هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ جمعه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰
#21

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
لرد بعد از بر زبان آوردن این جمله رو به مرگخوارانش گفت: فعلا اولین کاری که میتونیم بکنیم دور کردن غول ها و متحد شدنمون با اوناس. این طوری کاسه کوزه های دامبلدور هم به هم میریزه!

مرگخواران با چهره هایی شیطانی پاسخ لرد را دادند:

لرد با خشنودی سه تا از مرگخواران را فرا خواند: رابستن ، رودولف و بلیز. شما سه تا ماموریت دارین غول هارو به سمت خودمون جذب کنین. مواظب باشین که محفلیا متوجه ملاقات شما با اونا نشن. نمیخوام کوچک ترین نشانی از گرد آوری مرگخوارا دور هم وجود داشته باشه.

سه مرگخوار مورد نظر یک قدم جلوتر از بقیه ی مرگخواران ایستادند و با تعظیم کوتاهی رضایتشان را اعلام کردند. لرد ادامه داد:

- این اولین بار نیست که ما داریم غول هارو جذب میکنیم. پس نباید کار سختی براتون باشه. اگه به کمک احتیاج داشتین میتونین از اون چارتا مرگخوارم استفاده کنین.

رابستن ، رودولف و بلیز سرشان را برگرداندند و لودو ، روفوس ، روونا و ایوان را دیدند. آن ها که متوجه این انتخاب خاص لرد نشده بودند با قیافه هایی متعجب دوباره به لرد خیره شدند.

لرد که اکنون برقی در چشمانش نمایان بود گفت: یک روح ، یک منوی مدیریت و دو تا هافلی با پشتکار براتون گذاشتیم. نیازشون داشتین فقط کافیه خبرشون کنین. نمیخوام هیچ شکستی توی کارتون باشه.

و با حالت جدی ادامه داد: نمیخوام برگردین و بهم بگین موفق نشدین. من همه ی امکانات رو براتون فراهم کردم.

لودو ، روفوس ، روونا و ایوان که از مورد خطاب گرفتنشان بعنوان "امکانات" اصلا خوششان نیامده بود قیافه ای درهم رفته به خود گرفتند و همراه سه نفر دیگر برای کشیدن نقشه ای از آنجا خارج شدند.

رودولف که پشت سر بقیه بود ، بعد از بستن در گفت: فکر کنم از همون اول باید شما هم بامون بیاین.

بلیز تایید کرد و گفت: درسته ولی قبل از اینکه بهمون ملحق بشین باید بریم ببینیم محل اسکان غول هایی که تازه دارن به هاگوارتز میرن کجائه و اینکه اگه محفلی ای اونارو همراهی میکنه چطوری بپیچونیمش تا دامبلدور خبردار نشه.

هر هفت مرگخوار با نگرانی نگاهی به یکدیگر انداختند. هیچ کدام از آن ها نمی دانستند که با چه چیزی مواجه میشوند و از طرفی لرد هم هنوز وخامت اوضاع جامعه ی جادوگری را درک نکرده بود. در هر صورت برای برگرداندن قدرت از محفل به لرد باید دست به کار میشدند.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲ ۱۱:۲۰:۵۰



Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ چهارشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۰
#20

