد کردند.
مک گانگال چشمان پرد را باز کرد.بدنش سرد و بی جان بود.
داد زد:یکی مادام پامفری رو بیاره.زود...
و عده ای از بچه ها به سمت در دویدند.پس از مدتی پامفری بالای سر او بود.
_چرا این قدر در استفاده از افسون رویا زیاده روی کرده؟اوه خدای من!فکر نکنم بتونم کار خاصی انجام بدم.حتی توی سنت مانگو هم هیچی نمیشه انجام داد.اون الان در رویاهاش غرقه.چیزهایی که واقعیت نداره.
قلدر مدرسه پرد را بلند کرد و با پامفری به سمت درمانگاه راه افتادند.اما پرد از افسون رویا استفاده نکرده بود...
هر روز تعدادی از دانش آموزان وراد درمانگاه می شدند.کمی کنار پرد می نشستند و دسته گل هایشان را به مادام می دادند و می رفتند.
اسنیپ همیشه با پرد خوب بود.از معجون هایش برای خود نگه می داشت و نمره ی پرد در کارنامه ی آخر ماه غیر از 20 نبود.در نتیجه با پروفسور مک گانگال وراد درمانگاه شدند.
_حالش چطوره؟
مادام سرش را به علامت منفی تکان داد و با نومیدی گفت:هر روز نبضش آروم تر میشه.
اسنیپ با لحن خشکش گفت:ولی هیچ کسی این افسون رو بلد نیست.هیچکسی و من مطمئنم که پردفوت می دونسته که این افسون از طرف وزارت ممنوع شده.اون دانش آموز محققی بود.
مک گانگال اخم هایش را در هم کرد و گفت:شاید زیر نظر کسی این کار رو کرده.یعنی یکی اونو کنترل ذهنی می کرده.
-------------
روز سوم بیهوشی پرد می گذشت که صدای نبضش به قدری آرام بود که با سمعک شنیده میشد.
هرمیون هم تمام مدت در کتابخانه به همراه هری در حال تحقیق در مورد افسون رویا بودند .
سپس به همراه هری و تعدادی از بچه ها با یک معجون به سمت پرد امدند.
_طاقت بیار.فقط یکم دیگه.
----------------
در ذهن پرد....
همه ی درها امتحان شده بود اما دری مانده بود که باز نمی شد.و احتمالا تنها راه برگشت بود.پرد تمام نیرویش را به دستانش منتقل کرد و در را کشید به طوری که خودش به کنار دیوار افتاد در باز شده بود و قبل از این که هرمیون معجون را در قاشق بریزد چشمان قرمز پرد باز شدند.انگار هزاران شب بود که نخوابیده بود.دستانش عرق کرده بودند و صورتش به رنگ بادمجانی درآمده بود.
همه ناباورانه به صورت پرد خیره شده بودند:تو طاقت آوردی!تو تنها کسی هستی که سالم از اون دالان بیرون اومدی.
هرمیون با خوش حالی بالا و پایین می پرید.مک گانگال با تعجب به پرد خیره شده بود.
_چرا از چوب دستی ات برای بیرون آمدن استفاده نکردی؟
پرد چشمانش را مالید و گفت:چون چوب دستی ام کنارم نبود.وقتی وارد شدم غیب شد.
همه اشک هایشان را پاک می کردند.
و زمزمه ای شنیده شد:
به راستی که محفل ققنوس جایگاه چنین انسان هاست!
سخنی از مرلین مرحوم



شما هم مثل نفر قبلي..هنوز مدت زيادي نگذشته كه عضو ايفاي نقش شدين و فعاليت خوب و زيادي هم نداشتيد پس متاسفانه نميتونم تاييدتون كنم..يه ذره دامنه فعاليتتون رو تو تاپيكهاي مختلف سايت(رول و ايفاي نقش)بيشتر كنيد تا تاييدتان كنم.
تاييد نشد.موفق باشيد.


ویرایش شده توسط پردفوت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۱ ۲۱:۵۲:۴۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۱ ۲۲:۰۱:۵۴


