هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
با ورود ارباب به داخل اتاق عمه با چهره ای خندان در اتاقو میبنده و روی تختخواب لرد میشینه و میگه:
-تامی...عزیزم.بیا بشین اینجا.کلی حرف داریم برای هم.

لرد سیاه با عصبانیت دندوناشو روی هم فشار میده و لبخند میزنه.
لردسیاه:بله عمه جان.سفرتون راحت بود؟حتما خسته شدین.میل ندارین تا حاضر شدن شام کمی استراحت کنین؟

در چهره عمه هیچ نشونی از خستگی دیده نمیشد.با دقت و کنجکاوی سرگرم بررسی اتاق لرد شد.
-واااای...تامی.این باید شمشیر سالازار باشه.نه؟فوق العاده اس.اوه تامی.این کشو چر اینقدر نامرتبه؟

لرد سیاه با دیدن کشویی که عمه باز کرده بشدت سرخ میشه و با دستپاگی بطرف عمه میره.
-عمه جان.اونو چرا باز کردین؟اینجا اتاق خواب منه.یه مکهن خصوصیه.پس لطفا بشینین یه جا که بتونیم با هم حرف بزنیم.اوه..عمه...نه..اون کمد نه...

طبقه پایین:

صدای خنده عمه از طبقه بالا به گوش مرگخواران میرسید.مورگان سیب زمینی بزرگی در دست گرفته و سرگرم پوست کندنشه.
مورگان:ظاهرا خیلی داره بهشون خوش میگذره.بلاتریکس بهتره بهشون بگی شام آماده اس.

اتاق لرد سیاه:

-اوه تامی.من واقعا برات متاسفم.تو چند ساله داری این ردای خوابو میپوشی؟یعنی اینجا یه نفر نیست که به سرو وضع تو رسیدگی کنه؟

لرد سیاه با چهره ای برافروخته ردای صورتی خال خالیش را از چنگ عمه بیرون میکشه.
-عمه خواهش میکنم.اون زیر بالش من بود.آخه شما اون زیر دنبال چی میگشتین؟

تق تق تق

-بیا تو

بلاتریکس با لبخند دوستانه ای درو باز میکنه و سرشو از لای در میاره تو.
-بلا:فقط خواستم اطلاع بدم که شام آمادس.لطفا تشریف بیارین سر میز.

عمه از جا بلند میشه و درحالیکه بطرف در میره میگه:
-خیلی خوبه.من حسابی گرسنه هستم.اینجا به یه رسیدگی خوب احتیاج داره.تامی راه بیفت بریم.تو خیلی لاغر شدی.باید حسابی بهت برسم.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱:۳۶ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد سیاه با چهره ای فوق خشمگین عمه پیرش را کول کرده بود و نفس مفس زنان از پله ها بالا میرفت.مرگخواران با لبخندهای موذیانه در دو طرف راه پله صف کشیده بودند.لرد سیاه با هر قدم چشم غره ای به یکی از مرگخواران میرفت و هر چند دقیقه یکبار جمله ای خطاب به عمه خانم میگفت.
-هه...اوه..عمه جان دو سه پله مونده.اینا رو دیگه خودتون میتونین برین بالا.نه؟نمیتونین؟اوخ..باشه بابا.حالا نمیشه اون عصا رو بدین مورگان براتون بیاره؟لااقل بگیرینش اینطرف.اینجوری یه کمی ناجوره.من آبرو دارم..یعنی داشتم.برای خودم اربابی بودم.ببین من ولدمورتو به چه روزی انداختی.

بالاخره پله های تمام نشدنی خانه ریدل به پایان رسید.عمه خانم به کمک لوسیوس و نارسیسا پایین آمد.لوسیوس عصای عمه خانم را به دستش داد.
-ارباب عمه خانم پیاده شدن.میتونین کمرتونو راست کنین.

لرد سیاه با همان حالت دولا با صدای خفه ای جواب داد.
-خب...من میخوام...ولی گفتنش به اندازه انجام دادنش راحت نیست.گمونم دچار مشکل شدم.

مونتگومری با دستپاچگی به لرد نزدیک شد.
-ارباب اجازه بدین کمکتون کنم...آهان..آرومتر..حالا بلند بشین.

قرچ...قرچ...قرووووچ(صداهای نامفهمومی از مفاصل و استخوانهای لردسیاه)

وقتی ارباب بالاخره با کمک بیل مونتگومری موفق به ایستادن شد اتاق روبروی اتاق خودش را به عمه نشان داد.
-عمه خانم بفرمایین اونجا.بارتی اتاقتونو براتون آماده کرده.

عمه با عصبانیت سر تکان داد.
-پسر جون من بعد این همه مدت اومدم دیدنت...میخوای من پیرزنو اونجا زندانی کنی؟من اومدم تو رو ببینم.پس فکر میکنم باید تو اتاق تو بمونم.

دندانهای لرد سیاه هر لحظه ممکن بود از شدت فشار بشکند.صدایی که از لابلای دندانهای به هم فشرده ارباب به گوش میرسید کاملا نامفهوم بود.
-بله عمه جان.هر چی شما بگین.بفرمایین اتاق من.

