سوژه جدید!هوا به شدت دلگیر بود و مرگخواران از هوای محبوب خود، ابر و طوفان و سیاهی مطلق در تمام روز، لذت می بردند. چند روزی بود که لرد سیاه حوصلۀ ریخت و قیافۀ هیچ کدامشان را نداشت و با عطوفت تمام، از خانۀ ریدل به بیرون شوتشان کرده بود، و از آنجا که برای خوابیدن دردسر داشتند، به اسکله آپارات و در کشتی مخصوص مرگخواران سکنی گزیده بودند.
ولی به خاطر طوفانی که در چند روز اخیر دریا را متلاطم کرده بود، نتوانسته بودند به جزایر بالاک و نقاط تفریحی آن سر بزنند. همچنانکه می دانیم، بزرگترین تفریح دریایی مرگخواران سفر به آن جزایر و گپ هایی خوفناک با اهالی آنجاست.
بلاتریکس درحالی که به خاطر دوری از لرد سیاه به شدت آزرده خاطر بود، نگاهی به نارسیسا و مورگانا انداخت که عمیقا سرگرم بحثی جدی درمورد تربیت کودکان بودند. نارسیسا با افادۀ تمام می گفت:
- خوب باید بگم، حرفای تو درمورد اینکه بینی پسربچه ها باید همیشه تمیز باشه ابدا قابل قبول نیس مورگانا. تو که تا حالا بچه نداشتی که بدونی. دراکوی من اصنم مادرزادی بینیش تمیز بوده و تو عمرش یه فین هم نکرده.
مورگانا نگاهی به دراکو که انگشت اشاره اش تا بند سوم در بینی فرو رفته بود و گیلی گیلی هایی که تولید می کرد را می شمرد، انداخت و با موذیگری خندید:
- اشرافزادگی پسرت از فرسخ ها دورتر داره خودشو نشون میده.
نارسیسا چشمانش را به سمت نگاه مورگانا چرخاند ولی دراکو به سرعت دستش را خارج کرده بود و معصومانه تعداد ترک های دیوارۀ کابین را می شمرد. نارسیسا آهی کشید:
- حوصلم سر رفته. این لوسیوسم به هوای خبر گرفتن از ارباب رفته به خونۀ ریدل و دو روزه که پیداش نیس. نمی دونم وقتی برگرده یادش می مونه شالمو که روز عروسیم ماری آنتوانت بهم هدیه کرده برام بیاره یا نه.
بلاتریکس نگاه تندی به نارسیسا انداخت:
- سیسی لطفا وقتی می خوای پز بدی یه چیزی بگو که باورکردنی باشه. ماری آنتوانت الان صدها ساله که کشته شده.
- هوووم. این چه حرفیه بلا. مگه فراموش کردی که دختر ِ خاله کریستی اسمش ماریه و چون از ماری آنتوانت خوشش میاد میگه به اون اسم صداش کنیم؟
در همین لحظه در باز شد. لوسیوس، رودولف، مورگان آلکتو، رابستن و سایر آقایان مرگخوار وارد شدند و درحالیکه به تکه کاغذ صورتی رنگی در دستان لوسیوس اشاره می کردند و به شدت می خندیدند، خود را درست وسط کابین پخش کردند.
نارسیسا با نگاهی سرزنش بار به همسرش که کاملا غیر موقرانه به شکل
درآمده بود، از جایش برخاست و کاغذ را از دست لوسیوس قاپید. نامه ای بود که با خواندنش، برق از سر سه بانوی مرگخوار پرید:
"ارباب جون.
قربون اون قد و بالاتون برم. فدای سرتون بشم که ننگ مو داشتن رو نپذیرفته. این ادارۀ بوقی مالیات من و بقیه مدیرا رو از خونه و زندگی سقط کرده و این گروه های چهارگانۀ نمک به حروم هاگ هم ما رو راه ندادن بین خودشون. اینه که ما الان آلاخون والاخون شدیم.
اینه که داریم میایم خدمت شما و دوست دارم به این مرگخوارای بوقیتون بگین که برامون چن تا تخت تمیز و راحت آماده کنن.
قربون شما برم. آنیت."بانوان با حالتی
به یکدیگر و به آقایانی که شکم هایشان را از شدت خنده، فشار می دادند نگریستند. بلا به شدت خشمگین بود و کسی ابدا به ذهن خود راه نمی داد که با او کلمه ای حرف بزند و تنها یک چیز به ذهن نارسیسا رسید:
- میریم سر راه مدیرا کمین می کنیم. آنیتا رو می دزدیم و میاریم اینجا و حسابی ادبش می کنیم که دیگه واسه ارباب و تختخواب های خونه ریدل نقشه نکشه.
رابستن پرسید:
- بقیه مدیرا رو چیکار کنیم لیدی مالفوی؟
- ارباب وقتی ببینه مدیرا سرزده راه افتادن اومدن خونۀ ریدل و می خوان اشغالش کنن، خودش به تنهایی حالشونو جا میاره.
دلنشین ترین سرگرمی ای بود که میشد در هوای طوفانی دریا به دست آورد. همگی به طرف خانۀ ریدل آپارات کردند.