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
بعد از ظاهر شدن سریع به اطراف نگاه میکنم تا مطمئن شوم مشنگی ظاهر شدن ناگهانی مرا ندیده است.در جاده هیچ کس دیده نمیشود.برای همین با خیال راحت به سمت یتیم خانه به راه میوفتم که اندکی جلوتر روی تپه کنار ساحل قرار دارد.البته خیالم آنقدر ها هم آسوده نیست.خوابی که دیشب دیده ام باعث شده در کارم تردید کنم.پسری جادوگر در این یتیم خانه زندگی میکند که از موهبت الهی اش خبر ندارد.
البته میداند که با بقیه تفاوت دارد و ناهنجاری هایش هم شاید به خاطر همین تفاوت باشد.من میخواستم امروز به اینجا بیایم و واقعیت را برایش آشکار کنم.اما دیشب خوابی دیدم که نمیتوانم به راحتی فراموشش کنم.
در خواب دیدم جوجه ققنوس زیبایی پیدا کرده ام.در خواب به شدت به او وابسته شده بودم و با جدیت از ان نگهداری میکردم.اما یک روز ققنوس آتش گرفت و به جای آنکه جوجه ققنوس دیگری از زیر خاکستر بیرون بیاید مار بزرگ و هولناکی پدیدار شد که همه چیز را خراب کرد و دنیا را بلعید.
من هیچ وقت به تعبیر خواب اعتقاد زیادی نداشتم ولی این مورد خیلی فرق میکند.به این فکر میکنم که شاید با این انتخابم مار در آستینم بپرورانم.از دیشب که این خواب را دیدم نمیتوانم خوب فکر کنم.شاید باید از همین جا برگردم و آن پسر را فراموش کنم.
ولی اگر اشتباه کرده باشم چطور؟نمیتوانم سرنوشت و آینده پسری را به خاطر یک خواب خراب کنم.شاید او در دنیای جادویی برای خودش مرد بزرگی شود.واقعاً گیر افتاده ام!
وقتی به خودم می آیم میبینم که در جلوی در یتیم خانه ایستاده ام.آنقدر در افکارم مشغول بودم که نفهمیدم چطور این راه را آمده ام.ساختمان یتیم خانه قدیمی است.شاید در حدود پنجاه سال یا بیشتر قدمت داشته باشد.نفس عمیقی میکشم،و بعد در چوبی و کهنه یتیم خانه را فشار میدهم و وارد آنجا میشوم.
اوضاع درون ساختمان از بیرونش بدتر است.در بیشتر جاها کاغذ دیواری تبله کرده و یا پاره شده است.غیر از آن سیاهی و کثیفی آنجا قابل توجه است.در سمت راستم اتاقی میبینم که درش باز است.با قدم های شمرده به سمت اتاق میروم.
درون اتاق پیرزنی لاغر نشسته و با کوهی از پرونده ها که روی میزش است نمیتواند مرا ببیند.در میزنم.پیر زن سرش را بالا می آورد و وقتی من را میبیند با سوظن میپرسد:کاری داشتین آقا؟
احتمالاً مانند همه مشنگ های دیگر از دیدن من تعجب کرده است.البته حق دارد.در دنیای معمولی انها هیچ کس ریشی به این بلندی نمیگذارد و چکمه های مهمیز دار نمیپوشد!
خودم را به پیرزن معرفی میکنم:من دامبلدور هستم.پروفسور دامبلدور.قبلاً برای امروز با شما هماهنگ کرده بودم.
پیرزن که تازه مرا شناخته است از روی صندلی بلند میشود و با من دست میدهد:خوشبختم جناب پروفسور.بله ما قبلاً با هم مکاتبه کردیم.اگه اشتباه نکنم شما برای بردن تام اومده بودین.تام ریدل.
وقتی اسم تام ریدل را به زبان می اورد حالت صورتش دوباره گرفته میشود و میگوید:لطفاً بشینین.
با دقت به صورت پیرزن نگاه میکنم و میگویم:اتفاقی افتاده خانم؟
پیرزن سری تکان میدهد و میگوید:بله.متاسفانه مشکلی پیش اومده.پسری که شما دنبالش اومدین امروز صبح فرار کرد.با نگهبان درگیر شد و فرار کرد.متاسفم.
نفس عمیقی میکشم.نمیدانم این یک پیام از عالم غیب است یا یک اتفاق ساده.چرا این پسر درست روزی که من به اینجا امدم فرار کرده است؟شاید واقعاً نباید واقعیت را برای آن پسر روشن کنم.
میخواهم بلند شوم که پیرزن میپرسد:ببخشید پروفسور.با اینکه توی نامه هایی که برای ما نوشتین موضوع رو توضیح دادین ولی من باز خوب متوجه نشدم.شما برای چی میخواستین تام رو مدرسه خودتون ببرین؟اون هم با خرج خود مدرسه.چون تام با اینکه باهوشه ولی واقعاً یه موجود هنجار شکنه.اون بچه ها رو اذیت میکنه و هیچ کس از دست شرارت هاش در امان نیست.
قرار بر این بود که بعد از مطلع کردن تام حافظه افراد یتیم خانه را دستکاری کنم تا هیچ کس او را به یاد نیاورد اما الان دیگر این کار اهمیت ندارد چون او رفته است.
برای همین به پیرزن میگویم:دیگه مهم نیست.مدرسه ما دنبال پسرهای باهوش میگرده.کسایی که استعداد دارن ولی موقعیت شکوفا کردنش رو ندارن.ولی مثل اینکه اینبار اشتباه کردیم.
قبل از اینکه از پیرزن خداحافظی کنم صدای قدم های شتاب زده ای به گوش میرسد و بعد دو نفر در کنار در ظاهر میشوند.نفر اول مردی قد بلند و چهار شانه است که پرسی لاغر و مو مشکی محکم گرفته است.با دیدن پسر میفهمم که او خودش است.تام ریدل.
پیرزن با خوشحالی به سمت مرد میرود و میگوید:عالی شد دریک،چطوری تونستی پیداش کنی؟
مرد قد بلند جواب داد:توی ساحل مخفی شده بود.مثل اینکه میخواست با یکی از قایاق هایی که میان به ساحل فرار کنه.
پیرزن با خوشحالی به سمت من برمیگردد و میگوید:خب آقا این هم از تام ریدل.اگه میخواید میتونم کارهای انتقالش رو همین الان انجام بدم.
...نه.
این را من میگویم.با توجه به خوابی که دیدم و احساسی که دارم تصمیم میگیریم هیچ وقت حقیقت را برای پسرک آشکار نکنم.میتوانم برق شرارت را در چشمان تام ریدل بخوانم.این کار اشتباه است.من نمیخواهم چنین ریسکی بکنم.
برای همین به پیرزن که با نا امیدی به من نگاه میکند میگویم:متاسفم خانم.مدرسه ما جای کسایی نیست که هر کاری دلشون میخوان میکنن.به نظر میرسه ما توی انتخابمون اشتباه کردیم.
بعد از گفتن این جمله بدونه توجه به نگاه ملتمسانه پیرزن و نگاه سنگین و شرارت بار تام که مرا دنبال میکند از اتاق خارج میشوم.