عمه خانم با خوشحالی پرید ولپ سرخ شده لرد سیاه را کشید.
-آفرین تامی کوچولو.میتونیم تا صبح با هم درباره مسائل مهمی مثل بچه گربه های بی سرپرست وخرسای قطبی حرف بزنیم.راستی بهت گفته بودم که عضو گروه حمایت از کوآلاهای خیابانی شدم؟

لرد سیاه چمدان عمه خانم را به دست مورگان داد.
-ولی عمه جان تو خیابون که کوآلا وجود نداره!

عمه وانمود کرد حرف لرد را نشنیده.
-بیا تو تامی کوچولو.بگو برای شام با هم میریم پایین.

لرد سیاه نگاههای مخوف و تهدید آمیزی نثار مرگخواران که از شدت فشار خنده سرخ شده بودند کرد و وارد اتاق شد.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
راه خانه ی ریدل :

-اه ،پشه های مزاحم ،به من پیرزن چی کار دارین؟دست از سرم بردارید دیگه ،بذار برسم به خانه ریدل،به برادر زادم می گم بیاد کروشیوتون کنه.من پیرزن نمی تونم .اه .

پشه ها با قدرت بیشتری دور سر عمه ی لرد می چرخیدند و پیرزن بیچاره سعی می کرد که با دستانش ان هارا دور نگه دارد.
_اه،نگاه کن ،از کی تاحالا چمن این قدر سبز میشه؟معلومه اب زیاد دادن بهش ،.هرچی بیشتر راه برم برای پا دردم بهتره.

پیرزن لبخندی زد و دستی به موهای درهم رفته اش کشید و بعد همانطور که حرکت میکرد متوجه ی پرنده ای شد که روی درختی نشسته بود و با صدای بلند اواز می خواند
_اه،از کی تاحالا پرنده این قدر با صدای بلند اواز می خونه؟گوشام درد گرفت من پیرم چرا هیچ کس مراعات منو نمی کنه؟اشکالی نداره بذار به خونه ی اون برادر زادم برسم می دونم چی کارتون کنم.

در همین لحظه صدای کلفتی پیرزن را که مدام غر می زد به خود اورد .پیرزن با تعجب و بعد با حالتی طلب کارانه به صاحب صدا نگاه کرد
_عووووووو عوووووووووو
_درست حرف بزن ببینم چی میگی گرگ زشت .
_می گم عوووووووو عووووووووو.
_من نمی فهمم چی میگی ،یا درست حرف بزن یا راهمو می کشم و میرم.

گرگ سیاه خرخری کرد و دستی به شکم گنده اش کشید.سپس به پیرزن لاغر اندام نگاهی کرد و گفت :
_می گم که ای پیرزن بیا بخورمت.

عمه ی لرد فکری کرد و بعد زنبیلش را کناری انداخت و گفت :اگه می خوای منو بخوری بیا بخور،ولی یادت باشه که من خیلی لاغرم.بهتره بذاری برم خونه ی برادر زادم،خوب بخورم خوب بخوابم ،چاق بشم چله بشم بعد میام تو منو بخور.

گرگ فکری کرد و بعد سرش را تکان داد ،راهش را کشید و رفت.دقایقی بعد صدای دیگری پیرزن را به خود اورد
_اهای پیرزن زنبیل بدست،بیا من بخورمت.
_اگه می خوای منو بخوری بیا بخور ولی بذار برم خونه ی برادر زادم خوب بخورم خوب بخوابم چاق بشم بعد میام تو منو بخور.

شیر فکری کرد و راهش را کشید و رفت.عمه ایوان پس از این که به صدای اب اعتراض کرد به راه افتاد.دقایقی بعد ساختمان عظیم خانه ریدل در مقابل چشمانش هویدا شد.پیرزن لبخندی زد و گفت :
_عجب ساختمونی ،خودمونیما ولی تامی هم سلیقه ی خوبی داره.

سپس در حالی که به نظر می رسید از حرفش پشیمان شده باشد اصلاح کرد :ولی چه فایده ؟این همه پله برای پیرزنی مثل من سمه! من هیچ جا نمیرم .


در خانه ی ریدل :

نارسیسا با عجله و بدون وقفه طوری که به نظر می رسید از کمبود اکسیژن خفه شود گفت :
_سرورم ، عمه ی گرامی شما پشت دره ولی می گه من نمی ام تو .

لرد با عصبانیت مردمک های سرخ رنگ چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت :یعنی چی که گفته نمی اد تو؟

نارسیسا که به نظر می رسید از این که حامل خبر بوده بشدت پشیمان است گفت :سرورم ایشون گفتن نمی ان تو مگر این که..
_مگر این که چی نارسیسا؟همین الان حرف بزن وگرنه ..دراکو بیا اینجا ببینم.

نارسیسا که با شنیدن نام دراکو وحشت کرده بود گفت :مگر این که یکی کولش کنه ارباب.اخه عمه خانمتون پادرد دارن و نمی تونن این همه پله رو بیان بالا.

