مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
صدای فریادش شیشه های اطراف را به لرزه در آورده بود . با هر صدایش که در فضای آن خیابان ها که روزی خاطراتی شیرین را برایش در بر داشتند مردم بیشتری در اطرافش جمع می شدند
فلش بک
دو دوست در کنار یکدیگر از عرض خیابان گذشتند و به ساختمان دو طبقه و خاک خورده ای که در جلویشان قرار داشت نگریستند . از سر و روی ساختمان خرابی و کثافت و ... می بارید ، اما هیچ کدام یک از موانع نمی توانست جلوی فعالیت آنها را بگیرد ... آستین هایشان را بالا زدند و داخل ساختمان شدند . همه جا را به سرعت مرتب کردند و بر سر در مغازه تابلوی بزرگی که روی آن عبارت "باورز" خودنمایی می کرد را نصب کردند .
مردم دسته دسته وارد سلمانی آن دو می شدند و روز به روز پولدار تر می شدند و زندگی مرفح تری برای خود می ساختند ، به مردم کمک می کردند ، برای بینوایان و یتیمان غذا و لباس تهیه می کردند و ... یکی از آن روزها شهردار هاگزمید به سلمانی آنها رفت و در مورد شهردار شدن یکی از آنها پس از خودش صحبت کرد . خوشحالی از سر روی هر دویشان می بارید . باورشان نمی شد که از قعر چاه بی نعمتی و بدبختی به فراز آسمان های خوشبختی رسیده باشند .
هر چه بیشتر خاطرات شیرین یا تلخ گذشته اش را مرور می کرد فریاد هایش قوی تر و نیرومند تر می شد ... دیگر توجهی به افراد اطرافش نداشت . با تمام نیرویی که در خود میافت فریاد زد : پیوززز !!!
موجی در فضا طنین انداز شد و شیشه های ساختمان های اطراف را پس از لرزشی سخت ، شکست .
از جایش بلند شد و به سمت سلمانی رفت . مأمورین و پیوز نیز دیگر از سلمانی خارج شده بودند . به محض اینکه او را دید ، فریاد زد : بگیرینش . خودشه . این مرگخوار منو گول زده بود و با من کار می کرد . اون یه جاسوسه نفوذیه ...
پیوز هنوز به خندیدنش ادامه می داد . نگاهی به بارتی انداخت و گفت : تو ؟! توی بوقی اومدی منو چیکارم کنی ؟ تو یه مرگخوار بودی و به زندان رفتی . با من چیکار داری ؟
خشم از سر و رویش می بارید ، ولی خود را نگه می داشت .
بارتی شی ای را که در دست چپش داشت را بالا آورد و یکی از دکمه های آن را فشرد ... در برابر دیدگان مردمی که در آنجا قرار داشتند بدن پیوز به روحش پیوست و پیوز به سرعت چوبدیستیش را بیرون کشید و فریاد زد : استیوپفای !
و پیوز هنوز مشغول شکنجه شدن بود
بعد از زمانی دوباره روابط مورفین با پسرک به حالت عادی بر می گرده .
روشن کن اون لامشب , ارباب داره درمی کشه برو طرف خانه ریدل.
پسرک :
پسرک درحالی که جاشو با مورفین عوض می کرد استارت زد و کامیون رو روشن کرد .
خوب شرا راه نمیره اشلا این گردالی واشه شی ؟
به صورت ماموران گمرک در بیاید و مرز ایران وافغانستان رو ببندید .
ولدمورت با خشم به اطرافش نگریست و فریاد زد : خب یه بوقی ای بره اینو بگیره . یعنی هیشکی نمی تونه اینو بره و بگیره ؟
ولدمورت با خشم به اطرافش نگریست و فریاد زد : خب یه بوقی ای بره اینو بگیره . یعنی هیشکی نمی تونه اینو بره و بگیره ؟
ملت مرگخوار : :no:
لرد به سرعت چوبدستیش را بیرون کشید و با یه حرکت مخوف که فقط خودش قادر به اون کار بود انواع و اقسام ورد ها رو به اطراف فرستاد که ناگهان یکی از وردهایش به هدویگ برخورد کرد . لرد که از مسئله بی اطلاع بود روی یکی از صندلی ها نشست و برای آخرین بار رو به جغد گفت : بیا اینجا دیگه بوقی !
