هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۳:۰۸ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
#32

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
کوره راه مستقیم و بدون کوچکترین پیچ و تابی تا بی نهایت ادامه داشت. بازگشتش به دریای سیاه، فرورفتن در عمق آبها، ملاقات دوباره با مادرش و بازگشت به سطح آب مدت ها طول کشیده بود اما در مقابل مدت زمانی که کوره راه کوهستانی را می پیمود، به چشم بر هم زدنی می مانست.
نقشه ای که مادرش به او داده بود با هر چیزی که تا آن لحظه دیده بود فرق می کرد. در واقع نقشه مربوط به منطقه ای موسوم به تاریک دشت بود که راجر حتی اسم آن را هم نشنیده بود اما فرد دیگری به جز سازنده نقشه، بعد ها با خط در هم و بر همش بالای نقشه نوشته بود که تاریک دشت، جایی پشت کوه های بی سایه قرار دارد از طریق کوره راهی که راجر اکنون در حال پیمودنش بود، قابل دسترسی است. با این حال اثری از کوره راه در نقشه نبود و راجر کم کم به این نتیجه رسیده بود که نوشته بالای نقشه دروغ است.
پیش از غروب آفتاب به راه افتاده و حالا دیگر از نیمه شب گذشته بود. تقریبا از ادامه راه منصرف شده بود که چیزی نظرش را جلب کرد. در دوردست می توانست فضای آزاد را ببیند و این به معنی تمام شدن کوره راه بود. جان تازه ای گرفته بود. بر سرعت قدم هایش افزود تا به انتهای کوره راه رسید.
نمی توانست به چشم هایش اعتماد کند. داشت خواب میدید. شاید هم این یک جور شوخی بی مزه و زننده بود. نمی توانست باور کند تمام آن مدت آن کوره راه لعنتی را طی کرده تا به جای اولش برگردد! نمی توانست باور کند ولی آنچه جلوی چشمش میدید، بی شک همان دریای سیاه بود که قبل از غروب آفتاب آن را ترک کرده بود.
احساس می کرد قلبش با او قهر کرده است. می توانست به راحتی توقف گردش خون در رگ هایش را حس کند و متعجب بود که چرا زنده است و می تواند به چنین مسایلی فکر کند. او به جای پیدا کردن تاریک دشت، به دریای سیاه که با هزاران امید و آرزو آن را ترک کرده بود، بازگشته بود.
فریادی از سر خشم کشید. رگ هایش که کاملا خالی از خون شده بودند، با خشم پر شدند و بی اختیار به طرف دریا دوید. باید مادرش را پیدا می کرد. مادرش او را دست انداخته بود. باید او را پیدا می کرد. به سرعت وارد آب شد. آب سرد دریای سیاه شروع به بالا رفتن از راجر کرد. تا مچ پاهایش. تا زانوهایش. تا کمرش. کاملا در آب غرق شده بود و حالا دوباره به طرز عجیبی آبشش در آورده بود. با بیشترین سرعتی که می توانست با دست و پای پره دار جدیدش به طرف عمق آب شنا کرد. مادرش جایی همان اطراف بود. دفعه پیش در همان نزدیکی او را دیده بود. باید پیدایش می کرد و دلیل این مسخره بازی ها را از او می پرسید.
راجر به اطراف نگاه کرد تا اثری از مادرش بیابد ولی باز هم چشم هایش او را به سخره گرفته بودند. نمی توانست آن چه را میدید باور کند. او در دریای سیاه شنا نمی کرد. او جایی بر فراز تاریک دشت در حال شنا کردن بود! در حالی که هنوز آنچه را که میدید باور نمی کرد، نقشه را بیرون کشید. نقشه دقیقا کف دریایی که او در آن شناور بود را نشان میداد...



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸
#31

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
کمی چشمانش را مالید تا بهتر ببیند.اطرافش را تماما آب فرا گرفته بود.تنها صخره ای کوچک آن اطراف دیده میشد.دیگر نمیتوانست نفسش را حبس کند.چند بار دست و پا زد تا بالا تر برود؛ ولی بی فایده بود.

سر انجام دهانش را باز کرد و...ناگهان معجزه ای رخ داد؛ او آبشش در آورده بود!طولی نکشید که پولک در آورد. دست هایش هم به شکل دستان ماهی در آمده بودند.با تعجب به خودش نگاه کرد.تنها و بی کس در وسط دریا.میخواست گریه کند ولی نمیتوانست.