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۰۰ شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
از محله ی سارکوزی اینا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
لرد سیاه در فکر فرو رفت
- دامبلدور ،دوباره دامبلدور و باز هم دامبلدور . کی میشه از دستش خلاص شم؟!
با صدایی شبیه به زمزمه گفت: لوسیوس!
- ارباب به سلامت باشند. امری داشتین؟
- آره ،فکر میکنم تو این مدت که من نبودم تنها خبر خوشی که شنیدین ، بازگشت منه! درسته؟
- بله ارباب و من به درک این لحظات شیرین افتخار میکنم.
-از پیر هاف هافو و دار و دسته ش چه خبر؟
- تو این مدت مأمورای اطلاعاتی ما که همون طور که از قبل میدونین سردسته شون یاکسلیه هر روز برامون خبر های ناراحت کننده ای می آوردن. قربان بعد از مردن مکنر کسی رو نداشتیم که به اون راحتی بتونه با حیوون ها کنار بیاد. محفلی ها هم که اینو فهمیده بودن سریع رفتن رضایت غول ها رو جلب کنن . الان یه سری از غول ها اومدن توی محوطه ی هاگوارتز اسکان داده شدن، دسته ی بعدی هم هفته دیگه میان اما اونطور که خود یاکسلی میگفت اونا دست خالی نمیان . یه عده حدودا180نفری از غول های غار نشین کوهستانی رو هم که اسیر کردن میارن. دامبلدور از طرف دیگه تونسته از روی فوکس شبیه سازی کنه و الان اونا بجای یه ققنوس، 100تا از اونا دارن.
- مرده شورتو ببرن با این خبر بد دادنت . از جلو چشمام دور شو .خودم یاکسلی رو احضار میکنم.
لوسیوس با اندک خشمی از ساختمان بیرون رفت.
مرگ خواران دیگر همه ساکت بودند.
لرد سیاه دست راستش را مشت کرد، با چوبدستی اش سه بار روی مشتش ضربه زد و ورد عجیبی خواند سپس به مشتش گفت: یاکسلی سریعا بیا اینجا کار مهمی دارم. باکمال تعجب صدای یاکسلی از درون مشت لرد سیاه آمد که گفت: امر امر شماست ارباب!.
لحظه ای بعد صدایی آمد و سپس مردی بلند قد و لاغر به جماعت نزدیک شد.
مرد با صدای بم و آرامش گفت:
- اربا ب...خیلی خوش اومدین!
و مرد خم شد و لبه ی ردای لرد سیاه را بوسید
مرگ خواران دیگر چون این کار را فراموش کرده بودند، این کار یاکسلی به نظرشان تملق آمد.
- کلاغ لرد سیاه ازت ممنونم.این را لرد گفت و ادامه داد: امیدوارم این بار درصد سوتی هات از قبل کمتر شده باشه.بگو ببینم چی داری برامون!
- سرورم شما که بهترین ذهن جوی دنیا هستین و دیگه نیازی به پرچونگی من نیست!ـ
- دوباره دوکلمه ازت تعریف کردم خودتو لوس کردی؟یاللا بگو ببینم خبرتو!
خدایا این دوباره زنده شد.لامصب مگه چندتا جان پیچ درست کرده؟!
لرد سیاه با صدای بلندی گفت:این حرف ابلهانه تو نشنیده میگیرم مردک!
- معذرت میخوام. و اما اخبار؛من به صورت اوری نقاب آنالیا رو زدم و فرستادمش وزارتخونه.اون هم تونست با چرب زبونیش از زیر زبون داولیش و کراوکر اخبار مهمی بیرون بکشه. مثلا یکی از اونا که بدترینشه ارباب براتون میگم
- بگو ببینم!
- شرمنده ام که این خبر رو بهتون میدم اما چاره ندارم . و اون اینه که گریندل والد تصمیم گرفته از نورمنگارد بیرون بیاد و دوباره با دوست قدیمیش متحد بشه.
لرد سیاه با صدای ترسناکی فریاد زد:چی گفتی؟یعنی واقعیت داره؟
- ار....ارباب ب...به خدا من بی تقصیرم . واقعیتش واقعیه.
لرد سیاه مضطرب شد.
و با خود میگفت: مشکل شد سه تا. غولها-دامبلدور-گریندل والد.از آخری ترسی نباید داشته باشم چون خوب میشناسمش ، در مورد غولها هم با دو سه تا وعده ی چرب و نرم می خرمشون اما مشکل اصلی دامبلدوره که اصلا نمیدونم تو این مدت چی بهش گذشته! ای جد بزرگوارم سالازار اسلیترین بار دیگر انوار رحمتت ر ا بر سر این نواده ی حقیرت بیفشان و مرا در نبرد با روشنی یاری نما..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نفر بعدی زحمتشو بکشه!ـ


مرگ برای یک انسان فرهیخته شروعی دوباره است
آدولف هیتلر
به نقل از آلبوس دامبلدور


Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰
#19

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- یا ارباب ...

- ارباب جان ...

- سرورم ...

- همیشه منتظر چنین روزی بودیم ...