لرد به فکر فرو رفت : وای اگه بفهمن که عمه من مشنگه و نمی تونه اپارات کنه چی؟اصلا ولش کن .
_ایوااان! بلیــــــــز اون پیرزن رو کول می کنین میارین بالا،حواستون باشه که باهاش با احترام برخورد کنین.ممکنه پشیمون بشه .

نارسیسا اهی کشید و بعد با صدای لرزانی گفت : ولی سرورم اینطوری نمیشه.
لرد با تردید به او نگاهی کرد و بعد با صدای نسبتا عصبی گفت :چرا نمیشه نارسیسا؟نکنه می خوای دراکو این افتخار رو داشته باشه که عمه اربابو بیاره بالا؟
_نه سرورم،ولی عمه خانمتون فرمودند که فقط روی کول شما می ان..

مرگخوارا:!!!!!!!!!!!!!

لرد :


دقایقی بعد :

_خب خب تامی ،خودت می دونی که من برای چی اینجام،من اصولا ادم فضولی نیستم و خوشم نمی اد که خیلی هم پرحرفی کنم،درضمن اصلا هم غرغرو نیستم.می تونی فکر کنی که من یک پیرزن سالمم،ولی با اینحال یک پام لب گوره و اومدم که ..اهام! چشمکتو دیدم.جلوی اینا دیگه چیزی نمی گم.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید:

برو بیرون!گفتم برو بیرون مردک بوقی!من با تو شوخی دارم مگه؟عمه من یک پاش لب گوره!نامه نمیده.
- نه قربان.راست میگم.روی نامه نوشته از طرف عمه اسلایترین به تامی.
-صورت لرد قرمز تر از قبل شد.لرد بسوی مورگان رفت و نامه ای قرمز رنگ را از دستان وی بیرون کشید.بوی بد اکالیپتوس مشام لرد را پر کرد.لرد چشمان خود را باریک نود و با صدای زیری گفت:
ایشش...درست بوی خودشو میده.فکر کنم راستی راستی نامه داده!
لرد نامه را به مورگان داد و با دستانش به وی فهماند که باید نامه را برایش بخواند.مورگان نامه را باز نمود و شروع بهخواندن کرد:
تامی
همون طور که میدونی عمه پیر و عزیزت خیلی مریضه و پاش لب گوره. دوباره همون طور که میدونی، من زن خیلی پول داری هستم و متاسفانه بعد از مرگم همه چیم به توی خرفت میرسه.من چون میدونم تو حتی نمیتونی یک نامه رو بخونی(حتما این نامه رو هم دادی به یکی تا برات بخونه)دارم میام تو خونت تا ببینم که میتونی بعد از مرگم این همه پول رو بگیری یا نه!
من فردا میام پیشت.


مورگان نامه را بست و دوباره در پاکت گذاشت.صورت لرد سفید تر از قبل بنظر میرسید.لرد از روی صندلی چوبین خود بلندشد و شروع به راه رفتن در پهنای اتاق نمود.
- اه...زن خرفت.اگر یک نفر باشه در دنیا که من ازش بیشتر از دامبل بدم میاد این زنتیکست.حالا فردا داره رو سرم خراب میشه.
مورگان که گویا نگرانی لرد را درک نکرده بود گفت:
خب قربان بکشیدش.یک زن پیر که کشتنش کاری نداره.
لرد نگاهی رو به مورگان نمود و با آشفتگی گفت:
نمیشه.اون وقتی بمیره کلی مال و پول به من میرسه.ولی قبل از مردنش باید تو وصیت نامش بنویسه که من وارثش هستم.اگر بکشیمش،امکان این که در وصیت نامش چیز دیگری نوشته باشه زیاده.برای همین اول باید مجبورش کنیم که تو وصیتنامش همه چیز رو به من بده بعد بکشیمش.
- پس باید این چندروزی که میاد اینجا هرکاری گفت انجام بدیم تا بفهمه که شما لیاقت داشتن اون پولا رو دارید.وقتی مطمئن شدیم،بعد میکشیمش درسته؟
لرد به بیرون پنجره خیره شد.
- آره.اول باید نشون بدیم که لیاقت پولاشو داریم،بعد اون منو وارث
میکنه و بعدش همه چیز اوکی میشه

__________________________________________________

یا لرد اگر سوژه بدیه شرمنده...بپاکیدش


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۱۵:۵۵:۰۸

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
_البته مری جان،درسته که شما توی محفل رتبه ی بالایی دارید ولی دراینجا کس دیگه ای هم هست که می درخشه عزیزم.

مری با عصبانیت چشم غره ای به انیتا رفت و گفت :نه اشتباه می کنی ،من؟من اصلا توی محفل رتبه ی خاصی ندارم.من فقط اومدم که برادر زاده ی عزیزم رو ببینم.هی خدمتکار به چه جراتی اومدی نزدیک من؟

لرد با ناراحتی به مری نگاه کرد که با خونسردی جلوی انیتا اورا تحقیر کرده بود سپس با عصبانیت نجینی را دور کمرش صاف کرد و از اتاق خارج شد.