کم کم پاهایش به صورت پری در آمدند و دو لکه بر روی صورتش ظاهر شدند.راجر با وحشت به این طرف و آن طرف شنا کرد.هیچکس آن اطراف نبود.وی با نگرانی به سمت صخره ی بزرگ حرکت کرد.

...

به آرامی دستی به سرش کشید و شروع کرد به گریه کردن.این تنها کاری بود که از دستش بر می آمد.او یک بار دیگر اطراف را نگاه کرد.شاید بهتر بود که به سطح آب برمی گشت.بله!...همین بود!باید به سطح آب می رفت.

به آرامی از روی صخره بلند شد و به سطح آب حرکت کرد.چشمانش پر از امید بودند.شوق خاصی در دلش ایجاد شده بود.احساس خوبی داشت.همچنان داشت به سمت بالا حرکت می کرد که...ناگهان یک دست از پایین پای او را گرفت.راجر به وحشت افتاد.سپس نگاهی به پایین انداخت.او مادرش بود...

راجر مادرش را با تمام وجود در آغوش گرفت.دوباره صورتش پر اشک شده بود.

-نه...دیگه از پیشم نرو مادر...دیگه از پیشم نرو....

مادرش او را در بر گرفت و صورتش را بوسید.سپس دستی به سرش کشید و او را نوازش کرد.وی راجر را رها کرد و نقشه ای را به او نشان داد.راجر با تعجب به نقشه نگاه کرد.نا خواسته لبخندی بر روی صورتش ظاهر شد...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۱۶:۴۴:۵۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۱ ۱۰:۲۶:۳۰

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#30

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
پرتوهای خورشید که به تنش می تابید، اعتماد به نفس درونیش را تقویت می کرد. به او امید می داد. او را در انجام این کار استوارتر و راسخ تر می کرد.
او برای زندگیش می جنگید. می دانست نباید تا آخرین لحظات هم تسلیم شود. برای رسیدن به هدفش بیشتر راه را آمده بود. فقط کمی دیگر مانده بود!

بروی ساحل دریای سیاه ردپایش را می نگریست. سپس به آسمان آبی که کم کم نوای نزدیک شدن به غروب را مینواخت نگاه کرد. و بعد دریای سیاه!
چه چیز در آنجا در انتظارش بود؟ مرگ؟ درد؟ یا زندگی؟ اما هرچه بود بهای او برای زیستن بود. برای آغاز دوباره زندگی بدون ترس.

قدمی به جلو برداشت. چوب دستی اش را در دست می فشرد. امواج آرام، پایش را خیس می کرد. قدمی دیگر... جلو، جلو، و جلوتر!
کمی صبر کرد. اکنون تا کمر درون آب بود. نمی توانست کف دریا را ببیند. احساس خوبی نداشت. اما باید ادامه می داد. قدم بعدی ... اما ناگهان شیب دریا در این قدم تغییر کرد.

به پایین لیز خورد. نمی توانست خودش را کنترل کند. ایستادن بروی پاهایش میسر نبود. کفی وجود نداشت. چند ثانیه نگذشته بود که احساس کرد چیزی به دور پایش حلقه شد و او را به طرف خود کشید.
اطراف را نمی دید. فریاد می زد ولی خودش چیزی نمی شنید. همه چیز به سرعت حرکت می کرد.
کاری نمی توانست انجام دهد. اختیاری نداشت. پس خود را به زمان سپرد. مدتی به همین منوال گذشت.

کم کم احساس کرد از سرعتش کاسته شد و کمی بعد ایستاد. معلق در میان آب بود. فشار آبی که از اطراف به او وارد می شد این واقعیت را تقویت می کرد که در عمق زیادی از آب قرار دارد.

چشمانش را باز کرد. چوب دستی اش هنوز در دستش بود. اما نمی دانست چرا نمی تواند طلسمی را به زبان آورد...