با اینکه لرد از این سخنان مرگخواران لذت میبرد اما فعلا کارهای بسیار مهم تری برای انجام دادن داشت پس گفت:

- شما وظیفه تون رو برای بازگشتن به آغوش سیاهی به درستی انجام دادین. ارباب احساس رضایت میکنه. اما قبل از شروع به هرکاری و قبل از اینکه کسی جز شما متوجه بازگشت من بشه ، باید هر چیزی تو این مدت گذشته رو برای من توضیح بدین.

برق شیطانی در چشمان لرد نمایان شد و ادامه داد: و مهم تر از همه کارهای محفل!

مرگخواران با نگرانی نگاهی به یکدیگر انداختند ، هیچ کدام جرات گفتن حقیقت به لرد سیاه را نداشتند. لرد که متوجه حالت عجیب آن ها شده بود گفت:

- مشکلی پیش اومده؟

کوچک ترین حرکتی مبنی بر تصمیم یکی از مرگخواران برای پاسخ دادن به لرد مشاهده نشد. لرد برای اینکه آن ها را وادار به پاسخ گویی کند برای اولین بار با آرامش گفت:

- میدونم که توی این مدت همه چی عوض شده و جامعه از ما روی برگردونده ، پس هرچیزی شده بهم بگین. ریش دراز کاری کرده؟

بلا به سختی و با لکنت گفت: ارباب راستشو بخواید ... چیزه ... یعنی ... همه چیرو محفلیا بدست گرفتن! کل جامعه ی جادوگری از وزیر گرفته تا مدیر هاگوارتز و بقیه ی جاها همگی از گروه ... محفل هستن!

لرد انتظار نفوذ هرچه بیشتر محفل نسبت به قبل را داشت ، اما هرگز فکر نمیکرد که تا این حد محفل پیشرفت کرده باشد. اول باید اطلاعاتش را بالا میبرد و بعد از آن ... دست به اقدامی جدی میزد!




Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹
#18

دراکو مالفوی old7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از گیل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
سوژه جدید



یک مکان مخوف بیابونی ، ضل گرمای ظهر

ارباب روی یک مبل گرم و نرم دو زانو لم داده و در حالی که خودشو باد میزنه ، به لوسیوس خیره شده که روی شکم پسرش نشسته .
- زود باش ... منتظر چی هستی ؟ خشانت خودتو به اربابت ثابت کن تا رستگار بشی!
لوسیوس که از شدت ترس و استرس خیس عرق شده و لباسش بهش چسبیده به پسرش نگاهی میندازه .
دراکو: بابا ولم کن دیگه ... موهای تیفوسیم به هم میخوره ها!
- یالا دیگه احمق !!!!
- تک درختم سوخت پس بذار جنگل بسوزه!
خارت خورت (صدای حرکت خنجر لوسیوس روی خرخره دراکو)


- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!!
- زهــــــــر مار ... چیه نصف شبی ؟؟ باز خواب دیدی ؟
لوسیوس مثل خوابی که دیده بود خیس عرق شده بود .
نارسیسا: هزار بار بهت گفتم شام این قدر کوفت نکن ! گوش نمیکنی که .
لوسیوس: دراکوو ... دراکو کجاست ؟
- نگران نباش تو اتاقش خوابیده ... راحت باش عزيزم ؛ بگیر بخواب

- آره جوووون خودتون من خوابم
دراکو که پشت در ایستاده و به مدت یک ساعت تمام از سوراخ در اتاق احوالات اتاق رو دید میزنه ، بابای مبارک رو از همون سوراخ کلید میبینه که با لگد داره به سمت در میاد .

شپلخ (صدای کوبیده شدن لگد لوسیوس به در و کنده شدن در از جا)

- دراکووووووو ... دراکو پسرم کجایی؟ عزيزم ؟؟؟؟
- مممم ... ای ... جمم ...
لوسیوس نگاهی به دور و برش میندازه و پسرش رو میبینه که زيـر در مثل لواشک پهن شده!

یک ساعت بعد ، محوطه اطراف خانه ريــدل

- ببینم بابا مطمئنی معنی خوابت این بوده حالا؟ نصف شب علافمون نکرده باشی ... من اعصاب مصاب ندارما! گفته باشم!
- آره مطمئنم ؛ زمون بچگیامم این خواب رو دیده بودم و اومدم تونستم لقب جوجه مرگخوار جوان رو بگیرم .
- یعنی ارباب راستی راستی برگشته؟ پس چرا نمیریم تو خونه حالا؟
- هوووم ... باید اول از امنیت این دور و بر مطمئن بشیم .