شما سطح فعاليتت تو سايت كمه و كلا وقتي كه براي پست زدن تو سايت ميذاري كمه..با اين وقت كم نميتونم شما رو در محفل كه بيشتر از هميشه نياز به فعاليت بسيار زياده اعضاش داره تاييد كنم.شما فعاليتت رو بيشتر كن،تاييدت ميكنم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۶ ۱۶:۱۳:۵۸


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
برگی از اوایل دفترچه خاطرات آلبوس دامبلدور


امروز از صبح که بیدار شدم دنیا برام قشنگ بود ،یه حسی بهم میگفت که امروز روز خوبی هستش و اتفاقهای خوبی هم برام میوفته . از روی تختم بلند شدم می خواستم رو تخت بشینم که یه چیزی تو بدنم فرو رفت ،از تیزی اون شئ از جا پریدم ، یه نگاه روی تختم انداختم تا ببینم چی بوده که متوجه شدم گردنبند شاسی دار پرسی بوده که حتماً دیشب بعد از کلاس خصوصی جا گذاشته بود ، شنیدم از این گردنبند به عنوان شاسی هم میشه استفاده کرد.
بی خیال گردنبند ،پاشدم رفتم توی سالن غذاخوری ،نمی دونید چه قدر بهم ریخته بود ،همش زیر سر این نیکلاس هس . دوباره زنش براش غذا درست نکرده اومده بدون اجازه تو خونه ی من تمام غذاهام رو خورده هیچ خونه رو هم بهم ریخته ، یادم باشه بعداً واسه خونه افسون راز داری بزارم . کمی به خونه رسیدم و اتاق ها را مرتب کردم ،یه نگاه به ساعت انداختم دیدم نزدیک دهه . سریع مثل B13 پریدم رو کاناپه و تلویزیون رو روشن کردم . سریه زدم جادوگر تی وی ، خدا رو شکر کردم به موقع گرفته بودم تازه برنامه ی قفل اسرار شروع شده بود ، خداییش عجب برنامه ای هستش پر از آدم های خوشگل و خوشتیپ ،از همه بهتر این مجری برنامه اشون هوگو ویزلیه . پسره انگار مانکنه ، هر برنامه یه لباس می پوشه میاد . عجب آدم خوشتیپی هستش .
آقا عجب داستانی بود این قسمت ، بعد از دیدن فیلم به فکر این افتادم که به این هوگو پیشنهاد بدم بیاد تو دست و بال خودم تا کمی با اون هم کلاس خصوصی بزاریم . دوباره به سبک B13 از کاناپه پریدم روی پله هایی که به طبقه دوم می خورد ، از پله ها بالا رفتم ، در هنگام بالا رفتن از پله ها خاندان دامبلدور که عکس هایشان بر روی دیوار پله ها به چشمم می خورد من را تشویق می کردند . به طبقه ی دوم که رسیدم از راهروی اتاق خوابها عبور کردم و به دیواری رسیدم ، با ضربه ی چوب دستیم به خراشی در گوشه ی دیوار ،دیوار کنار کشید و دری رو به رویم باز شد ؛ داخل اتاق شدم ،خیلی وقت بود (24 ساعت بیشتر نبود) که داخل اتاق نشده بودم ،تمام اسباب ها خاک گرفته بودند ،به طرف میز کامپیوترم رفتم ، رایانه را روشن کردم
سریع به اینترنت متصل شدم ،وارد سایت جادوگران شدم یوز و پسم رو وارد کردم بعد از عبارت از ورد شما متشکریم آلبوس دامبلدور وارد محفل شدم ، یه نگاهی به پست های اخیر هوگو ویزلی انداختم ، بچه خوبی هستش ،زیاد هم دور و بر ولدی نمی ره ، هرزگاهی یه پستی برعلیه کچل خان می زنه و نقدش رو می خواد ، فکر کنم اگه بیاد محفل پیشرفت زیادی بکنه ، رفتم توی قسمت پروفایل هوگو و براش دوتا پیام شخصی گذاشتم.
« سلام بر هوگو کاندید بد شانس ریاست جمهوری :
همانا ما از شما در خواست می کنیم که اگر مایل به ثبت نام در کلاس های خصوصی من هستید هرچه سریعتر تا ظرفیت پر نشده به سازمان منکرات و آسلام تشریف بیاورید و در آنجا درخواست ثبت نام بکنید ، بقیه اش هم بامن ، سریعتر به طرف آغوش گرم دامبلدور بزرگ تشریف فرما بشو »
توی پیام دوم هم نوشتم :
« همانا که ما پست های آخر شما از جمله خاطرات مرگ خواران را خواندیم ، در پست های شما جنبه ی حمایت از لرد دیده نمی شود و من 80 درصد سفیدی خالص ناشی از زیاده روی کردن در خوردن ماست پیدا کردم ، اگر مایل هستید در تاپیک ثبت نام محفل پستی بزنید تا ثبت نام شوید ،شما جای پیشرفت زیادی دارید و محفل در پیشرفتتان کمک زیادی می کند . »
بعد از این که جفت پیام فرستاده شد هوگو ویزلی لاگین شده بود ، دو سه دقیقه موندم تا شاید بره و پیام ها رو ببین ، دو سه دقیقه شد ده دقیقه ، همین که خواستم برم بیرون جلوی پیام شخصی ها عدد یک را مشاهده کردم . به قسمت پیام شخصی رفتم تا جوابش رو ببینم . نوشته بود :
« سلام بر یگانه جادوگر سیاه سفید (قسمتی رنگی) سایت دامبلدور بزرگ :
همانا که کا قصد شرکت در کلاس های شما را داریم و همین الآن که دارید پیام شخصی را می خوانید من ثبت نام کرده ام ، در مورد محفل هم باید بگویم که من خودم قصد انجام چنین کاری را داشتم ولی چون شما گفتید ، صد در صد این کار رو می کنم و انجام می دهم .
به امید آن که قبول شوم .
هوگو رونالد ویزلی همون هوگو ویزلی »
خوشحال و شنگول از جایم بلند شدم و ریش های بلندم را در هم آشفتم ، بعد از دیدن پست هوگو در ثبت نام رایانه رو خاموش کردم و به دستشویی رفتم تا دست و صورتم رو بشورم ، از دستشویی که اومدم بیرون با ریشهام صورتم رو پاک کردم ، یه نگاه به ساعت انداختم اوه کی شده بود یازده ، ساعت یازده شب بود و من خبر نداشتم ؟!
می خواستم برم دوباره توی دستشویی که مسواک بزنم بخوابم که صدای زنگ در اومد .
از پله ها پایین رفتم ، فکر کردم پرسی هستش که دوباره اومده کلاس خصوصی ، در رو باز کردم که با صورت مسخره شاد نیکلاس فلامل روبه رو شدم ؛ همین که خواست بگه سلام در رو روش بستم ، بیچاره دماغش لای در گیر کرده بود و فکر کنم که شکسته بود
،بی خیال فلامل از پله ها بالا رفتم ، مسواک زدم .
داخل اتاق تزئینات گریفندوری ام شدم ، نامه ای واسه ابرفورث نوشتم و بعد از اون نشستم خاطراتم رو بنویسم .
من که نفهمیدم این کار برام چه صودی داره شما اگه فهمیدید به من پیام شخصی بدید حالا این قدر خاطره ی من مادر مرده رو نخونید که می خوام بخوابم . شب بخیر . راستی شما نمی دونید که آدم نباید خاطره ی آدم مرده ی دیگه ای رو بخونه ؟