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۸
#29

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
خلاصه ی سوژه :

بر روی راجر و خانواده اش طلسمی ایجاد شده که باعث مرگ اونا در سن 25 سالگی میشود. این طلسم باستانی تنها در صورتی باطل میشود که راجر بتواند راز این طلسم و زندگی خودش را بیابد، او سال های زیادی از عمرش رو همراه با دوستش برای یافتن این راز سپری کرده که دوستش به آن راز دست پیدا کرده بود و قبل از اینکه آن را با راجر درمیان بگزارد از دنیا رفته بود و از راجر میخواست که خودش به تنهایی به آن دست پیدا کند.
اکنون او فقط نه ماه فرصت برای زندگی دارد راجر به هنگام تحقیقاتش در کتاب های مختلف با شخصی به نام گراهام پریچارد آشنا شده بود که به نظرش میتوانست اورا کمک کند، بعد از اینکه بر سر قبر دوستش در قبرستان آزکابان حاضر شده بود، به طور اتفاقی فهمید که گراهام در زندان است و اکنون به ملاقات او رفته که پیرمردی فرتوت است!(نوشته شده توسط ریتا اسکیتر)

راجر به دیدن آقای پریچارد میره.راجر قضیه رو برای پریچارد تعریف می کنه و میفهمه که همون پریچارد بوده که پدر و مادرش رو کشته..پریچارد در آخرین ثانیه های عمرش گفت که بره دریای سیاه و از موجودات جادویی کمک بگیره.

راجر به دریای سیاه می ره و اونجا یک پری دریایی رو ملاقات می کنه و متوجه زخم روی شونه ش میشه و میفهمه اون ادرشه.مادرش فقط یه جمله بهش می گه:«به درون قلبت نگاه کن...» و بعد اونو ترک می کنه.

راجر به خانه ی او خودش آپارات می کنه و وقتی وارد اتاقش میشه، به حرف مادرش فکر می کنه و متوجه میشه که باید برگرده دریای سیاه...

ویرایش ناظر : خلاصه کوتاه تر و محتویات غیر ضروری پست پاک شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۱:۴۳:۲۸

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۸
#28

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
آسمان مثل دلش گرفته بود. خورشيدی كه می توانست كليد معمايش باشد، در ميان ابرهای مخوف و خاكستری رنگ اسير شده بود.

-آقای دال، بهتره از اينجا برين.

راجر برگشت. صورت فابيان خشن به نظر ميرسيد و در اعماق كلامش، هيچ نشانه ای از محبت ديده نمی شد. باری ديگر برگشت تا به دريای سياهی نگاه كند، كه تا لحظاتی پيش، مادرش به شكل يك پری دريايی از آن سر بر آورده بود.

-باشه آقای فابيان، الان ميرم.

گوش دادن به صدای گام های فابيان كه از او فاصله ميگرفتند، هيچ كمكی به او نمی كرد. بار ديگر به دريا خيره شد و در اوج نا اميدی غيب شد...

در اتاق كوچك و كم نورش ظاهر شد. با بی حوصلگی، چراغ اتاقش را روشن كرد و به كتب زخيمی چشم دوخت كه روی ميز كارش آشفته و پخش شده بودند.

- به درون قلبت نگاه كن...

درون قلبش؟ آنجا چه ميتوانست باشد جز اميدی كه در ميان ابرهای تيره و نا اميدی مخفی شده بود؟ چه طور ميتوانست آن ابرها را كنار بزند تا به پاسخ معمايش برسد، چطور؟ هميشه دوست داشت با مادرش باشد، دوست داشت با پدرش پيام امروز را ورق بزند، اما هيچوقت آرزويش برآورده نشده بود. او فقط يك ماه با پدر و مادرش زندگی كرده بود و به ياد داشتن خال مادرش يك معجزه به نظر ميرسيد، اما آن واقعيت داشت، در هر صورت مادرش را ديده بود، همان كسی كه از او به مدت يك ماه مراقبت كرده بود.

-به درون قلبت نگاه كن...

حالا كه بهتر فكر ميكرد، درون قلبش مادرش را ميديد كه در كنار پدرش ايستاده بود و برايش دست تكان ميداد. او مادرش را ميخواست، همان كسی كه هميشه عاشقانه دوستش داشت. ابر های خاكستری كنار رفته بودند و خورشيد باری ديگر بر آسمان فرمانروايی ميكرد. او بايد به درون درياچه سياه ميرفت؛ بايد به اعماق آب نفوذ ميكرد...


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۵ ۱۱:۵۲:۰۸


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۸
#27

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
راجر اطرافش را نگاه کرد؛ هیچ کس آن اطراف نبود.بدون اختیار خود را عقب کشید.چشمانش را چند بار مالید تا شاید از خواب بیدار شود.ولی او خواب نبود!همه ی این ها واقعا داشت می دید.