لوسیوس و دراکو پشت بوته های دو متری حیاط خونه مخفی شدن و به داخل خونه که نوری از اتاق بالایی اون خارج میشه خیره شدن.
- بابا اونجا رو دیدی؟ فنریر بودا ... اونجا پشت اون بوته سمت راست :-خ
- کجا؟؟ پسرم توهم زدی حتما ... ساعت سه و نیم شب اینجا چه غلطی میکنه اخه؟

همان زمان درب پشتی خانه ريدل

قيـــــــــــــــژ
در خونه باز میشه و بلیز با احتیاط کامل وارد خونه میشه ؛ خونه ای متروک که حتی هواش از بیرون هم سردتره .
بلیز به آرومی از پله هایی که یک متر و دو سانت روشون خاک نشسته بالا میره و از کنار اسکلتهای پودر شده عبور میکنه .
- اوهوووو ... اوهوووو ! اینجا به چه فلاکتی افتاده ! خوبه شیش ماهه فقط کسی بهش سر نزده ... من مطمئنم این خوابی که دیدم درست بوده .

بلیز با دیدن نوری که از لای در بالای پله ها خارج شده ، روی پله چوبی که از وسط ترک خورده خشکش میزنه .

داخل اتاق
- خدایا توبه!! یا مرلین کبیر منو ببخش ... من تو عمرم خیلی ادم بدی بودم 313 نفر رو کشتم ، 124 هزار جادوگر رو زخمی کردم، شونصد و سی و سه تريـلیارد خسارت مالی به دهکده وارد کردم! خدایا توبه.

بلیز روی پله ترک برداشته روی پاشنه بلند میشه تا داخل اتاق رو بهتر ببینه اما جز زمزمه هایی مبهم ، متوجه چیز دیگه ای نمیشه .

- خدایا من پشیمونم ... شیش ماهه که اینجا تک و تنها زندگی میکنم و هیج خبری از مرگخوارام نیست ... نذر میکنم اگر دوباره مرگخوارام برگردن ، به مدت یک ماه دست به هیچ کار بدی نزنم ... ادم میشم! قول میدم!
دلینگ (صدای افتادن قطره اشک)
لرد عبایی سبز رنگ روی دوشش انداخته روی یک سجاده سیفید نشسته و دستاشو بالا برده.
- الهی العفو ...

در عالم خلصه لرد:
- قول میدی که اگر خواستت براورده بشه نذرت رو ادا کنی؟
لرد: بله قربان
- ای ولدی خواستت براورده شد ... به مرگخواران سند تو ال کردیم و اینوایتشون کردیم که بیان به این ادرس ... تو رستگار شدی!


شتلق (صدای شکسته شدن پله ای که بلیز روش ایستاده بود)

ولدی با این صدای مخوف از خلصه خارج میشه و سريع سجاده و مخلفاتش رو جمع میکنه و از پنجره شوتشون میکنه بیرون.

تالااااااااپ
سجاده درست روی سر بلا و رودلف که پشت بوته های بیرون مخفی شدن فرود میاد.
- چی بود عزیزم؟
- منم درست نفهمیدم گلم

لرد عبای سبزش رو در میاره و ردای سیاهش رو به تن میکنه و بعد از پاک کردن اشکاش تریپ خشانت ور میداره و از اتاق بیرون میاد.
- ای سیاهی کیستی؟؟

سه چهار کیلومتر بالاتر - تخت مرلین

- دیدی مرلینی؟ دیدی بازم این بشر آدم بشو نیست؟
- چرا نفوس بد میزنی کبری خانوم جون؟ این فقط بند و بساطش رو انداخت اونور که هر وقت لازم شد دوباره ورش داره!
- بله ولی واضحه که نقشه های شومی تو سرشه. من سر مهریم شرط میبندم.
- شما نگران نباش، اگر کوچکترین حرکت سیاهی بکنه خودم کاری میکنم که مرغان آسمون به حالش گریه کنن


