نارسيسا به دنبال سارا ، سارا به دنبال جيمز و جيمز هم به دنبال بارتي در خيابان ، مشغول دويدن بودند ولي در همين لحظه كه آنها از خيابان عبور ميكردند ، محفلي ها روبه روي آنها سبز شدند ...
- وايسين ... با شماييم ، وايسين ...
هرچهار نفر از حركت ايستادند . بلا با خشم به آنها نگاه ميكرد .
- ما داريم ميريم كافه تفريحات ، شما پس كجا دارين ميرين ؟
جيمز به بارتي اشاره كرد و رو به دامبلدور گفت : دايي جون ، اين بارتي نامرد بوقي ، به من قول داده بود كه كافه رو برامون رزرو كنه ولي ...
- ولي چي ؟
- ولي حالا ميگه كه ما كافه رو براي يكي از مرگخوار ها ميخوايم !
دامبلدور با دستش ريشش را لمس كرد و پس از مدتي تفكر گفت : اِ... عيبي نداره ! من خودم با تام صحبت ميكنم .
بلا نعره زد : تام ؟
كافه تفريحات سياه آني موني كه در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود ، ناگهان متوجه صداي فريادي شد و در همان لحظه ميديد كه يكي از كارگر ها با صداي بلند درحال جيغ زدن است و قصد دارد از كافه فرار كند .
آني موني جلو رفت و از او پرسيد : كجا داري ميري ؟ من هنوز باهاتون كار دارم ...
- بروبينيم بابا ! اربابت زد رفيقم رو كشت .
و پس از گفتن اين جمله بلافاصله از كافه خارج شد .
مونتي تصميم گرفت كه به سالن اصلي كافه برود و وقتي به آنجا رفت متوجه يك جنازه شد .
- اِ... ارباب اين اينجا چي ميكنه ؟
- هيچي ، فقط داشت به اون همكارش ميگفت كه اين چرا دماغ نداره ! واقعا كه حقش بود بميره ! درسته ؟
- البته !
لرد ادامه داد : حالا هم برو ديگه جلوي چشام واينستا ... بدو برو بلا بگو بياد ... كارش دارم .
- چشم سرورم !
ولي آني موني كه از غيبت بلا و نارسيسا تعجب كرده بود ، خواست به بيرون از كافه و به دنبال بلا برود ولي وقتي از در خارج شد با صحنه اي عجيب مواجه شد .
او دامبلدور و همه ي محفلي ها را در كنار بلا ميديد .
- شما اينجا چي كار داريد ؟ لرد اجازه نميده شما بريد داخل ... اگه بريد ميكشتون !
دامبلدور پاسخ داد : هيچي ، اومديم تا يه جشن دسته جمعي با شما بگيريم . در ضمن من خودم با تام صحبت ميكنم .
سپس همه ي محفلي ها ، به آني موني تنه زدند و وارد
كافه تفريحات سياه شدند !