نقد شود .

به به..برادر گرامي ما..عزيز من اولين مشكلت اينه كه پاراگراف بندي خوبي نداره پستت..همه رو پشت سر هم زدي و چشم خواننده رو كور ميكني..يه اينتري چيزي هم ميزدي بد نبودا!
فقط اينكه سعي كن كمتر مسائل خارج هري پاتري رو وارد رولت كني،چون رول قشنگت رو يه مقدا خراب كرد.اين حركت براي پست هاي طنز و به مسخره كشيدن به فرديه و گرنه در حالت عادي بهتره انجام نشه.ميتونستي از جغد استفاده كني مثلا...به هر حال قوانين يه رول خاطرات خوب رو اجرا كرده بودي و منم كلي لذت بردم اما يه مقدار بيش از حد محاوره اي نوشتي..جاي پيشرفت داري.

به محفل ققنوس خوش آمدي..تاييد شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۹ ۲۱:۱۷:۵۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۹ ۲۱:۲۱:۳۶

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

پرنل فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۹ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۵:۰۱ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
از نا کجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 171
آفلاین
یکی از روزهای سرد تعطیلات کریسمس بود.زنی جوان در حالی که پالتوی کلفت آبی رنگی به تن داشت و یک شال سفید پشمی روی سرش انداخته بود،از آستانه یک در چوبی خارج شد و پس از این که با چشم های تیز بینش دو سمت کوچه را در نظر گرفت،با قدم های تندی به راه افتاد.
بین راه چندین مرتبه به ساعتش نگاه انداخت.مدتی که در راه بود به نظرش ساعتها به طول انجامید.ذهنش مشغول بود و مدام به چگونگی برخوردی که با او می شد، فکر می کرد. همین باعث شد که چندین بار پایش به برفهایی که بر روی زمین سفت شده بودند،گیر کند و زمین بخورد.اما در بار آخری که زمین خورد،سوزش زخمی که بر روی دستش باقی ماند،باعث شد تا دیگر به چیزی فکر نکند و تنها به راهش ادامه دهد.
با این که کمی در پیدا کردن مقصدش مشکل داشت،سرانجام به آن رسید و بعد اندکی تعلل وارد خانه شماره دوازده میدان گریمولد شد.
با بستن در پشت سرش و ورود به داخل خانه،سر های زیادی به سمتش چرخیدند.افراد داخل خانه که فرد غریبه ای را داخل قرارگاه سری خود دیده بودند،طی واکنشی سریع چوبدستی های خود را به سمت این مهمان ناخوانده گرفتند.زن جوان که آثار ترس و نگرانی در چهره اش نمایان بود،شروع به معرفی خودش کرد:
- من پرنل فلاملم.همسر نیکلاس فلامل.عضو هیچ گروه و دسته ای نیستم و از طرفداران سفیدی هستم.از قدیم دامبلدور رو میشناسم و بهش اعتماد کامل دارم.چیزهای زیادی در رابطه با محفل ققنوس شنیده بودم و میدونم که برای از بین بردن ولدمورت و مرگخواراش فعالیت میکنین.حالا هم اومدم اینجا تا اگر این اجازه رو به من بدید،عضوی از این محفل بشم و تا جایی که میتونم به محفل خدمت کنم.(و بعد از این که نفسی تازه کرد،با نگرانی ادامه داد:) میتونم؟
یکی از افراد حاضر در جمع با نگاهی مشکوک پرسید:
- این جا رو چه طوری پیدا کردی؟
پرنل صادقانه پاسخ داد:
- تو آخرین دیداری که با پروفسور دامبلدور داشتم،به من گفتند که میتونم به این جا بیام و اگر خواستم عضوی از محفل بشم.
- دامبلدور. . . ؟ . . . فکر نمی کردم دامبلدور بدون هماهنگی با اعضای محفل چنین کاری رو انجام بده.نمی خوام به شما توهین کنم،اما هر کسی نباید از مکان قرارگاه ما با خبر شه. . .
مرد قد بلندی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود گفت:
- مالی،عزیزم.لازم نیست انقدر نگران باشی.تو که دامبلدور رو میشناسی.اون که همین جوری به کسی اعتماد نمیکنه.مطمئن باش اون اشتباه نمیکنه. . .
- اما ما که مطمئن نیستیم دامبلدور نشونی این جا رو بهش داده باشه. . .
اما صدایی که از طرف در آمد،نگذاشت او به حرفش ادامه دهد.
- مالی عزیز؛شما از چه موضوعی مطمئن نیستید؟
دامبلدور در آستانه در ایستاده بود و لبخندی بر لب داشت.اعضای محفل به احترام او از جای خود بلند شدند.اما قبل از این که یکی دیگر از اعضا بخواهد شروع به صحبت کند،چشم دامبلدور به پرنل افتاد:
- اُه....خانوم فلامل.از دیدنتون خوشحالم.
- من هم همین طور پروفسور. . .
- پس بالاخره تصمیم گرفتین که به جمع دوستانه ما بپیوندین.درسته؟
- همین طوره.
- هر چند فکر میکردم خیلی قبل تر از این ها بیاین؛اما به هر صورت خوش اومدین. . .
این مکالمه هر چند بسیار کوتاه بود،اما غیر از این که به پرنل قوت قلب داد و او را خوشحال کرد،اعضای محفل را هم از نگرانی در آورد.
دامبلدور همان طور که لبخندی بر لب داشت رو به جمع گفت:
- اطلاعات شگفت انگیزی از موقعیت و برنامه های مرگخواران به دست اوردیم که اطمینان دارم همتون رو خوشحال میکنه.بعد از صرف نهار همگی برای شروع یک جلسه مهم و حیاتی اماده باشین.تانکس عزیز؛اگر امکانش هست تا زمان آماده شدن نهار،توضیحات مختصری درباره محفل و برنامه هاش به خانوم فلامل بده. . .
-----------------------------