کمی انطرف تر نارسیسا در اشپزخانه پیاز هارا پوست می کند و در حالی که چشمانش می سوخت به اتفاق عجیبی که افتاده بود فکر می کرد.دراکو با نگاهی تحقیر امیز به بارتی که با الیزا بازی می کرد خیره شده بود در همین لحظه مری وارد اشپزخانه شد و در حالی که سعی می کرد ژستش بهم نخورد گفت:
_شما چیز خاصی توی غذاتون می ریزین؟مثلا چیزی که قدرت رو افزایش بده؟

نارسیسا فکری کرد و درحالی که ترجیح می داد ساکت باشد زیر لب غرید :کمی فندق و بادام همیشه عصرانه ی اعضای خانه ریدله.فرمایشی داری؟

مری با لبخندی رضایت بخش روی طوماری که تقریبا مچاله شده بود چیزی نوشت و بعد با صدای ارامی گفت:تو چطور جرات می کنی به عمه ی اربابت توهین کنی؟هی ایوااان عمه بیا اینجا ببینم.

ایوان ایکی ثانیه خود را به اشپزخانه رساند و با دیدن نارسیسا که دندان هایش را بهم می فشرد اهی کشید و گفت :چی شده عمه مری؟اتفاقی افتاده؟بهتره بریم بیرون تا از هوای..
_این دختره ی ورقلمبیده ،به من توهین کرد ایوان.همین الان جلوی من باید کروشیوش کنی.

نارسیسا که باشنیدن کلمه ی کروشیو سیخ شده بود چشم غره ای به ایوان رفت.ایوان اب دهانش را قورت داد و گفت :ولی عمه مری ،من چوب دستیم شکسته و نمی تونم کسی رو طلسم کنم.
_خب اشکالی نداره که ! چوب دستی اون خدمتکارت رو بگیر.

ایوان بار دیگر اب دهانش را قورت داد و خیلی فوری گفت :ولی عمه جان نمیشه .امروز روی سوم جولایه واین یعنی که ما حق استفاده از جادو رو نداریم چون روح سالازار کبیر ناراحت میشه و عذاب سالازاری به ما نازل میشه.

مری با عجله این تاریخ را یاد داشت کرد :خب من همین الان فهمیدم که روز سه جولای اینا مشنگ میشن.در نتیجه بهتره که در این روز حمله هامون رو انجام بدیم البوس


جیـیییییییییییییییییییییییییییییییییییغ

_ما حمله کردیم.موهاهاها،عمو دامبل بیا کنار من واستا من از دختر خاله بلا می ترسم مثل خودش بده .جیییییییغ

دامبلدور که با ورودش سقف خانه ی ریدل را شکسته بود خطاب به لرد که باجارویی کنار سطل ایستاده بود گفت :
_ما اومدیم که معشوقمون رو پس بگیریم.هی مری..

در همین لحظه مری طومارش را بیرون اورد و گفت :دامبل دامبل،ببین چی کشف کردم..روز سوم جولای..
_ماموریت کنسله مری بیا این طرف ببینم.

لرد با تعجب و عصبانیت جارو را به کناری انداخت و در حالی که تقریبا فریاد می زد گفت :ایوان تو عمه ای داشتی؟
_عمه؟هووم بذار فکر کنم ارباب..نه

لرد با عصبانیت چشم غره ای به ایوان رفت ،بلاتریکس با اسودگی نفسی کشد و نارسیسا گوش های بارتی،دراکو و الیزا را به طور همزمان گرفت.ایوان اب دهانش را برای بار سوم قورت داد و گفت :
_البته چرا ارباب یک دونه دارم...
_کروشیو ایوان اربابو معطل نکن.

ایوان اهی کشید و نگاهی به مری کرد که با وحشت به طرف در می رفت
_ولی خیلی وقته که مرده.بیست سالی میشه ارباب.

لرد با عصبانیت کروشیویی را به طرف انها فرستاد و با صدای بلندی گفت :مری ارباب فکر می کرد که..اصلا هیچی کروشیو، دامبل همین الان دارو دستت رو جمع می کنی و میری بیرون قبل از این که ارباب باهات دوئل کنه.فقط انیتا می تونه بمونه اونم برای اینه که ارباب خیلی بهش لطف داره.

انیتا که صدای لرد را شنیده بود با عجله اشپزخانه امد و به طرف البوس رفت و در حالی که سعی می کرد به لرد بی توجه باشد گفت:
_بابایی ..دلم برات تنگ شده بود ! بهتره بریم دیگه.من حوصله ندارم با این افراد دوئل کنم.

مری جیغ جیغ کنان ردایش را برداشت و در حالی که سعی می کرد از مقابل نگاه های اتشین لرد کنار برود گفت :
_دیدی چه گندی زدی البوس؟نقشمون رو که خراب کردی..لاقل بمون که دوئل کنیم،امروز اینا به خاطر روح سالازار نمی تونن جادو کنن.

با اجازه ی مای لرد :پایان سوژه


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۲۰:۰۷:۵۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
آنیتا به سرعت به سوی در خانه ریدل حمله می برد که ناگهان در باز شد و چهره بسیار صمیمی ( ) رقیب خود رو به روشد.

نارسیسا از آشپز خانه خارج شد و به سوی در ورودی رفت و آنیتا رو در آغوش گرفت .
آنیتا :

نارسیسا پشتش رو به آنیتا کرد و به سوی بلا برگشت و چشمکی به سوی بلا روانه کرد و سپس با بغض شروع به صحبت کرد .