لرد که هیچ چیز را باور نمی کرد رو به مرگخوارانش گفت
نارسیسا به سوی انیتا رفت و چادر را از کمرش باز کرد و جاروی اختر خانوم رو به گوشه ای پرت کرد .
بفرمایید داخل ای زن ارباب
نارسیسا پشتش رو به آنیتا کرد و به سوی بلا برگشت و چشمکی به سوی بلا روانه کرد و سپس با بغض شروع به صحبت کرد .
تو اینجا چه کار می کنی
- اومدم عشقمو ازت پس بگیرم
-تو چه ساده ای دختر من باباتو دوست دارم و به دستور اون دارم نقش بازی می کنم .
-دروغ نگو
-می خوای باور کن نخواستی هم باور نکن
انیتا :![]()
انیتا به سوی در خروجی در حرکت بود که ناگهان ولدی از آشپز خانه خارج شد و با یک نگاه عاشقش شد .
ناگهان ولدی دست انیتا رو می گیره و به سوی مری می بره و هردوی آنها رو در آغوش می گیره .
هری به زور شیشه رو روی هوا گرفت و به سوی جیمز برگشت و با عصبانیت داد زد بی ادب تو هنوز آدم نشودی برو یویوتو بردار بازی کن تا شب من به خدمت برسم .
جیمز :
بابای می شه روی اون شیشه رو به خونی .
بعد از یک مدت مخوف هری به خود آمد و نگاهی به نجینی انداخت وبه صورت![]()
دامبل به سوی ملت برگشت و گفت :
حالا چه خاکی بر سرمون بریزیم
هری یه سوی دامبل برگشت و گفت :
یه پاترونوس به تدی بفرست و بگو عینک های زد باسیلیسک (محصول جدید ری بن )رو بیاره تا همه رو نکشته .
دامبل چوب دستیشو در آورد و .....
بلاتريكس: كروشيو بارتي! ما مشغول فكر كردنيم
بارتی:خاله ايي! علامت شومم جيز شده! ارباب فرستاده سراغم! فكر كنم بايد برم پنچريشو بگيرم
بلاتریکس:عاليه! آفرين به هوش غير مستقيم اربابم! برو و سعي كن يه كم معطلش كني!
بلاتريكس: كروشيـــــو!! ارباب اربابه و فقط اونه كه بايد دستور بده؛
مورفين: راش ميگه؛ خشخاشا خراب ميشه، مواتش ام بد ميشه؛ اونوخ فاژشم عوژ ميشه
ولدمورت درحالي كه نزديك جاده ايستاده، شست راستش رو خيلي ناجور گرفته بالا و با دست چپش با بنزينشو براي جارو سواران تكون ميده
ولدمورت كه عصبانيه بارتي رو پرت ميكنه وسط جاده؛ يه جارو از روش ميشه و سقط شده، عمرشو ميده به گيلدي ديگه وقتو تلف نميكنه، مي پره سوار جاروي بارتي ميشه و برميگرده شكنجه گاه...
چ را چیزی بین چ و ج تلفظ کنین همچین ، که لهجه دار باشه !
بالاخره یکی از گزینه ها بر او غلبه کرد که هیچ ربطی به گزینه های بالا نداشت :
پاورچین و آهسته ، اول پای راست را جلو گذاشت ولی تنه اش را کاملا شجاعانه عقب نگه داشت که در صورت لزوم ... بـــــــــــله دیگه !
جوراب سوراخ دارش کمی روی زمین قرچ و قرچ می کرد
در همان هنگام جادوگر ناشناسی که کلاه ردایش را تا چانه اش پایین کشیده بود ، آرام آرام به گونه ای که کسی متوجه اش نشود ، به سمت پنجره حرکت کرد. تا به گونه ای خود را از مهلکه ای که قرار بود در آن بیفتد نجات دهد. اما در همان هنگام یک شی ء صورتی از پنجره به داخل پرتاب شد و محکم با سرش برخورد کرد .
بعد از لحظه ای ، به صورت کاملا اسلو موشن ، کلاه از روی صورت جادوگر ناشناس کنار رفت