از اون جایی که همه زنا دوست دارن خودشون رو جوون جلوه بدن،من هم سنم رو تو داستان حدود یه پونصدو هفتاد هشتاد سالی کمتر جلوه دادم!!! ......امیدوارم زیاد در این مورد سختگیری نکنین!!

پرنل عزیز
در رابطه با سنتون هیچ مشکلی نیست. ما دختران جوان را دوست می داریم!
علی رغم پست خوبی که زدید ولی متاسفانه فعالیت شما در ایفای نقش قابل قبول نیست. (به نقد پست قبلی مراجعه کن)
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۲۲:۵۶:۰۲
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۲۲:۵۸:۰۲

گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۷

پرسیوال دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۸
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
یک بار دیگر محفلی ها دور هم جمع شده بودند و در پناهگاه مشغول خوردن شام بودند که ناگهان صدای چند پاق خفیف به گوش رسید،آقای ویزلی،لوپین،مودی و تانکس به بیرون رفتند که ببینند چه کسانی ظاهر شده بودند بعد از چند لحظه صدا ی شکسته شدن چیزی به گوش رسید و بعد از آن انواع طلسم ها بود که رد و بدل میشد هری،رون و هرمیون مثل فنر از جایشان بلند شدند و به طرف در حرکت کردند.هرمیون پرسید:
چه خبر شده؟هری گفت:
معلومه مرگخوار ها هستن.
و واقعاً هم مرگخوار ها بودند.مودی با کراب و دالاهوف،لوپین با مالفوی و گویل،تانکس با بلاتریکس و آقای ویزلی با مرگخواری مبارزه می کرد که هری باور نمیکرد که او باشد. او استن شانپاک کمک راننده ی اتوبوس شوالیه بود.مودی با یک افسون بیهوش توانست کار دالاهوف را تمام کند،لوپین هم گویل را از پا درآورد،آن سه مشغول تماشای آنها بودند که یک پرتوی مرگبار از کنار دست هری رد شد وبا عث شد آنها را به خود بیاورد.هری رویش را به طرف پرتاب کننده کرد او کسی نبود جز لرد ولدمورت.هری سریع به دو دوستش گفت :
شما برید به بقیه کمک کنید اون با من.رون فریاد زد:
هری ...نه.هری هم در پاسخ گفت:
همون که گفتم.و به طرف ولدمورت دوید.
ولدمورت رو به هری کرد . گفت:
خیلی شجاعت به خرج دادی که تنهایی به سراغ قدرتمند ترین جادوگر دنیا اومدی.هری نعره زد:
آلبوس دامبلدور قدرتمند تری جادوگر دنیاست.ولدمورت هم در جواب فریاد زد:
آلبوس دامبلدورت کیلومتر ها از تو دور و الآن توی دفترش توی هاگوارتز داره نوشابه گاز دار ترش می خوره.
و بعد صدایش را آرام کرد:
بذار ادامه ی بحث مون رو پیش بگیریم،یک نصیحت بهت میکنم هری،آدم های شجاع همیشه به خاطر شجاعتشون شکست می خورن.پدر و مادرت هم خیلی شجاع بودند مخصوصاً پدرت اما بالاخره مردند و من از روی جنازشون رد شدم...
هری دیگر نمی توانست تحمل کند،او به پدر و مادرش توهین کرده بود .به خاطر همین نگذاشت جمله ی ولدمورت به پایان برسد و فریاد زد:
اکسپلی آرموس
آوادا...
اما طلسم هری نگذاشت وردش را تا به آخر بخواند و چوب دستیش را از دستش کشید و به طرف هری پرتاب کرد هری هم با یک پرش عالی آنرا گرفت،سپس هر دو چوب دستی را به طرف ولدمورت گرفت،دستانش به شدت می لرزیدند و عرق کردن:ولدمورت آرام گفت:هری تو نمی تونی منو بکشی،چون ضعیف و تنها هستی. می فهمی تو تنهایی.
صدای آرامش بخشی گفت:
اون تنها نیست.
دامبلدور پشت سر ولدمورت ظاهر شد ولدمورت گفت:
اَه...دامبلدور چرا دوباره محفل دوستانه ی مارو خراب کردی.
اما دامبلدور جوابش را نداد،چوب دستیش را تکانی داد و یک طناب ظاهر شد که از نوک پا تا گردن ولدمورت بسته شد همین بلا را هم بر سر مرگخوار هایی که از پا در نیامده بودند آورد. و منتظر ماند و هیچ حرفی نزد.سکوت مرگباری برقرار شد که باصدا ظاهر شدن کارآگاهان و وزیر سحر و جادو و چند خبر نگار شکسته شد.صورت ها نشان از تعجب فراوان میداد.دامبلدور رو به فاج کرد و گفت:
چی کارش می کنیید ؟می برینش آزکابان؟
فاج به سرعت گفت:
نه نه نه...نه .
سپس رو به کارآگاهان کرد و گفت:
همین جا کارشو تموم کننید.
کارآگاهان چوب دستیشان را به طرف ولدمورت گرفتند.
ولدمورت دوباره به زبان آمد:
هری فقط یک چیز ازت میخوام...از چوب دستیم محافظت کن.
شنیدن این جمله ی فوق العاده احساسی از ولدمورت بسیار حائز تعجب بود.کارآگاه ها و قت رو تلف نکردند همه با هم یک صدا گفتند:
آوادا کداورا
جنازه ی ولدمورت روی زمین افتاد.آنها بقیه مرگخوار ها رو دستگیر کردند و از ان جا رفتند.دامبلدور به طرف هری آمد و او را در آغوش کشید.محفلی ها دورشان جمع شدن و شروع به کف زدن کردند.
از این به بعد دنیای جادوگران آرام بود.