دستانش کم کم به لرزه افتادند.ترس وجودش را فراگرفته بود.پری دریایی هر لحظه به او نزدیک تر می شد.راجر سعی کرد مقاومت کند ولی بی فایده بود.پری دریایی او را در برگرفت و ورانداز کرد.سپس کمی عقب کشید و با تعجب به صورت راجر خیره شد.

بعد ازچند ثانیه سکوت، پری دریایی شروع کرد به گریه کردن.راجر که بهت زده داشت او را نگاه می کرد، به آرامی بلند شد و پری را در آغوش گرفت.ناگهان متوجه زخم بزرگی بر روی شانه ی پری شد.یاد زخمی افتاد که بر روی شانه ی مادرش دیده بود.یک لحظه با تردید به پری نگریست.آیا او همانی بود که تصور می کرد؟

با ناباوری خود را عقب کشید و در صورت پری نگاه کرد.قیافه ی پری دریایی پوشیده از پولک بود و فقط دور چشمان سیاهش خالی بود.چشمانش از شدت گریه قرمز شده بودند.راجر او را دوباره در آغوش گرفت و به آرامی گفت:«مادر؟...»

پری دریایی اشک خود را پاک کرد و سر تکان داد.راجر دوباره گریه را از سر گرفت.باورش نمی شد که مادر خود را دیده باشد.پری او را محکم در آغوش گرفت و دستی به صورت راجر کشید.سپس به سختی کلمه ای را بر زبان آورد؛

-به درون قلبت نگاه کن...

و به قلب راجر اشاره کرد.راجر مدتی در فکر فرو رفت...باز هم معمایی دیگر؟وی با تعجب به مادر خود نگریست.به راستی منظور او چه بود؟

ناگهان قبل از این که راجر کلمه ای را به زبان بیاورد، حفره ای در دریا ایجاد شد و کم کم مادر راجر را در خود دمید.راجر که شوکه شده بود، با نگرانی دست مادر خود را گرفت، به امید اینکه کنارش بماند.ولی دیگر دیر شده بود؛ مادرش به درون دریا برگشته بود.می خواست جیغ بزند؛ ولی نمی توانست.

-نـــــــــــــــــــــه...مادر...

بعد از چند ثانیه، اثری از پری دریایی پیدا نشد.دریا صاف بود و نسیم خنکی می وزید و داغ دل راجر را تازه می کرد.راجر به اطرافش نگاه کرد.فابیان از دوردست داشت به طرف او می آمد...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸
#26

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- آقای پریچاد،آقای پریچارد!
نگهبان بی رحمانه فریاد زد : گمشو بیرون!
به سرعت بازگشت و از اتاق بیرون رفت.صدای دیلینگ دیلینگ زنجیر ها همچنان به کوش میرسسید.نمیدانست چه بر سر پیرمرد دانشمند آمده،نمیدانست باید خود را مقصر میدانست یا خیر.ناگهان دریافت که تمام این اتافاقات ، تمام این ناخوشایندی ها،تنها از جانب گراهام ایجاد شده بود.


نمدانست باید از پیر مرد متشکر باشد یا متنفر.به هر حال،او راز را یافته بود.اما به چه قیمتی؟یکی از بزرگترین دانشمندان دنیای جادویی الان در معرض مرگ بود!
- نه همش تقصیر اون بود،اگه نتونی راز رو عملی کنی ، میمیری و این تقصیر اون پیر خرفته!
کم کم تنفر از گراهام داشت در ذهنش شکل میگرفت.آری واقعیت چیزی بود که به نظرش تلخ می آمد.


گراهام پریچاردی که اکنون او را از راز طلسم با خبر ساخته بود ، همان کسی بود که روزی او و خانواده اش را طلسم کرده بود.او همان قاتلی بود که از 3سالگی،سایه پدر و مادر را از سرش ربوده بود.

کلمات،تنفر،جملات،تزلزل .ساختار زندگیش اینگونه بود.اکنون دیگر راهنمایی هم برایش نمانده بود.حتی با خیال آن راهنمای قدیمی نیز بد تا کرده بود،آهی کشید و از درب اصلی قلعه عظیم زندان خارج شد.هوا سرد تر شده بود.باد به آرامی میوزید.صدای باد در ذهنش،ناله ای سوزناک تدایی میکرد.گویی همه طبیعت،در عذا داریش میخواندند.