بوق بر مدیران


Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ شنبه ۴ دی ۱۳۸۹
#17

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
سوژه جدید

هیچ صدایی به جز زمزمه سرد و وهم آلود آب رودخانه بگوش نمیرسید.در خیابان باریک، که از سوسوی نور ماه روشنی خود را میگرفت، صدای ترق کوچکی شنیده شد. سپس، شبحی لاغر با شنلی سیاه و بلند در خیابان پدیدار شد. حاشیه خیابان را بوته های کوتاه و نامرتب تمشک فرا گرفته بود.در سمت راست،خانه کوچک و چوبینی به چشم میرسید.مرد شنل پوش آهسته به سوی خانه رفت. لبخند بیروحی بر لبانش نشسته بود. مرد دستان سفید خود را به سوی درب خانه گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. درب خانه به آرامی باز شد و چهره  خندان زنی در مقابلش پدیدار شد.ناگهان،خنده زن بر صورتش وا رفت. زن فریادی کشید و همان طور که اشک در چشمانش جمع شده بود،من من کنان کلماتی را به زبانی زمزمه کرد.مرد به آرامی وارد خانه شد و با صدای بیروحی گفت:من گرگورویچو میخوام!
زن به نشانه منفی سر خود را تکان داد و شروع به فریاد کشیدن کرد.صدای زن که حوصله ارباب لرد ولدمورت را سر برده بود،با ورد آواداکداورا خفه شد. لرد کبیر نگاهی به بدن بیجان زن و دو بچه او نمود و بهمان طور که چوبش را در ردای خود جا میداد، از خانه خارج شد.

چند روز بعد

تنها منشاء نور اتاق، شعلهای رقصان شومینه بودند. تنها مبلمان اتاق، صندلی قدیمی و رنگ و رو رفته ای بود که میان اتاق رها شده بود. در انتهای اتاق، انسانی وارونه در هوا معلق بود. لرد ولدمورت چوبش را تکان داد و صدای جیغ مرد،اتاق را فرا گرفت.لرد با صدای بیروحی گفت:
اونو به من بده گرگورویچ.

_____________________________________________
سوژه جدید در مورد قسمتی از کتاب هقتمه که لرد کبیر دنبال ابرچوبدستی هست.الان میخواد از گرگروبیچ بپرسه که چوب کجاست.



Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ جمعه ۴ تیر ۱۳۸۹
#16

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
پیتر با شک و تردید نگاهی به تام انداخت . او تام ریدل را میدید که با چهره ای عبوس در حال فکر کردن به موضوعی خاص بود. بررسی و تهیه نقشه ای برای آزار جیمز همان موضوعی بود که فکر تام را به خود مشغول کرده بود . آن پسر باعث شده بود تا او در مقابل چشمان همه تنبیه شود و اکنون بهترین وقت برای انتقام از او بود ...

اتاق دامبلدور
بی درنگ از قدح بیرون آمد . او اکنون این را فهمیده بود که پیدا کردن نقطه ای روشن در وجود چنین موجودی ، محال است ولی گویا قلبش به او این ندا را میداد که شاید بتواند در مرور خاطره های بعدی ، به هدف خود دست پیدا کند . بنابراین بی درنگ پا به خاطره ی بعدی گذاشت به امید پیدا کردن یک نور ... نوری در تاریکی !

او خود را درون یکی از راهروهای پرورشگاه می دید و پس از اینکه نگاهی اجمالی به راهرو انداخت ، اتاقی توجهش را جلب کرد . عاملی که باعث شده بود تا توجه دامبلدور به اتاق 32 جلب شود ، صدای تشویق و خنده هایی بود که از آن اتاق به گوش میرسید . او براین تصور بود که شاید تولد جیمز در این اتاق برگزار شود به همین جهت به سمت اتاق مورد نظر روانه شد و اتفاقا حدس او درست از آب درآمده بود . در آن اتاق تولد جیمز برگزار شده بود ؛ تولدی که به خاطر آن ، تعداد زیادی از بچه های آسایشگاه در آن اتاق نسبتا کوچک جمع شده بودند .