پرسیوال عزیز
این پنجمین باره که برای عضویت در محفل پست زدی. همون طور که قبلا هم گفتم یکی از ملاک های اصلی عضویت در محفل علاوه بر زدن یک پست خوب در این تاپیک فعال بودن در ایفای نقشه. متاسفانه شما بجز پست هایی که در این تاپیک زدی فعالیت دیگه ای در ایفای نقش نداشتید و این قابل قبول نیست.
پیشنهاد من (سیریوس ) بهت اینه که به جای اینکه سعی کنی فقط اسم محفل ققنوس توی گروه هات باشه، بری و یه مقدار توی سایت فعالیت کنی با جو رول پلیینگ آشنا بشی به رول نوشتن تسلط پیدا کنی و بعد بیای درخواست بدی.
متاسفانه بدون فعالیت قبلی اگه هزار تا درخواست هم بدی من نمی‌تونم تاییدت کنم.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۰ ۱۵:۲۹:۳۵

اینجا جهان آرام است

من پرسیوال دامبلدور،سوگند یاد می


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هری در پشت میز ناهار خوری نشسته و با نون تست کنار دستش بازی میکند.نگاه های جینی همواره در مقابل چشمانش است و خواب دیشب بر سراچه ی ذهنش حکم میراند.
چه میشد اگر لرد ولدمورت هرگز بر جهان هستی قدم بر نداشته بود؟آن وقت او میتوانست بدون ترسیدن از در خطر بودن جینی،به زندگیش با او ادامه دهد.كاش حداقل دامبلدور زنده بود و كمكش ميكرد..تنها كسي كه ميتوانست در نبرد هاي مستقيم ولدمورت را شكست دهد.اندوه و ناراحتي تمام بدنش رو فرا گرفت.

همان هنگام که به ولدمورت فکر کرد،سوزشی بر پیشانیش احساس کرد و سپس بدنش از شدت درد، شروع به لرزیدن کرد.نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند فریاد کشید.سپس ناخواسته وارد ذهن لرد ولدمورت شد.

در ذهن ولدمورت

بر لبه پرتگاهی که انگار مشرف به دریایی از مه رنگ پریده بود؛توقف کرد.
شامگاه نزدیک میشد و آسمان بالای سرش رو به تاریکی گذاشته بود.
اوایل شب بود اما هلال باریک ماه از هم اکنون در مغرب پایین میرفت.صدای ریزش آب از آن نزدیکی به گوش میرسید و تنها همین صدا،سکوت محیط را بر هم میزد.
ناجینی دور گردنش آویزان بود و با زبان خودش،آخرین آهنگ رپ ماری را میخواند.
هری به چشمان ناجینی خیره شد و شروع به صحبت کرد.اما صدای او نبود.بلکه لرد ولدمورت به جایش سخن میگفت.
-خوب ناجینی.امشب من خواب عجيبي ديدم..من خواب ديدم دامبلدور باز گشته و با قدرت بيشتري داره محفل رو آماده ميكنه تا با من نبرد كنه..من ميخوام به هاگوارتز بري و قبر دامبلدور رو چك كني..با وجود تو مطمئنم كه به جواب قطعي ميرسم..مواظب خودش باش نجيني!


هری از شدت درد فریاد میکشد و میلرزد.کریچر بر روی او خم شده و با گریه و زاری،نوازشش میکند.
کریچر:ارباب چی شده؟...ارباب هری!...کریچر خودش رو تنبیه میکنه.
شتلق ...شتلق....شتلق(صدای کوبیده شدن کله ی کریچر به زمین)
هری در حالی که نفس نفس میزد نگاهش را متوجه کریچر کرد:
-کریچر!دستور میدم که تمومش کنی....من باید برم به هاگوارتز!كار خيلي مهمي دارم.
كريچر در ذهنش:حالا ميتونم با خانم بلك قشنگ خلوت كنم!ايول ايول!

هاگوارتز!

موج هاي سنگين آب به لبه درياچه هاگوارتز ميخورد و ترس رو در بدن هري هر لحظه بيشتر ميكرد.هوا بسيار سرد بود و او با عجله و سرعت به طرف قبر دامبلدور ميرفت.نجيني حتما به اونجا خواهد رسيد.بايد مواظب اون حيوان هم مي بود.سوزش جاي زخمش هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد.

به قبر دامبلدور رسيد.دستش مي لرزيد و جرات تكون دادن سنگ قبر رو نداشت.يعني دامبلدور واقعا زنده شده بود؟چشمانش رو بست و به زور سنگ سنگين قبر رو كنار زد.بعد از گذشت ثانيه هاي دلهره آسا بالاخره تونست سنگ قبر رو كنار بزنه.هيچكس در اون نبود!

