باشد که الف دال پیروز باشدبیرون صندوقچند تا پیچ بیشتر نمونده بود که ملت الف دال به صندوق برسن.گودریک جلوتر از همه راه میرفت و بقیه هم پشت سرش بودن.سر پیچ بعدی بود که گودریک به کسی خورد و از پشت افتاد و همینجوری یه ملت از پشت روی زمین افتادن.
گودریک زود تر از همه از جاش پا شد تا ببینه چه کسی بهش خورده و وقتی دید اون شخص پرسیه چینی به دماغش داد و گفت:تو این جا چیکار میکنی؟
پرسی هم از جاش بلند شد و گفت:خودت اینجا چیکار میکنی؟
گودریک صداشو صاف کرد و گفت:همون کاری که همه میکنن اومدیم اینجا پول بگیریم.
پرسی با حالت مشکوکی پرسید:با یه لشکر؟
-به تو چه؟!
سارا گفت:بیا بریم گودریک وقت نداریم.
گودریک و الف دالیا یه نگاه
به پرسی و بلا انداختن و راشونو کشیدن برن که دیدن اونا هم دنبالشون راه افتادن.
گودریک با عصبانیت گفت:دیگه چیه؟
پرسی گفت:خب مسیر ما هم اینوریه
بنابراین ملت الف دال به راهشون ادامه دادن و تنها یه پیچ مونده بود به صندوق که یهو صدای جیغ و فریاد از پشت سرشون شنیدن و وقتی به عقب نگا کردن دیدن یه لشکر جن دارن به طرفشون میدون.
الف دالیا و دو تا مرگخوار با دیدن این صحنه برای یه لحظه به این حالت
موندن و بعد همه با تمام قدرتشون دوییدن.
لوپین در حالی که می دویید فریاد زد:کجا میریم؟
گودریک هم متقابلا جواب داد:به سمت صندوق
-اما نقشه این نبود قرار نبود جوخه ایا ما رو ببینن.
-نقشه عوض شد!اگه شانس بیاریم جنا جوخه ایارو گیر میندازن و پدرشونو در میارن.
-چرا نباید پدر مارو در بیارن؟
-ما فقط میتونیم امیدوار باشیم این کارو نکنن.راستی این پیچه چرا اینقدر طولانی شد؟
-چون ما داریم دور خودمون میچرخیم باید از اونور بریم
داخل صندوقگرابلی،روونا و دیدا منتظر بودن تا خبری از الف دالیا بشه مدام به کراب و آمبریج نگاه میکردن که مبادا به هوش بیان.
دیدا از گرابلی پرسید:بهتر نیس خودمون دست به کارشیم؟
-پنج دقیقه صبر میکنیم اگه ازشون خبری نشد...
اما بقیه ی حرفشو ادامه نداد چون کراب و آمبریج داشتن تکون می خوردن.هم زمان با این اتفاق سر و صدای الف دالیا از بیرون صندوق اومد و گرابلی و دیدا و روونا که منتظر یه همچین فرصتی بودن به سرعت از جاشون بلند شدن و از صندوق بیرون پریدن.
اونا که فکر میکردن حالا می تونن با یه مبارزه ی تن به تن از اینجا بیرون برن با صحنه ای که دیدن دهنشون از تعجب وا موند.
گرابلی گفت:گودریک تو چیکار کردی؟
گودریک در حالی که سوار یکی از جنا شده بود و با کف دست تو سرش میزد گفت: : چیزی نیس درستش میکنیم
دیدا :خودتم میدونی داری چرت میگی
در همین لحظه آمبریج و کراب گیج و منگ از تو صندوق بیرون اومدن
آمبریج ده دقیقه ای طول کشید تا وضعیت رو درک و تجزیه و تحلیل کنه و در این مدت همه با جنا در گیر شده بودن
در نهایت آمبریج با این که خیلی واسش سنگین بود که این حرفو بزنه گفت:گرابلی ما باید در برابر جنا با هم متحد بشیم!
گرابلی که با یک جن درگیر بود و فرصت نمیکرد چوبدستیشو دربیاره گفت:داری شوخی میکنی؟من با تو متحد بشم؟عمرا!
روونا گفت:گرابلی چاره ی دیگه ای نداریم.
گرابلی گفت:ولی شرط داره!
آمبریج گفت:چه شرطی؟
گرابلی:اگه میخوای ما کمکتون کنیم باید اون گربه های مزخرفتو از مدرسه بندازی بیرون و...
آمبریج:
گرابلی: خب تعداد ما بیشتره
آمبریج در حالی که خیلی سعی میکرد جلوی خودشو بگیره تا گرابلیو نزنه زیر لب گفت:قبوله
...