همه جا سیاه شد.
باز هم همان احساس همیشگی.
احساس رقت انگیز غوطه وری در هوا.
پس از چند ثانیه بار دیگر پای دانش آموزان به زمین سنگی و سفتی برخورد.
جالب بود.هیچ یک یکدیگر را نمیدیدند.
هر کس صحنه ای مجزا داشت.
بوی نم و نمک فضا را پر کرده بود. موج های خشمگین دریا بی مهابا خود را به صخره عظیم زیر پای آبرفورث میکوبیدند.
شروع به حرکت کرد. آرام پیش میرفت.صدای ترسناک برخورد موج ها با صخره در دلش وحشت می انداخت.
چند قدمی پیش نرفته بود که صدایی شنید.
بار دیگر به دقت گوش داد تا متمئن شود صدایی در کار است.
سرش را بالا آورد تا به اطراف نگاهی بیاندازد که آن صحنه را دید.
دیوار بزرگ و بلند و باشکوهی برابرش قرار داشت. دیواری تراش داده شده که در بلندای صخره عظیم قد برافراشته بود.
با آرامی جلو تر رفت.دیگر به صدا توجهی نداشت.چنان مات و مبهوت شکوه و جلال دیوار شده بود که دیگر صدایی نمیشنید.
دستش را جلو برد تا دیوار را لمس کند.به محض برخورد انگشتان سردش با دیوار در آهنی کوچکی پدیدار گشت.
شوق و کنجکاوی به او اجازه تفکر نمیداد. به سرعت از در عبور کرد و وارد محوطه یخ زده ای شد.
از دیدن آن صحنه نفسش بند آمد. قلعه ای بسیار بزرگ،که آنسوی حیاط مربع شکل قرار داشت.اکنون بار دیگر به یاد صدا افتاده بود چرا که دیگر میتوانست منبع صدا را ببیند.
ایگور کارکاروف جوان رو در روی ساحره لاغر اندامی ایستاده بود.
- من بار ها به تو گفتم،اخطار دادم اون خون نباید ریخته میشد. این رسم آبا اجدادی مائه و منم ملزم به اجراش هستم.
ایگور جوان با صدایی آمیخته با ترس گت : اوه خواهش میکنم دستور اون بود دستور لرد سیاه بود.نمیتونستم سرپیچی کنم،اون منم میکشت اگه خلاف حرفش عمل میکردم
بار دیگر صدای سرد ساحره بلند شد : به تو گفته شده بود.همون 7 سال پیش،همون وقت که تازه بهش پیوستی،تو همین مکان،تو خونه ای که توش متولد شدی ، تو خونه ی که نسل در نسل کارکاوف ها متولد شدن، و باید خوشحال باشی که همینجا خواهی مرد.
- نه،نه... قسم میخورم من مجبور بودم. اون تهدیدم کرد. ممکن بود سراغ شما ها ام بیاد...
- خودت میدونی قرن هاست هیچ کدوم از ما ،خاندان عظیم و اصیل کارکاروف ها به دست کسی کشته نشده. این جا جاییه که قوی ترین جادوگر هام طی سالهای دراز نتونستن بهش نفوذ کنن،تو کاملا به این موضوع واقف بودی،دروغ نگو..
- نه،دروغ نمیگم، قسم میخورم نه،نه...
ساحره دیگر مجال سخن گفتن به او نداد.چ.بدستی اش را بلند کرد و فریاد زد :
آوداکداورا!پرتو سبز رنگ از نوک چوبدستیش خارج شد و شتابان به سمت ایگور رفت.
در کسری از ثانیه ایگور چنان حرکت سریعی انجام داد که آبرفورث در دل به او آفرین گفت.
- فرار نکن،این چیزیه که باید انجام بشه،از دست منم نمیتونی فرار کنی ایگور، من، کسی که تمام خاندان کارکاروف به عنوان مدافع همیشگی اصل و نسبشون میشناسن. این سرنوشتته بیا و در آغوش بگیرش.
در همین حین ناگهان آبرفورث احساس کرد هاله ای از کنارش عبور کرده، به سرعت سرش را برگرداند اما چیزی ندید اما وقتی دوباه به میدان مبارزه خیره شد به موضوع پی برد.