نميدونست بايد خوشحال باشه يا ناراحت..غم يا شادي؟هيچ چيز براش واضح نبود.دستي به آرامي بر روي شونش قرار گرفت.هري از تو خالي بود و مغزش كار نميكرد.حتي اگر مرگخوار يا ولدمورت هم بود او بدون هيچ كاري كشته ميشد.با سرعت كندي برگشت و به شخص خيره شد.

مرد بلند قامت و لاغراندامی بود. از مو و ریش نقره فامش معلوم بود که خیلی پیر است. ریش و مویش چنان بلند بود که می توانست آن را در کمربندش جا دهد. ردای بلندی به تن داشت و شنل ارغوانیش روی زمین کشیده می شد. پوتین های پاشنه بلند و سگک داری به پا داشت. چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش شفاف و درخشان بود. بینی اش آنچنان کشیده و کج بود که بنظر می رسید دست کم سه بار شکسته باشد.
شیشه های عینکش نیم دایره ای بود، بینی کج و کشیده ای داشت و مو، ریش و سبیلش نقره ای بود.
هري مطمئن بود كه دامبلدور بود..او بارها او رو قبلا ديده و حالا با قيافه مهربان او آشنا بود.بي اختيار با آغوش دامبلدور رفت و گريه كرد.

و دامبلدور بازگشت تا با قدرت بيشتر به كمك ياران محفلي سياهي رو نابود كنند.

ایگور دیروز، دامبل امروز!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۸ ۲۱:۳۲:۰۳



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷

گلگومات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۹ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۷ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
از كنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
اتاق رو تاريكي خورده بود چراغ لرزاني اون وسط براي خودش تاب ميخورد و گه گاهي ميز كوچكي رو كه اون وسط قرار داشت روشن ميكرد.

_اسم؟!
_دابي!!

ناگهان شونصد تا چوبدستي به درون دماغ كسي كه خودشو دابي معرفي كرده بود فرو رفت.

دابي:من بوق خوردم !! من اغفال شده بودم !! منو گولم زدند !! من الان به راه دامبل كشيده شدم !! منو عفو كنيد ، منو به زور بردند مرگخوارام كردند.

با اشاره سيريوس شونصد تا چوبدستي به همراه محتويات دماغ دابي از سوراخ بينيش خارج شد و دابي به خاطر اين تخليه اساسي و اينكه احساس ميكرد بعد چند صد سال راه نفسش به خوبي باز شده كلي به جون اونا دعا كرد!!

دابي:همونطور كه عرض كردم .. اين بوقيا منو به زور ورداشتن بردن ....

فلش بك

دابي يه گوشه وايساده و لرد ولد مورت افتاده به پاش .

لرد:دابي جون مادرت بيا مرگخوار شو !!
دابي:
مرگخواران پشت سر لرد:دابي جون مادرت بيا مرگخوار شو
دابي:باشه حالا چون خيلي اسرار ميكنين منم ميام مرگخوار ميشم.

پايان فلش بك

سيربوس:اما توي گزارشات ما يه چيز ديگه نوشته شده .!!!

فلش بك بر اساس گزارشات

دابي افتاده به پاي لرد و به طرز فجيعي التماس ميكنه.

دابي:ارباب جون مادرت منو تاييد كن !!
لرد:بابا يكي بياد اين مرتيكه بوقي جداش كنه ردامو كثيف كرد.

شونصد مرگخوار وارد صحنه ميشن و سعي در جدا كردن دابي از پاي لرد دارن.

دابي:ولم كنيد ولمو كنيد .. من ميخوام مرگخوار شم جون مادرت منو مرگخوار كن.
لرد:اي بابا گند زدي به ردام مرتيكه بوقي باشه تاييدت ميكنم فقط ردامو ول كن بوقي.

پايان فلش بك بر اساس گزارشات

دابي: چيزه !! ميگم حالا اينا رو ول كن مهم اينه من احساس ندامت ميكنمو اينا و ميخوام بيام در اغوش دامبل و محفل !!
دامبل از پشت صحنه : سيريوس اگه بچه پسره بفرستش توي اغوش من
سيريوس:حالا كه ميبينم اين همه احساس ندامت ميكني و اينا كارتو راه ميندازم شما فعلا برو شونصد روز ديگه بيا جواب درخواستو بگير.
دابي:ممنون ممنون شما چه مهربوني.

صبح روز شونصدم

دابي در حال گذر از اتوبان شهيد مادلبر به مقصد رسيدن به پايگاه عضويت محفل.

از ان سو البوس سورس پاتر پشت يك كاميون شونصد چرخ نشسته و داره به صورت خخفني رانندگي ميكنه تا سريعتر بره به پايگاه عضويتت و كار محفلياي تازه واردو به فردا موكول كنه

كاميون به شدت با دابي برورد ميكنه و مغز دابي تا شعاع شونصد كيلومتر اون طرف تر پخش ميشه.

البوس سورس از ماشين پياده ميشه و چند ضربه به سرش ميزنه:اي واي ملت به دادم برسيد بدبت شدم من شونصد تا زنو يدونه بچه دارم به دادم برسيد.

صفحه سياه ميشه و يك جمله روي اون نقش ميبنده:

اينست سزاي مرگخواران بوقي

تماشكرا:كف سوت دست جيغ بوق داد

گلگومات بوقی...چیز...گلگومات عزیز!
خوشحالم که از لرد و اون مرگخوارهای بوقی جدا شدی و راه حق را در پیش گرفته ای. پسرم کمک به مردم را سرلوحه کار خود قرار بده. به پدر و مادرت نیکی کن...
سیریوس: بوقی یک نقد کن بره پی کارش. این چرت و پرتا چیه میگی آل سو پاتر؟
ها؟ آهان باشه. پست خوبی بود. ملت برای عضویت به ندرت پست طنز خوب میزنن ولی پست تو سوژه ی خیلی خوبی داشت و متاسفانه هر کاری کردم به پستت گیر بدم و تاییدت نکنم نشد.
به محفل ققنوس خوش آمدی. تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۴ ۲۱:۰۶:۲۲

اگه كسي يه بار زد توي گوش تو ، تو دو بار با چماغ بزن تو سرش.