ای مای لاو ارباب, ای عروس خانه ریدل, ای باقلوا, ای پامادور ای ....

ناگهان مشتی از سوی بلا به طرف نارسیسا روانه شد .

بلا : اره سیستی داشتیم حالا اون شد مای لاو ارباب (افکت حسادت زنانه )
نارسیسا :
نارسیسا به سوی انیتا رفت و چادر را از کمرش باز کرد و جاروی اختر خانوم رو به گوشه ای پرت کرد .

بفرمایید داخل ای زن ارباب
انیتا با بهت و حیرت داخل خانه ریدل شد و بلا با ناراحتی به سوی ورودی خانه می رفت که نارسیسا او را صدا زد :
بلا یک دقیقه بیا اینجا کارت دارم , شما بفرمایید داخل عروس خانه ریدل

نارسیسا با عصبانیت دست بلا رو گرفت و به سوی حیاط پشتی برد .

بلا : برو دیگه تو سیستی من نیستی ساحره فروش ای ساحره ی سفید ای عضو محفل .....
نارسیسا به سوی بلا برگشت و با خشم گفت :

آخه خواهر زود باور من مگه ما نقشه نکشیدیم از انیت سواستفاده کنیم .
بلا :
بعد از مدتی کوتاه

بلا و نارسیسا :

داخل خانه ریدل

مری در حالی که روی کاناپه لم داده بود چشمش به انیت افتاد و

مری با عصبانیت گفت :

تو اینجا چه کار می کنی
- اومدم عشقمو ازت پس بگیرم
-تو چه ساده ای دختر من باباتو دوست دارم و به دستور اون دارم نقش بازی می کنم .
-دروغ نگو
-می خوای باور کن نخواستی هم باور نکن
انیتا :

انیتا به سوی در خروجی در حرکت بود که ناگهان ولدی از آشپز خانه خارج شد و با یک نگاه عاشقش شد .

(درون مغز ولدی )
وای این دختر چقدر زیباست من دوسش دارم . ولی مری رو چیکار کنم آخه اونم دوسش دارم . خوب هر دوتاشون نگه می دارم و خانه ریدل دو عروسه می شه .

(خارج مغز ولدی )

ناگهان ولدی دست انیتا رو می گیره و به سوی مری می بره و هردوی آنها رو در آغوش می گیره .

جلوی در ورودی

بلا تریکس و نارسیسا :

در محفل ققنوس

ناگهان جغدی در آسمان پدیدار شد وبه سوی دامبل رفت .

هدویگ با عصبانیت کنار پنجره نشسته و پرهایی که لق شده جابه جا می کند و به زبان جغدهای جوات فحش هایی حواله دامبل می کند.
دامبلدور نامۀ مری را سی چهل بار می خواند،و زیر لب فحش می داد .

هم دخترمو از دست دادم هم عشقمو
ناگهان دامبلدور از روی صندلی پاشد و اعضای محفلو صدا زد و گفت :

به سوی خانه ریدل حمله می بریم .
------------------------------------------------------------------------------
با تشکر از نارسیسای عزیز به خاطر کپی پیست (


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۱۲:۵۹:۲۴

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
هشدار!
فراموش نکنید در هیچ کجای خانۀ ریدل حتی یک علف خرس پیدا نمی شود... چه برسد به گل!

==================

بارتی با تنبلی به طرف سطل زباله رفت و با بی حوصلگی بلندش کرد. همچنان که به سمت درب خانه می رفت تا سطل را در زباله دان خارج از منزل خالی کند، به دراکو برخورد کرد. دراکو که چشم لرد را دور دیده بود، زیر پایی خفنی به بارتی زد و بارتی کاملا بر زمین پخش شد.

- پسرۀ دست و پاچلفتی! ببین چیکار کردی؟ همه آشغالا ریخت رو زمین. این چیه ؟

دراکو خم شد و نامه را برداشت و بلند خواند. بارتی و دراکو با تعجب به هم زل زدند:
- این یعنی یه نگو و نپرس اینجاس! برم دوباره ریختشو از نزدیک ببینم! من تا حالا یه نگو و نپرسو از نزدیک ندیده بودم. می گفتن نسلشون قرن ها پیش منقرض شده!

بارتی با خوشحالی به سمت پله ها می دوید که دراکو دوباره او را نقش زمین کرد:
- بوقی ما باید این رازو پیش خودمون نگه داریم و سر فرصت ازش حق السکوت بگیریم!

- هین؟ راس میگیا... به نظرت این خبر، چن تا شوکولات قورباغه ای می ارزه؟

- گمونم شونصد تا ولی اول : کپیوس! (یک کپی از نامه گرفت و نامۀ اصلی که مچاله شده در جیبش گذاشت) اینو ببر بذار تو چمدون اون نگو و نپرسه.

