-خوب دیگه عروس خانم,وسایلتو جمع کن بریم.
-صب کن ببینم تامی کجا می خوای ببری؟!مگه از روی ریش من رد بشی!
-پیری جون زیاد به ریش هات افتخار نکن؟!ارباب یه بار حرفشو می زنه!
-گفتم که نمی ذارم....
ملت با نگرانی نگاهی بهم کردن.
شش دقیقه بعد-اهم , اهم,ارباب جونم بهتر بحث رو تموم کنین.در شان شما نیست.
-آره پرفسور به نظر من در شان شما هم نیست که با ایشون دهن به دهن بشین.
نارسیسا در حالی که ردایش را صاف می کرد اضافه کرد:
-بله ارباب جونم اونجور که می گن جهان,جهان دموکراسی و صلح هستش.به نظر من بهتر که شما هم یه گفت و گوی مصالحه آمیز انجام...
ولدمورت با سرفه ای حرف نارسیسا راقطع کرد و گفت:
-بسه نارسیسا,من خودم این رو می دونم فقط می خواستم شخصیت واقعیه دامبلدور رو بهتون نشون بدم.
-چی؟!تو می خواستی شخصیت من رو نشون بدی؟!خدا رو شکر که همه منو به عنوان مصالحه آمیز ترین شخص جامعه ی جادوگری می شناسن!(خودش هم از کلماتی که به کار می برد مطمئن نبود!)
-چی؟تو مصالحه آمیزترین...
در این هنگام نارسیسا نگاهی را با لوسیوس رد و بدل کرد و با سرفه ولدمورت را متوجه موقعیت کرد.
لرد:
-ااا...ام..خوب بسه دامبلدور من اونقدر شخصیت عظیمی هستم که دیگه ادامه ندن.
-اه تامی,انگار واقعا بزرگ شدی!
و با دست به پشت ولدمورت زد که این حرکت خشم لرد را بیشتر کرد.
-بسه دامبل,بهتر بریم سر اصل مطلب.
بلا گفت:
-بله,ارباب درست می فرمایند.ما می خوایم برای دومین بار فرچال جون رو ازتون خواستگاری کنیم.
نارسیسا با تعجب به خواهرش نگاه کرد.باورش نمی شد که حرف هایش به این زودی مورد توجه واقع شود آن هم توسط بلاتریکس!