يكي از ضرب المثلهاي غول ها

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
پ . ن ( پيش نوشت ) بنده نيز در ماه پيش عضو محفل بودم و به دليل كم كاري اخرج شدم.
به اميد بازگشت مي نويسيم :
-----------------_____________________--------------------------
اعضاي خانه ي گريمولد بار ديگر در آشپزخانه جلسه گرفته بودند . تعداد نه چندان زيادي ساحر و ساحره اطراف ميز مستطيل شكلي كنار هم نشسته بودند . پير مردي كه ريش سفيد و بلندي داشت و ها له اي از فرزانگي و خردمندي او را احاطه كرده بود با آرامشي كه ديگران به او عادت داشتند ، گفت :
_ اين چندمين باره كه مرگ خوار ها از نقشه ي ما آ گاه مي شن !

فلش بك

گينگزلي شكلبوت ، دورا تانكس ، ريموس لوپين و نخست وزير موگل ها در ماشيني چهار در به سمت خانه ي نخست وزير در حركت بودند . نارضايتي در صورت نخست وزير موج مي زد . وارد خياباني تاريك و خلوت شدند . چهار نقطه ي سبز و سياه رنگ جلوي ماشين فرود امد . سه جادوگر درون ماشين كه خطر را احساس كرده بودند ، چوبدستي هاي خود را محكم گرفتند و به بيرون از ماشين آپارات كردند .
تانكس در مقابل اوري ، لوپين با نات و شكلبوت با روزيه و دالاهوف مي جنگيدند . دالاهوف گاه گاهي سعي مي كرد طلسمي به سمت نخست وزير روانه كند . تانكس كه تقريبا اوري را مقلوب كرده بود به سرعت به طرف ماشين رفت و بازوي او را محكم گرفت و لحظه اي بعد ناپديد شد .

پايان فلش بك

پير دوباره شروع به صحبت كرد :
_جاسوس هاي من اطلاع دادن كه يك نفر اطلاعاتي رو به اونا مي رسونه !
سيريوس كه در عرض ميز نشسته بود گفت :
_من ازهمون اول به ماندانگاس فلچر مشكوك بودم .
_ سيريوس انقدر سريع قضاوت نكن . من به مانداگاس اعتماد كامل دارم .
آلبوس دامبلدور كه مي خواست موضوع را عوض كند ، تا اعضاي محفل بيشتر به يكديگر مشكوك نشوند . خطاب به مالي گفت : مالي ، پس اين شام چي شد ؟ به فكر ما نيستي به فكر اون بچه ها باش كه الان طبقه ي بالا دارن سعي مي كنن بفهمن ما چي گفتيم .

دو روز بعد طبقه ي دوم يك اتاق خواب

ماندانگاس فلچر كنار پنجره ايستاده بود و پاترونوسي را كه لحظه اي پيش درست كرده بود ، و مطالبي براي آن خوانده بود كه براي ارباب واقعيش ببرد ، را تماشا مي كرد . غافل از اين كه رون ويزلي و هرميون گرنجر تمام اين مدت او را از پشت در زير نظر داشته اند .
رون كه هرميون را به دنبال دامبلدور فرستاده بود تا او را با خبر كند براي اين كه او نيز مانند هري افتخاري كسب كند ، دل به دريا زد و وارد اتاق شد .
رون قبل از اينكه ماندانگاس كاري از پيش ببرد. گفت :
من همه چيز رو شنيدم . چرا اين كارو كردي ؟ پشيمون مي شي . اينكارسروس !
ماندانگاس قبل از اينكه طلسم به او بخورد . آن را خنثي كرد . و با صداي آهسته زمزمه كرد :
ابليويوت ! پسره ي احمق فكر كرده مي تونه منو شكست بده . حالا فراموشيت مي دم تا بفهمي دنيا دسته لرد سياه .
باز هم طلسمي در اتاق خنثي شد . اما اين بار توسط دامبلدور .
دامبلدور كه بسيار ناراحت بود خطاب به ماندانگاس كه از ترس روي زمين افتاده بود گفت :
ماندانگاس ، چرا اين كارو كردي . من به تو اعتماد كردم .
سپس طلسمي زير لب زمزمه كرد و ماندانگاس فلچر گويي با طنابي نامرئي بسته شد .

----------------_____________________--------------------------

پ . ن ( پي نوشت ) : مي دونم سوژم بده . چون سوژه هاي ديگه تكراري بودند ( البته اينم تا حدي تكراريه ) اينو انتخاب كردم .اگر يه نگاهي به تعداد در خواست هايي كه در اين تاپيك زده شده بيندازي مي بيني كه تقريبا همه سوژه هاي مناسب گفته شده . پس روي سوژه زياد مشكل نگير و گير نده . البته من چند تا سوژه تو ذهنم بود كه البته به درده پست تكي نمي خورد . بايد پست ادامه دار بود .

آلفرد عزیز
قبل از هر چیز بگم که سوژه های خوب هیچ وقت تموم نمیشن و همیشه سوژه هایی جذاب و مناسب هست که تکراری نباشه!
همون طور که خودت هم گفتی سوژت زیاد خوب نبود. یک پست عادی و یکنواخت بدون هیچ اتفاق خاصی که سوژه رو جذاب کنه.
در ضمن دامبلدور تاحالا به هیچ کس اعتماد نکرده که بعدش طرف خائن از آب در بیاد. حالا که پستت جدی هست رفتار شخصیت ها باید نزدیک به کتاب باشه.
بیش تر روی سوژه هات کار کن. خوشحال میشم تو هم به محفل برگردی.
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۵ ۱۷:۴۳:۳۱
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۹ ۹:۴۸:۵۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.