- اوکی

محفل قق

هدویگ با عصبانیت کنار پنجره نشسته و پرهایی که لق شده جابه جا می کند و به زبان جغدهای جوات فحش هایی حواله دامبل می کند. دامبلدور نامۀ مری را سی چهل بار می خواند، می بوید و می بوسد و به چشمانش می مالد و متبرک می شود:
- هیلاری کلینتون خودمونه به مرلین

آنیتا که به پدرش مشکوک شده، به محض خروج دامبلدور از اتاق، نامۀ مری را که روی میز گذاشته شده قاپید، خواند و در پایان:
- دخترۀ بچه پررو! یکی به نعل می زنه یکی به میخ. رفته مخ اربابو زده؟ این که می گفت جز بابام هیشکیو دوس نداره!!!

به سرعت به منزل اختر خانوم حمله کرد، یک چادر گل گلی از او به غنیمت گرفت، به کمر بست و با جارویی در دست، به محوطۀ مقابل خانۀ ریدل آپارات کرد.

خانۀ ریدل

مری به کاناپه لم داده بود، پایش را روی میز گذاشته بود و به نگاههای خشمگین نارسیسا به کفشهایش اعتنایی نمی کرد:
- خدمتکار! یادت رفت کفشامو واکس بزنی.

لرد سیاه با نگاهی خشمگین به ایوان، با چوبدستی واکس و برس مخصوص آن را ظاهر کرد و تا خواست فرمان انجام عمل واکسیدن را بدهد، با صدای مری متوقف شد:
- بدون جادو!

رنگ چهرۀ لرد سیاه به سفیدی مطلق گرایید و تفاوتی با شبح بارون خون آلود نداشت. زانو زد و شروع به برس کشیدن روی کفش مری کرد: حیف که کمی تا قسمتی از مارموز بازیت که نشون میده سیاهی در وجود داری خوشم اومده، وگرنه...

صدای آمرانۀ مری دوباره در خانه ریدل پیچید:
- آهای آشپز! همونجور وای نستا با اون چشای ورقلمبیده ت به من زل زدن... برو برام یه دم کردۀ معجون پوست ساز بیار. خستگی زیر چشامو چروک کرده!

نارسیسا با خشم به آشپزخانه رفت و همچنان که با خشم کابینت ها را به هم می کوبید، از پنجرۀ آشپزخانه ظاهر شدن آنیتای خشمگین را دید. بلافاصله نقشه ای در ذهنش شکل گرفت و بلاتریکس را صدا زد:
- بلااااااااااااااا... بیا اینجا رو ببین!

- دخترۀ پررو! اینم اومده اربابو ازم بدزده ؟

- اینو گوش کن! اون می تونه کمک بزرگی برامون باشه تا این عمه خانومو از سر راه برداریم

بلاتریکس:
- ... ...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۱ ۲۲:۵۸:۰۴
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۱ ۲۳:۴۲:۰۸
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۱ ۲۳:۵۶:۴۹
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۰:۰۱:۴۰


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
تا جایی که ما میدونم !
ایوان یه نامه برای عمه اش مینویسه که لرده و کلی خدم و حشم از جمله یه خدمتکار کچل زیر دستشه ، عمه اش که مری باشه باور نمیکنه و میخواد که به خونهریدل بیاد و ببینه ...
مری به خونه ریدل میره و لرد میخواد ایوان رو بکشه که وقتی مری رو میبینه یه دل و نه صد دل عاشقش میشه ( سایتو ترک میکنه و در گوشه ای آرام با هم زندگی میکنن ) و میپذیره که نقش خدمتکار رو بازی کنه ...
در همین اثنا وقتی لرد در حال جابجایی چمدانهای مری هست ، با فروپاشی چمدانها ، لرد به نامه ای میرسه که نشون میده مری یک مامور نگو نپرس حرفه ای هست که برای محفل کار میکنه و برای اونا اطلاعات جمع میکنه ..
اما با توجه به عشقی که به مری پیدا کرده ....
-----------------------------------------------------------------------------
خوبه !
بده !
خوبه !
بده !
خوبه !
هـــــــــــــــــورا !

بـــــــــــــــــــــــنگ !
( افکت تو مغز کوبیدن نجینی )

- دیدی ؟ دیدی گفتم بد نیست ؟ بیا این برگ گلم همین رو بهم گفت ، این چیزایی که مادیدیم همه‌اش توهم فانتزی بود نجینی ، اصلاً از همون نگاه اول خوندم که عمه ایوان بهم علاقه پیدا کرده ... دیدی چشاشو ؟ دید نگاشو ؟ دیدی لباشو ؟ *** ویرایش ناظر ***چه خبرته ؟ لرد چشم ناپاک

سپس نامه را مچاله کرد و درون سطل آشغال کنار اتاق انداخت .


داخل اتاق لرد !( ایوان ! )


مری درحال بررسی کلیه سطوح صاف و مقعر و محدب و خط خطی و خالخال پشمی اتاق لرد بود که ناگهان ایوان با سینی بزرگی وارد شد و آن را جلوی مری گرفت و گفت :

- با تمام عشق !

در همین اثنا لنگه کفش کهنه‌ای با سرعت تمام بر پشت سر ایوان فرود آمد که گویی دقیقاً با یک پیغام برای او همراه بود ...

- نشنوم بوق عشق بزنی !