به راه افتاد،به سرعت خود را به کنار دریا رساند.با دیدن وسعت آن دریای سیاه و عظیم،لرزه بر اندامش افتاد.
- از موجودات جادویی کمک بگیر راجر!
آه ای کاش آن زنجیر ها ثانیه ای دیگر به پیرمرد فرصت داده بودند.حداقل میگفت چه موجود جادویی،در کجا!حس میکرد دوباره کوله باری از سوال دارد اما اینبار دیگر کوچک ترین امیدی برای ادامه دادن نداشت.

دریایی به وسعت ترس راجر،با میلیون ها نوع موجود جادویی،چگونه یافتن موجودی که منظور دانشمند پیر بود میسر میشد؟ چوبدستیش را بیرون آورد و زیر لب زمزمه کرد : لوموس!
نور اندک چوبدستی در برابر آن ظلمت،تنها شعشعه ای ناچیز بود در برابر ظلمت یک دنیا سیاهی!
به آرامی روی یکی از سنگ ها نشست!به فکر فرو رفت،دانا ترین موجود جادویی در جهان،دراز دم ها بودند اما آنان در اعماق تاریک اقیانوس میزیستند،رفتن نزد آنان امکان نداشت.

در همین لحظه بود که نقطه ای از دریای آرام رو به رویش تکان خورد،رفته رفته دایره های موجی شکل بوجود میآمدند.برخاست و اندکی عقب رفت.کم کم ترس به درونش راه یافت.اما با دیدن آن صحنه،در جا خشکش زد.
پری دریایی سیاه رنگی از آب سر برآورده بود و داشت به سمت ساحل می آمد.


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۸
#25

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
خلاصه:
بر روی راجر و خانواده اش طلسمی ایجاد شده که باعث مرگ اونا در سن 25 سالگی میشود. این طلسم باستانی تنها در صورتی باطل میشود که راجر بتواند راز این طلسم و زندگی خودش را بیابد، او سال های زیادی از عمرش رو همراه با دوستش برای یافتن این راز سپری کرده که دوستش به آن راز دست پیدا کرده بود و قبل از اینکه آن را با راجر درمیان بگزارد از دنیا رفته بود و از راجر میخواست که خودش به تنهایی به آن دست پیدا کند. اکنون او فقط نه ماه فرصت برای زندگی دارد
راجر به هنگام تحقیقاتش در کتاب های مختلف با شخصی به نام گراهام پریچارد آشنا شده بود که به نظرش میتوانست اورا کمک کند، بعد از اینکه بر سر قبر دوستش در قبرستان آزکابان حاضر شده بود، به طور اتفاقی فهمید که گراهام در زندان است و اکنون به ملاقات او رفته که پیرمردی فرتوت است!
-----------------------------------------------------------------------------------

بعد از اینکه فابیان آنها را ترک کرد، راجر با لبخند بی رمقی به گراهام نگاه کرد و گفت: « به نظر با شما خیلی مهربون میان. اینطور نیست آقای پریچارد؟»

گراهام در حالی بازوی راجر را گرفته بود تا تعادل خودش را حفظ کند با صدای ضعیفی پاسخ داد: « بله مرد جوان، ذات آدمی اینست که با براورده کننده احتیاجاتش مدارا میکند »

راجر دست گراهام را دور گردنش انداخت تا او را در راه رفتن یاری کند، سپس به طرف اتاقی که نگهبان زندان به آنها اشاره کرده بود رفت و در همان حال پرسید:

- اما آقای پریچارد، شما مطمئنا نمیتونین احتیاجات نگهبان زندانی رو برطرف کنین که خودتون در اون حبس هستین. اینطور نیست؟
- پسر عزیزم، کار دنیا همیشه برعکس بوده و هست، تو این رو در زندگی خودت حس نکردی؟

راجر جواب نداد، با دست دیگرش در اتاق رو باز کرد و هردو داخل شدند، در وهله اول از دیدن آنچه که در اتاق دید دهانش باز مانده و قدرت انجام کاری رو نداشت و به سختی جلوی خودش را گرفت تا فریاد نزند، به آقای پریچارد نگاه کرد تا واکنش اورا ببیند اما در کمال تعجب دید که آقای پریچارد از آنچه میبیند تعجب نمیکند

در گوشه ای از اتاق اسکلت مرده ای قرار داشت که دور دست و پاهایش زنجیر های کلفتی وجود داشت که ادامه ی آنها به دیوار وصل بود، روی اسکلت چند حشره ی کوچک راه میرفتند. روی دیوارهای اتاق با رنگ قرمز شعارهایی مثل (( مرگ را به یاد آور))، (( دهنت رو ببند و دردسر درست نکن))، (( ادامه نده تا سرنوشت خوبی داشته باشی)) و امثال اینها نوشته شده بود.