دامبلدور قدری جلوتر رفت و پس از چندلحظه جستجو ، تام را دید که درگوشه ای نشسته بود و لبخندی بر لب داشت . چنین لبخندهایی ، آن هم از سوی تام ریدل برای دامبلدور غیرعادی به نظر میرسید . دامبلدور همچنان مات و مبهوت به تام خیره شده بود و این خیره شدن ، عاملی شد تا باز هم او در دریای بزرگ افکارش غرق شود و تنها چیزی که باعث شد تا دامبلدور پس از چنددقیقه از افکارش بیرون بیاید ، صدای رسا و بلند یکی از بچه ها بود ...

- خوب دیگه .... حالا وقت دادن هدیه است !

این جمله با استقبال بچه ها روبه رو شد و سریعا همه ی آنها هدیه هایشان را در دست گرفتند تا به جیمز اهدا کنند . پس از گذشت چند دقیقه که بچه ها هدیه های خود را تحویل دادند ، نوبت به تام رسید . او پس از اینکه هدیه اش را برداشت ، به سمت جیمز به راه افتاد . دامبلدور این بار لبخندی را بر لبان او میدید ، که برایش دیگر غیرعادی و نا آشنا نبود ... او بارها اینگونه لبخندها را برروی صورت لردولدمورت دیده بود !


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۴ ۱۲:۰۵:۵۶
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۴ ۱۲:۱۸:۵۳

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
#15

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
تام ریدل کوچک وسط اتاق بزرگی نشسته بود.حدود بیست بچه حلقه ای دور او تشکیل داده بودند و با دقت به حرفهای تام گوش میکردند.

-آره...داشتم میگفتم...جادوگر قدرتمند به مادر بچه نزدیک میشه.مادر بچه سعی میکنه ازش دفاع کنه ولی جادوگره مثل پدر بچه اونم میکش...

پرستاری با عجله به گروه نزدیک شد و با نگرانی پرسید:
-تام...چی داری میگی باز؟قرارمون که یادت نرفته؟قصه های جادوگری و مرگ و شکنجه...

تام با لبخند شیرینی حرف پرستار را قطع کرد.
-ممنوعه...بله خانوم...کاملا یادمه.مطمئن باشین من به قوانین احترام میذارم.

و زیرلب ادامه داد:البته تا وقتی ازشون خوشم بیاد!

پرستار نگاه تردید آمیزی به تام انداخت و سرگرم کار خودش شد.با دور شدن پرستار تام رو به بقیه بچه ها کرد:
-خب...بقیه قصه باشه برای بعد.حالا اون آت آشغالایی که ته کمد پیتر قایم کردین چیه؟

پیتر با عصبانیت ار جا بلند شد.
-باز تو رفتی سراغ کمد من؟پس گم شدن ساعتی که یادگاری مامانم بود کار تو بود؟؟؟من همین الان به خانوم مدیر میگم.

تام که هیچ نشانه ای از ترس در چشمانش دیده نمیشد لبخند شرارت باری زد.
-تو به کسی چیزی نمیگی پیتر.خب...بهتره به فکر خواهر کوچولوت باشی..یادت که نرفته آخرین باری که از من شکایت کردی نصفه شب چه بلایی سر موهای بلندش اومد؟

پیتر درحالیکه میلرزید به آرامی روی زمین نشست.
-کاری باهاش نداشته باش.چیزی به کسی نمیگم...اون چیزایی هم که دیدی هدیه های بچه هاس.آخه فردا روز تولد جیمزه.خودش فراموش کرده ظاهرا.قراره غافلگیرش کنیم.

تام به فکر فرو رفت.
-هوممم...جیمز...همونی که قضیه تقلب منو تو مسابقات گزارش کرد؟خب...من خیلی وقته منتظر فرصتی برای تسویه حسابم.




Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۹
#14

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
دامبلدور از قدح بيرون آمد و با تاسف سر تكان داد. هيچ اميدي براي درست كردن تام به دست نميآورد. او از بدو تولد هيچ نور سفيدي در زندگي تاريكش نداشت. اما او بي خيال نشد و تصميم گرفت تمام خاطراتي كه از لرد به دست آورده بود را تماشا كند تا شايد ذره اي اميد بيابد.
چوبدستي اش را به سوي قدح گرفت و گفت: سوپريوس!
سپس شيشه هاي خاطره را يكي يكي از گوني اش بيرون كشيد و در قدح كه اكنون ده برابر شده بود ريخت. وقتي كه هه قدح كه اكنون حوضي بود پر شد به داخل قدح قدم گذاشت.
اكنون لرد دو سالش بود و تازه ياد گرفته بود حرف بزند. دامبلدور تصميم گرفت همه خاطرات را ببيند تا انتها ببيند تا چيزي از قلم نيفتد.
لرد كه در اتاق كوچك پرورشگاه ديوار را گرفته بود و راه ميرفت به بقيه ي بچه هاي همسن خودش نگاهي انداخت. هيچكدام هنوز نميتوانستند بايستند و حرفي بزنند اما او به راحتي با گرفتن ديوار مي ايستاد و كلماتي را از منظورش به ديگران ميگفت. با افتخار به همسالانش نگريست و ناگهان با صداي كودكانه اش گفت: لرد!

آنگاه به اين فكر افتاد كه چرا آن ها كه يك هزارم استعداد او را هم نداشته اند چرا بايد مساوي با او باشند؟ يكراست به سراغ بچه اي رفت كه روي تختش افتاده بود و گريه ميكرد. به زحمت از تخت بالا رفت و خودش را روي بچه انداخت. مسئول پرورشگاه با شنيدن صداي گريه ي وحشتناك بچه به آن جا دويد و لرد را از مچ گرفت و ضربات محكمي بر بدن او زد. لرد كه سعي مركد گريه نكند با خشم او را نگاه كرد و ناگهان پرستار درد شديدي را در ناحيه ي كمر حس كرد و لرد را ول كرد.
دامبلدور با چشمان گشادي لرد را نگاه كرد. تا به حال نديده بود جادويي به اين زودي شكوفا شود، چه رسد به اين كه يك طلسم ممنوعه باشد!!!

خاطره عوض شد و در آن لرد بزرگتر بود. هنوز پنج خاطره مانده بود تا لرد به مدرسه برود...


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۹/۲/۷ ۲۰:۱۱:۴۴

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
#13

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید

هشتاد و پنج سال قبل،در چنین روزی:

سوز و سرما امانش را گرفته بود. در سفیدی برف، جای پاهای کوچک و زنانه اش بجا مانده بودند. وی شال خود را محکم دور گردن خویش پیچید و تقلا کنان خود را جلوی در بیمارستان رساند.درد شکمش از هر لحظه دیگر شدید تر شده بود...گویا وقتش رسیده بود که بچه ای پا به جهان بگذارد.

نه سال بعد

صدای داد و بیداد پرستار چاق و میانسال، تمام یتیم خانه را پر کرده بود.
- بچه نفهم! من نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تورو به جونم انداخته!آخه مگه مرض داری تو خمیردندونم فلفل ریختی؟
- موهاهاها...در مقابل لرد کبیر زانو بزن!
- تام! لرد کبیر کیلو چنده؟باز تو کتاب تخیلی خوندی؟زود باش از بالای کمد بیا پایین.کل یتیم خونه رو رو سرت گذاشتی.
تام خنده بلندی سر داد و بعد از بالای کمد به پایین پرید. تام ریدل پسر، کودکی با افکار شیطانی بود که از زمان نوزادی در همین یتیم خانه بزرگشده بود. در این چندسال،پرستاران راه های زیادی را برای آرام شدن این پسرک امتحان کرده بودند،اما تام همچنان به کارهای پلید خود ادامه میداد.

اشک در چشمان پرستار چاق حلقه زده و چهره اش از عصبانیت قرمز شده بود. وی همانطور که با زور بدن گوشتالوی خویش را تکان میداد، بندبال تام در یتیم خانه حرکت میکرد:پسرک نادون!صبر کن تا گیرت بیارم...خودم کاری میکنم که از اینجا بیرونت کنن...انشالله که در آینده یک کچل بیدماغ بشی!بیا اینجا...!
تام،همان طور که لبخند شیطانی بر لبانش داشت، با سرعت خود را به داخل اتاق خود رساند و در را پشت سر خود قفل نمود.


