دقایقی بعد دو ساحره ی جوان در حالی که موهای طلایی و مشکی خود رادر کلاه شنل بلند خود پنهان می کردند ب بچه ی کوچکی که مدام جیغ جیغ می کرد با صدای پاقی ناپدید شدند.
محفل ققنـــــــــــــوس:_یعنی چی؟ من اصلا نمی فهمم چه وضعشه؟ البوس تو باید برای من توضیح بدی.
دامبلدور در حالی که سعی می کرد خود را بی خبر نشان دهد فنجان قهوه ای را ظاهر کرد و ان را تا نیمه پر کرد.سپس ریش های نقره فامش را نوازش کرد و گفت:
_پیوز! این چه حرفیه که می زنی؟کی گفته که همچین اتفاقی داره میافته؟
پیوز که از بی توجهی دامبلدور عصبانی شده بود در اتاق به پرواز در امد و فنجان را به گوشه ای پرتاب کرد.سپس پاسخ داد :
_اووی! یادت نره اینجا کی رییسه دامبل.همین الان به من توضیح میدی که چرا محفلی ها از طلسم نا بخشودنی استفاده می کنن؟
دامبلدور که گوش هایش را گرفته بود به پیوز نگاهی کرد و بار دیگر قهوه ای را ظاهر نمود.سپس چهره اش را در هم کشید و از روی صندلی بلند شد سپس به ارامی غرید :
_به من هیچ ربطی نداره روح مزاحم!
پیوز اخمی کرد و با همان صدای زیر پاسخ داد : یعنی چی؟فکر می کنی من نفهمیدم؟تعهد شما ها یک تعهد دروغین بود.همتون می خواستین منو پیش جامعه جادوری خراب کنین.تو به من قول داده بودی که حمایت محفل با منه.ولی استفاده از طلسم ها نابخشودنی چی رو نشون میده؟
دامبلدور با حالت منگ نیشخندی زد و عینکش را روی میز گذاشت و بار دیگر فنجانش را پر کرد. به چهره ی سرخ روح مزاحم نگاه کرد که با تمام وجود حرص می خورد.سپس به با خونسردی گفت:خب چی رو نشون می ده؟
پیوز که کلافه می نمود همه ی برگه هارا از پنجره بیرون ریخت و به دامبلدور که خونسردانه نگاهش می کرد نگاه کرد.با خود فکر کرد که هرچه سنش بالاتر می رود احمق تر میشود.سپس با عصبانیت گفت:
_نشون می ده که اونا می خوان از هوکی حمایت کنن و این تقصیر توئه.
دامبلدور با بیخیالی دستانش را بهم مالید و جرعه ی دیگری نوشید.پیوز که از عصبانیت سرخ شده بود چشم غره ای رفت و اهی کشید .
کمی انطرف تر:در نزدیکی محفل ققنوس دو ساحره و بچه ای که همراه ان دو بود با صدای پاقی ظاهر شدند.
بلاتریکس با خوشحالی به ساختمان محفل خیره شد و زیر لب گفت:
_بلاخره اومدم ! اوه سیسی نگاه کن.چه ساختمان حقیری داره.مطمئنا دامبلدور حتی نمی تونه یک وعده شام اینا رو تهیه کنه.
بارتی جیغ ویغ کنان به نارسیسا نگاهی کرد که با نگرانی به بلا خیره شده بود و منتظر دستور او بود. سپس به بلاتریکس نگاه کرد که برق شرارت در چشمانش می درخشید و گفت:
_خاله ئی! اگه اینا شام نمی خورن چی جورین؟
بلاتریکس به بارتی نگاه کرد ودندان هایش را بهم فشرد.سپس به نارسیسا اشاره ای کرد و در مقابل چشمان مشتاق بارتی چوبش را بیرون کشید و با عصبانیت گفت::بچه ی لوس! معلومه دیگه همیشه گشنه می مونن.
بارتی با ناراحتی به نارسیسا نگاه کرد و در حالی که چشمانش را بهم می فشرد تا یک قطره اشک از ان ها بیرون اید به نارسیسا نگاهی کرد وگفت :این خاله به من دروغ میگه.اگه اینا گشنه بودن جیمزی از من تپل تر نبود می گن خاله مالی بلده براشون پودینگ درست کنه.
بلاتریکس که با شنیدن اسم مالی بر سر جایش خشک شده بود به بارتی چشم عره ای رفت و گفت:
_کی گفته اسم این محفلی رو بیاری جلوی من؟ کروشیو! یادت رفته خاله بلا مالی رو کشت و هفت تیکش کرد؟اون که دیگه زنده نیست.
سپس در حالی که به طرف ساختمان پشتی محفل حرکت می کرد با خود گفت:اصلا من نمی فهمم چرا هروقت اسم این بوقی رو می شنوم یک طوری میشم.با این که کشتمش.
نارسیسا متعجب به بلا نگاه کرد ودر حالی که دستان بارتی را می فشارد گفت :
_بلا اون فقط یک بچس! ولش کن.باید از کجا شروع کنیم؟
بلاتریکس بی توجه به بارتی که در کنار نارسیسا بغض کرده و در فکر پودینگ بود به حرکتش ادامه داد فکری کرد اشتیاق شکنجه ی پیوز در وجودش جاری شده بود ولی افسوس می خورد که لرد اورا به ملایمت با پیوز فرمان داده بود.به بارتی نگاه کرد که با بی حوصلگی پایش را به زمین می کوبید و به نارسیسا که منتظر پاسخش بودو با لحن سردی پاسخ داد:
_احتیاجی به توضیح نیست.دنبال من بیاین.
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۶:۵۰:۲۴