اتاق اصلا نورگیر نبود و در وسط آن میز گردی وجود داشت که دو صندلی در طرفین آن گذاشته بودند. راجر به سختی پاهایش را حرکت داد و به سمت صندلی ها حرکت کرد، اول گراهام را نشاند سپس خودش رو به روی او نشست و به سختی پرسید: « آقای پرچارد، میتونم شروع کنم؟ »

- بله، بله. بگو ببینم چیکار داری
-آقای پریچارد، من راجر هستم، راجر دال، من تو یکی از کتاب ها به اسم شما برخورد کردم و حدس زدم که شما بتونین منو کمکم کنین، آقای پریچارد الان سالهاست که خانواده ی من تحت تاثیر یک طلسم باستانی قرار دارند که باعث مرگ اونا در بیست و پنج سالگی میشه، بر طبق روایات ما باید رازی رو کشف کنیم که منجر به خنثی شدن این طلسم میشه، پدر و مادر من که کاملا از کشف این راز ناامید شده بودند، ترجیح دادند که در بیست و چهار سالگی منو به دنیا بیارن و درست یک ماه قبل از اینکه مهلتشون به اتمام برسه من متولد شدم.
- تاسف برانگیزه
- آقای پریچارد خواهش میکنم من رو ناامید نکنید، تمام امید من به شماست، من فقط نه ما فرصت دارم
- پسر جوان، من قصد ناامیدی تورو ندارم اما اون زنجیر ها بدشون نمیاد که من رو به جای اون اسکلت طعمه خودشون کنن
- پس من چیکار میتونم بکنم؟

گراهام در جایش جمع شد و با چشمانی که تیز شده بود گفت:

- فقط حواست رو جمع کن، سالها پیش شخصی این طلسم رو اختراع کرد و به طور غیر عمد خانواده های زیادی رو به این طلسم آلوده کرد، بعدها متوجه شدند و اون شخص رو زندانی کردند، اما اون در زندان راز ابطال این طلسم رو کشف کرد
- شما اون شخص رو میشناسید؟

گراهام تکانی خورد و با صدایی ضعیف جواب داد: « تقریبا »
ناگهان زنجیرها در کنار دیوار شروع به تکان خوردن کردند

گراهام خندید و ادامه داد: میبینی؟ میخوان من رو بگیرن. پسرم فکر کنم دیگه وقتش شده قفل زبانم رو باز کنم، من راز این طلسم رو میدونم، برای کشف این راز لازم نیست که کاری خاص انجام بدی یا طلسمی ایجاد کنی، فقط باید یک اصل رو بفهمی، این اصل با زندگی تو گره خورده
- آقای پریچارد کمکم کنید، من نمیخوام بمیرم.

لحن راجر مضطرب و درمانده بود. گراهام لحظه ای سکوت کرد بعد با لحنی قاطع گفت: سازنده طلسم من بودم

چشمان راجر از تعجب گشاد شد: چی؟

در همان لحظه زنجیرها به شدت شروع به تکان خوردند کردند و به سمت گراهام روی زمین حرکت کردند، مثل مارهایی که میخواستند طعمه ای را اسیر خود کنند، در اتاق با شدت گشوده شد و فابیان در حالی که با چشمانی خشمگین از غضب پشت در ایستاده بود، به راجر اشاره کرد که از اتاق خارج شود

گراهام: راجر این زندان و جزیره بر روی دریای سیاه واقع شدند، به ساحل دریای سیاه برو و از موجودات جادویی درخواست کمک کن
راجر: اما آقای پرچارد...

زنجیرها به دور دست های گراهام پیچیده شد و اورا روی زمین به طرف دیوار کشید، در همان حال فابیان وارد اتاق شد و در حالی که دست راجر را محکم گرفته بود، او را به زور از اتاق خارج کرد، گراهام در حالی که روی زمین کشیده میشد فریاد زد:

- به دریای سیاه برو راجر، موجودات جادویی کمکت میکنن

فابیان در اتاق رو بست و به لحنی عصبانی به راجر توپید: « از زندان خارج شو »

بعد اورا با یک دنیا سوال بی جواب تنها گذاشت


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۸
#24

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
رفته رفته،همان حس نه چندان نا آشنای یاس و نا امیدی وجودش را فرا میگرفت.
نگهبان خیلی آسوده و خونسرد گامهای خرامانش را بر کف سنگی زندان میکوبید.دیوار های خاکستری رنگ زندان،از آخرین باری که راجر بدانجا آمده بود،بسی صیقلی تر و تمیز تر شده بودند.
- همینجا متظر بمونید.