_______________________________
به مناسبت تولد لرد کبیر،ارباب ولدمورت، تصمیم بر این گرفتم که جوونی و نوجویی ایشون رو مورد بررسی قرار بدیم...سوژه زندگی لرد تا هشتاد و پنج سالگیشونه.

یا لرد،به عنوان اولین مرگخوار و گورکن میگم تولدتون مبارک ^:)^


پست از تاپیک دیگری، به این تاپیک منتقل شد.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۶:۴۲ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
#12

رز ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۴۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
از میان کابوس ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
در همون موقع (به قول ارباب) دخمه ی گریمولد

مالی ویزلی در حالی که پنجره رو پاک می کرد گفت: آرتور از این مواد شست و شویی که خریدی خیلی خوشم اومد. همچین شیشه رو پاک کرده که انگار اصلا شیشه ای وجود نداره .

در همین موقع دست از پاک کردن شیشه بر داشت و پنجره رو بست. آلبوس دامبلدور برای هزارمین بار از تو اتاقش بیرون آمد و گفت: برای من نامه نیومده؟

و این دفعه جیمز با جیغی جواب او را داد: منتظره چه نامه ای هستی؟

دامبل در حالی که روزنامه رو از حرصش در دستاش می فشرد آرام گفت: هیچی فقط گفتم شاید برام نامه اومده باشه.

و دوباره به اتاقش برگشت. تد گفت: مشکوش می زنه !

مالی با نگاهی مادرانه گفت: شاید عاشق شده منتظر نامه ای از طرف عشقشه که روش نمی شه به ما بگه !

بقیه ی محفلیا:

- آرتور یادته خودمون دو تا یی وقتی جوون بودیم...

در همین لحظه جغدی نگون بخت به دلیل شفاف بودن بیش از اندازه ی شیشه (!) باهاش برخورد کرد و با صدای ایجاد شده توسط او مالی رو از گفتن خاطراتش باز داشت.دامبلدور هم مثل فشفشه (!) خودش رو از اتاقش به جایی که جغد افتاده رسوند و نامه رو از پای جغد در آورد و قسمت آخر نامه رو بلند خوند: ... و شما رو هم به عنوان وزیر انتخاب کردیم.

ریموس سریع گفت: مگه شما چند بار در خواست وزارت رو رد نکردید ؟ پس چرا این دفعه این قدر هیجان داشتید ؟

دامبل : می خواستم تا نمردم یه بار وزیر هم شده باشم . اصلا می دونید اگه من وزیر نمی شدم تنها گزینه ی دیگه برای این مقام کی بود؟

محفلیا:

- تام بود دیگه ! منو بگو جلوی تام چقدر پز هوش شما رو دادم.

در همون لحظه خانه ی ریدل

لرد سیاه: یه ساعتتون تموم شد .ویزلی بیا جلو .

پرسی: رز با توئه ها برو جلو.

رز: نه خیرم با خودته.

لرد: فرقی نداره. جفتتون رو با هم می کشم.

رز: ارباب من یه فکری به ذهنم رسید ! من می تونم اژدها های عمو چارلی رو کش برم ، شما هم فنری گری بک رو به همراه چند تا از دوستای گرگینش احظار کنید . چند تا هم غول غار نشین رو هم افسون کنیم و ببریم با هاشون وزارت خونه رو تصرف کنیم.

- لرد سیاه برای تصرف اون جا نیازی به شما و اون جک و جونورا نداره ! آوادا کداورا !

در همین لحظه جغدی نگون بخت به خاطر این که موقع فرود نتونست خودش رو به موقع جمع و جور بکنه شیشه ی خانه ی ریدل رو شکست و درون خانه ی ریدل افتاد . قبل از افتادن بر روی زمین طلسم به او بر خورد کرد و درجا جانش رو به سالازار سپرد.

لرد نامه ای رو که به پای جغد بود باز کرد و گفت: دیگه نیازی به کشتن شما نیست .

و بدون این که حرفی بزند نامه رو بر روی میز رها کرد و به طرف اتاقش رفت که به نجینی خبر بدهد.

بلا نامه رو برداشت و آخرش رو خوند: ...و به همین دلیل شما رو هم به وزارت انتخاب کردیم.

گابر گفت: چرا گفته شما رو هم ؟!

....


The heart that was wounded by L♥VE..will be healed by L♥VE itself







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.