در همین لحظه ایوان که متوجه اشتباه خود شده بود ، بحث را منحرف کرد و در حالی که نوشیدنی‌های مختلف را برای مری تعارف میکرد ، داستانهای مختلفی را از نقاط مختلف سرزمین زیر دست مرگخواریت و فتح هایی که انجام داده بود و انواع و اقسام ماموریتها و ترفندها را برای مری شرح می‌داد .

غافل از اینکه مری تمام نکات را با قلم پری جادویی بر روی دستانش مینوشت ! لرد نیز از دور با نگاهی عاشقانه هر دوی آنها را می‌پایید و شعره زمستونم با تو بهاره رو میخواند اما گویی عشق او را کور کرده بود و هیچ جز چشمهای مری ، نگاه مری ، لبهای مری *** ناظر *** را نمی‌دید .

در طرف دیگر خانه ریدل !

بلاتریکس که در جای خود آرام و قرار نداشت هر ثانیه نگران آن بود که اربابش او را فراموش کرده و به معشوقه جدیدش بپیوندد ، از طرفی دیگر نیز نگران او بود که در حال کار برای یک جادوگر مزخرف بود ...

به همین علت بارتی را به اکثر نقاط خانه می‌فرستاد تا کارهای مختلف را برای او انجام دهد و لرد را از اضافه کاری خلاص کند ...

- بارتی سریع میری آن سطل رو خالی میکنی ، همین الان لرد توش اشغال انداخت !


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۱ ۲۱:۵۰:۵۰
ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۱ ۲۱:۵۴:۲۴

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
لرد در حالیکه چمدان های مری را با خود از راه پله بالا میکشید زیر لب غر میزد:

- اتاقمو بهم میریزن...! تازه مرتبش کرده بودم! هن،هن! ای کروشیو به هر چی شامپو و صابون و لیف و محصولات ایوانه!

سپس، خنک شده از نفرینش! با لبخندی ابلهانه چمدان ها را از آخرین پله بالا کشید.

شق!!

صحنه اسلمشن شد، کوچکترین چمدان از دست لرد رها شده و در مقابل چشمان گرد شده و دهان نیمه بازش از پله ها سقوط کرده . با دری باز بر روی پاگرد افتاد.
ولدی دقایقی بی حرکت ایستاد، تنها چشمانش اطراف را می پایید.
بعد با حرکتی ناگهانی به سمت چمدان باز شده هجوم برد و در کنارش زانو زد، داخل چمدان پر بود از برگه ها و فرم های یک نگو و نپرس واقعی!
از آمار دختر اخترخانم اینا و آشناییش با پسر شمسی ملوک! گرفته تا محرمانه ترین اسرار ناسا!
با عجله برگه ها را جمع کرد و آنها را در چمدان چپاند که ناگهان چشمش به سیکرت! ترین آنها افتاد:

ماموریت محفل قق!

لرد و نجینی بر روی شانه اش :

ولدی با دقت مشغول به مطالعه ی دستخط ظریف مری باود شد:

فعلا همه چیز اینجا روبراست، روی یه کاناپه تو اتاق پذیرایی نشستم و دارم این یادداشت رو مینویسم، ظاهرا هیچکس نمیدونه من واقعا برای چی اینجام، لرد ولدمورت به خوبی نقش خدمتکاریش رو ایفا میکنه و الان هم منتظرم تا چمدون هامو بیاره،

همون لحظه ی اول ورودش چشمای سرخ و موهای پریشونش و دماغ عمل کرده ی خوش فرمش باعث شد بشناسمش... آه که چقدر پروانه ای بود لحظه ای که به ایوان چشم غره میرفت ، مار زیبای دور گردنش که مدام بیخ گوشش فس فس میکرد و .... اوه اوه دارن میان!....صبر یه مین!

هیچی کار خاصی نمیکنم.یه کار تحقیقاتیه.دارم امار میگیرم!... این جوابی بود که به ایوان دادم، راستشم گفتم خب! ... فک میکنم بلاخره فهمیدیم اون سه تا ممد سفید مفقود شده رو کجا میشه پیدا کرد...
و البته دلیل انفجار ناگهانی مشنگ ها هم مشخص شد...خب من همینجا اولین یادداشتم رو تموم میکنم! کپی این یادداشت رو به محض ورود به اتاق لرد که الان باید بهش گفت اتاق ایوان! برات میفرستم!


تا بعد آلبوس!

لرد و نجینی :

همان لحظه - قرارگاه محفل ققنوس:

دستان چروکیده و سیاهش را دراز کرد و از پشت عینک نیم دایره ایش نگاه عاقل اندر سفیهی به فیتیل انداخت.

شق!

- اوخ! کوتول نمی بینی این دستم سیاهه!؟ نمیبینی باهاش هورکراکس کشتم!؟ رعایت کن باب از بس زدی این یکی هم داره کبود میشه!
فلیت ویک با صدای زیری پاسخ داد:
- بازیه دیگه آلبوس، اسمشم روشه! نون بیار، کباب ببر!
دامبل آهی کشید و با تمرکز بیشتر دوباره دستش را دراز کرد.

شق!