نگهبان این را گفت و با گامهای بلند به سمت درب کوچکی در گوشه راهرو رفت و آنرا گشود.
- گراهام ریچارد،میتونید بیاید بیرون،ملاقاتی دارید.
صدایی از سلول بیرون نیامد،نگهبان دوباره گفت : گراهام ریچارد،میتونید خارج شید.
باز م سکوت...

نگهبان با دستپاچگی داخل شد.راجر که دیگر تاب مقاومت نداشت به سرعت به داخل سلول دوید،اما با دیدن آن صحنه،خشکش زد.
مرد نحیف و سالخورده ای روی تخت نسبتا سالمی افتاده بود،خون در بدن راجر یخ زد.آیا مرده بود؟آیا تمامی امید هایش نابود شده بودند؟

- آقای ریچارد؟ بیدارید!
مرد تکانی خورد و سر از روی تخت بلند کرد.
- اوه بله فابیان،چیزی شده؟
یه آقایی هستن که میخوان شمارو... اوه بله ایشون هستند!
گراهام ریچارد سالخورده،به محض دیدن راجر،آنچنان به سرعت بلند شد که به شدت باعث تعجب نگهبان گردید.

- چقدر قیافت واسم آشناست مرد جوان!
- سلام آقای ریچارد،از آشنایی با شما خوشبختم.
ریچارد با نگاهی،سر تا پای راجر را بر انداز کرد و گفت : فابیان،میتونیم یه جای دیگه صحبت کنیم؟
- اوه بله چرا که نه.بفرمایید.
هرسه از سلول خارج شدند و پس از طی مسافتی طولانی،به سرسرای اصلی زندان رسیدند.
هیبت و بزرگی آنجا،لرزه بر اندام راجر میانداخت.


در گوشه سرسرا،در سیاهی قرار داشت.
نگهبان با دست به در اشاره کرد و گفت : میتونید اونجا باشید جناب ریچارد.2ساعت دیگه میام برای برگشتتون...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ سه شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
#23

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سرمای نفرت بار زندان وجودش را می آزرد. قدم های بلندش را برداشت و كفش های كتانی سرخ رنگش زير باريكه ای از نور درخشش خيره كننده ای كردند. راجر ديوانه سازی را ديد كه دست سياهش را بر روی يكی از ميله های زندان كشيد و به طرف ديگری رفت، با اين كه شايد فردی را بيابد كه بتواند لحظات و خاطرات خوش زندگی اش را بچشد، چشيدنی كه حكم عذاب عظيمی را برای فرد مورد هدف ديوانه ساز دارد.

مردی با قد كوتاه، ريش نسبتا بلند، چهار شانه و چاق، با سری تاس در حالی كه نگاهش را روی تومار بلندی تنظيم می كرد به طرف راجر گام برمی داشت. در دست راستش بطری دلستری را محكم گرفته بود و هر از چند گاهی نگاهش را از روی تومار به بطری می انداخت، گويی می خواست از بابت سالم بودن آن مطمئن شود. راجر جوان به سمت مرد كوتاه قامت رفت. به مراتب بلند قامت تر و خوش قيافه تر از او بود. مرد كه بسيار باهوش به نظر می رسيد سرش را با چابكی خاصی بلند كرد. چشمان درشت و كهرباييش را به چشمان راجر دوخت و شمرده شمرده گفت:
-چيزی می خواستيد؟

راجر لبخندی از سر محبت به او زد. از سرمای زندان لرزش خفيفی كرد و گفت:
-ببخشيد، گراهم ريچارد اينجاست؟ شما زندانی به اسم ريچارد داريد؟

مرد بدون آنكه كوچكترين چيزی بگويد نگاهش را روی تومار كه گويی اسامی زندانيان بر رويش نگاشته شده بودند چرخاند و پس از مدتی با شور و شوق خاصی گفت:
-بله، لطفا دنبالم بياييد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.