تکلیف!خون...خون...خون
از وقتی چشم باز کرده بود می توانست بوی خون آدم ها رااستشمام کند.در دوران کودکی بوی خون مادرش وسوسه انگیزترین خونی بود که استشمام کرده بود و مادرش اولین قربانی او بود.قربانی که به وحشی ترین شرایط ممکن کشته شد و خون تک تک قطعات بدنش را نوشید. و بعد از آن قربانی های پی در پی زیادی را بر جای گذاشته بوداما حالا برای اولین بار در تمام مدت زندگیش اتفاق جالبی افتاده بود اتفاقی بی سابقه!
فلش بک به یک ماه پیشبا گام هایی آرام وارد سالن سینما می شود به امید آنکه امشب شام خوش بویی را پیدا کند.در صندلی همیشگیش در گوشه ای تاریک می نشیند و فیلم آغاز می شود.
نیم ساعت بعد
-وای دختر بچه ی بیچاره!به نظر شما پیشنهادش را قبول می کند؟
به طرف مردی که که سمت چپش نشسته است بر می گردد.با وحشت به او نگاه می کند.این غیر ممکن است!در تمام این مدت گمان می کرد که صندلی سمت چپش خالی است!
-قبول کرد.باید زودتر از اینا جواب می دادین!
-چی؟
-ازتون پرسیدم به نظرتون پیشنهاد دختر بچه رو قبول می کنه یا نه؟ولی انگار برای جواب دادن دیر کردین چون صحنه رو نشون داد.
-کی؟
-شما انگار حالتون خوب نیست.می خواین براتون آب بیارم؟
-من؟
-پاشین با من بیاین.مطمئنم که روحیه حساسی دارین که اینطوری تحت تاثیر فیلم قرار گرفتین.اوه,یادم رفت خودم رو معرفی کنم.من جک هستم.
پایان فلش بکبا فکر کردن به گذشته فقط خونش به جوش می آمد.مردی که در اولین دیدار هیچ بویی را از او احساس نکرده بود حالا چنان برایش اشتها آور شده بود که در تمام مدت عمرش خونی به این خوش بویی را استشمام نکرده بود.این مرد حتی از مادرش هم خوش بوتر بود!
ساعت دیواری ساعت هشت را اعلام می کند.باید به راه بیفتد . تصمیمش را گرفته است.
پشت در اتاق کار جک
-تق تق
-بفرمایید
به آرامی در را باز می کند.
-اوه,سلام موردر.حالت چطوره؟
-سلام جک.
-بفرما بنشین.
با بی قراری نشست دیگر نمی توانست تحمل کند.
-چیزی میل داری؟
-نه.
-اوه,خب,باشه.ااا,راستشو بخوای...راستشو بخوای امروز می خوام راجع به چیز مهمی باهات حرف بزنم.
-منم همینطور جک.
-ااا,خوب , پس چرا تو شروعی نکنی؟
-
سکوت-خیله خوب,من شروع می کنم, می خواستم...می خواستم بهت پیشنهاد ازدواج بدم.
واقعا" مسخره بود.این مرد چه فکری می کرد.البته تقصیر خودش هم بود. با قرارهای پی در پیی که برای کشف واقعیت با او می گذاشت باعث شده بود او خیالاتی شود.اما نه,دیگر تحملش را نداشت.
-نه جک من پیشنهاد بهتری دارم.من می خوام خونتو بخورم.نظرت چیه؟
-چی؟
-هیچی جک الان می فهمی.
و با خونسردی به طرف گردن جک حمله برد.خونی گرم و تازه و البته خوشمزه!
-چی کار میکنی موردر,کمک...کمک... .
دو دقیقه بعدمرد در کنار در دفتر کارش با جسمی خونین افتاده بود و موردر خوشحال از پایان این کار با خنده ای شیطانی او را ترک کرد.