- اه! اصن من باهات قهرم! تو تقلب میکنی تو بازی! از اول بازی تا الان همش تو منو زدی! تو جرزنی! متقلبی! قبول نیس! تو شناسه ی میلیونی داری، تو....ععععع، هدویگ اومده!

با برخورد جغد سفید رنگی که شباهت عجیبی به سیریش سابق داشت به پنجره ی اتاق، دامبلدور حرفش را نا تمام گذاشته و در حالیکه زیرلب چیزهایی در مورد اولین گزارش و مری میگفت به سمت جغد حمله ور شد و باعث شد صدای جیغ جغد، در گریمالد بپیچد...



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ایوان در حالی که لبخند ماسیده اش هنوز روی صورتش بود به مری گفت:عمه جان شما برید تو اتاق پذیرایی.منم الان میرسم خدمتتون.این مرگخوارا خیلی بوقن.حتما باید شخصا بهشون کارا رو شیرفهم کنن.
مری گفت:پس چمدون هام چی میشه؟
ایوانه گفته الان میدم براتون بیارن عمه.شما بفرمایید!
به محض بیرون رفتن مری از سالن لرد و نارسیسا و بلاتریکس و بارتی مشغول کروشیو زدن به ایوان میشن!

لرد:که حالا من خدمتکار کچل و بی دماغ و چشم قرمزتم؟کروشیو!
بلاتریکس:که من شدم دست راست تو؟تو اصلا چه بوقی هستی مگه؟کروشیو!
نارسیسا:شیطونه میگه باهاش قرمه سبزی دست کنم!به من میگه اشپز.کروشیوووو!
بارتی:هوی بوقی پس چرا از من چیزی به عمه ات نگفتی؟کلوشیو!:دی

لرد خودش را جمع و جور کرد و به بقیه گفت:خیلی خب بسه دیگه.فعلا ولش کنین.بعدا وقتی مری رفت حسابش رو میرسیم.فعلا نباید یزی لو بره.ایوان خبر مرگت برو تو سالن پذیرایی اون عمه ات رو سر گرم کن.شماها هم برین سر کارتون.
ایوانه با ترس و لرز و لکنت به آرامی گفت:ار...ارباب؟
لرد چشم غره ای به ایوان رفت و گفت:چی میگی؟
ایوان آب دهانش را قورت داد و گفت:ببخشین ارباب...من...من زبونم لال بشه الهی...میشه شما سر من منت بذارین و...و اون چمودون ها رو بیارین؟

بلاتریکس میخواست ایوان را آوادایی کند که لرد جلویش را گرفت و گفت:نه دست نگهدار.فعلا من نقش خدمتکار رو دارم.پس باید چمدون هاشو ببرم.فقط حواست باشه ایوان.وقتی عمه ات بره تو مردی!!
ایوان از ترس تعظیم کرد و بعد به همراه لرد که چمدون های مری رو بلند کرده بود با هم به سمت تالار پذیرایی رفتند.

مری در اتاق پذیرایی ایستاده بود و در حالی که به اطراف نگاه میکرد روی برگه اش چیزهایی مینوشت.

لرد به ایوان سیخونکی زد و ایوان که دو زاری اش افتاده بود دوباره در نقش لرد فرو رفت.
ایوان:اوه عمه جان دارین چیکار میکنین؟
مری دستش را تکان داد و گفت:هیچی کار خاصی نمیکنم.یه کار تحقیقاتیه.دارم امار میگیرم!:دی

بعد به سمت ایوان برگشت و گفت:از خودت تعریف کن.چه خبرا برادر زاده سیاهم؟
ایوان نیخندی زد و گفت:هیچی خبری نیست.فعلا اوضاع ارومه.روزی چندتا سفید و مشنگ رو میگیریم.مشنگ هارو منفجر میکنیم،سفید ها رو هم میبریم دژ مرگ.
مری تمام حرف ایوان را بر روی برگه نوشت و گفت:خوب شد گفتی.تو امارم دژ مرگ رو یادم رفته بود بنویسم!:دی

لرد در تمام این مدت چمدان در دست کنار ایوان ایستاده بود و خوب میدانست که اگر مری نبود تا الان ایوان به اجزای سازنده اش تجزیه شده بود!ولی به هر حال زدن مخ مری ارزش بیشتری داشت،برای همین به حرف نجینی گوش میکرد و اصلا به مری توجه نمیکرد.
مری گفت:راستی ایوان،تو که میدونی من نمیدونم بدون خدمتکار سر کنم.لطفا تا وقتی اینجام بگو این خدمتکارت هر کاری میگم برام انجام بده.
ایوان آب دهنش را قورت داد و گفت:راستش...
ایوان برای کسب تکلیف به لرد نگاه کرد.لرد چشم غره ای به معنی قبول کردن قضیه به ایوان رفت.بنابراین ایوان گفت:با کمال میل عمه.هرچی بگین گوش میکنه!
مری لبخندی زد و گفت:خیلی خب...حالا بگو لوازمم رو ببره به اتاقم.من و تو هم میریم تا اتاقم رو نشونم بدی!
ایوان با ترس به لرد نگاه کرد و زیر لب بدون اینکه مری بفهمد گفت:اتاق؟؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.