- شایدم این سرنوشت توئه آلیس
آوداکداورا...جیغی به هوا خاست و ساحره به سرعت خود را غیب و در آنسوی حیاط بزرگ ظاهر کرد.نور سبز رنگ به یکی از ستون ها برخورد کرد و باعث ترک خوردن آن گشت.
ساحره : تو؟ چطور تونستی؟
دود غلیظی در هوا پدیدار گشت.گویی ساحره به خوبی میدانست آن دود چیست چرا که به سرعت پشت دیواری پناه گرفت.آبرفورث به شرعت به جلو دوید و در چند وتری محل تمرکز دود ایستاد.
پیکر بلند قامت و هول انگیز لرد ولدمورت در میان دود پدیدار گشت.
- واقعا فکر کردی جادو های این مکان میتونه وارد از ورود من بشه؟ من؟ ارد سیاه؟
- اعتراف میکنم نمیدونستم که میتونی بیای اینجا،در واقع حتی تصورشم نمیکردم.
خونسردی در چهره ساحره موج میزد. نه ترسی،نه اضطرابی،انگار اطمینان کامل داشت که نبردی آسان در پیش خواهد داشت.
- من به برادرت دستور اون کارو دادم و الان اومدم تا همون دستورو راجع به تو بهش بدم. ایگور سریع بیا اینجا.
با اینکه آبرفورث میدانست خطری متوجهش نیست اما باز هم از شنیدن آن صدای طنین انداز به خود لرزید.
بلافاصله ایگور کارکاروف جوان با پیکری خمیده کنار لرد سیاه ظاهر شد.
- در خدمتم ارباب.
ساحره : تو به این فرومایه داری دستور میدی منو بکشه؟ امیدوارم انقدر زنده بمونی که این دستور از دهنت خارج بشه.
بلافاصله پس از اتمام این جمله فریاد آوداکداورا از دهان ساحره خارج شد.
لرد سیاه با مهارتی ستودنی پرتو را به سمت راست منحرف کرد اما ساحره مجال نداد.اینبار پرتو فزاینده و بنفش رنگی به سمت لرد ولدمورت راونه کرد.لرد به سرعت ایگور را به سمت دیگر پرتاب کرد و خود نیز از تیر رس طلسم دور شد.
لرد : هوووووم داری درس پس میدی آلیس،یادمه زمان مدرسه این همه استعداد نداشتی،درست میگی ،کار ایگور نیست تورو بکشه،نباید این لذتو از خودم دریغ کنم.
- ها ها ها تو منو میکشی؟ امیدوارم
باز هم به سرعت پرتو بنفش رنگی بسوی لرد سیاه روانه شد.
اینبار درگر تکانی نخورد.به آرامی منتظر نزدیکتر شدن پرتو ماند و به محض رسیدن پرتو به نزدیکی اش،اتفتق عجیبی رخ داد.
لرد سیاه با چرخشی ردایش را جلوی طلسم گرفت و وقتی دوباره رو در روی ساحر ایستاد،پرتو بنفش رنگ به شکل اژدهای سرخی در آمده بود.بال های بزرگ آزدها نور کور کننده ای ایجاد میکرد.
ساحره هنوز هم خونسردی خود را از کف نداده بود.
به آرامی جوبدستیش را بالا آورد و پرتو سبز رنگی نثار اژدها کرد.
صدای مهیبی در فضا پیچید و بارانی از ذرات سرخرنگ شروع بع باریدن کرد.
- همش همین بود؟ همین؟ لرد سیاه؟ ها ها ها
اما اینبار دیگر مجالی برای طلسم کردن نیافت.سرعت اعجاب انگیز طلسم لرد سیاه به قدری زیاد بود که هنوز دست ساحره کاملا بلند نشده بود که پرتو سبزرنگ درست به سینه اش اصابت کرد.
آبرفورث گیج شده بود.دلش میخواست در دل مهارت بی نظیر لرد سیاه را تحسین کند اما دیدن صحنه آن مرگ غم انگیز دیگر مجال این احساسات را به او نداد.
ناگهان دستی را بر شانه اش احساس کرد.بار دیگر در فضا غئطه ئر شد و پس از چند ثانیه پایش با زوین چوبی کلاس تماس پیدا کرد.
پ.ن یوهاهاهاهاهاهاهاها
seems it never ends... the magic of the wizards :)