لرد بلافاصله در را محکم به هم کوبید و گوشش را به در چسباند.
دامبلدور دستی به عینکش کشید و به در خیره شد. تام بدون توجه به در گفت:
- از این اتفاقا اینجا زیاد میفته.
دامبلدور گلویش را صاف کرد و گفت:
- بله درسته! خب ادامه میدیم بحثو ...
لرد نفس عمیقی کشید و از در فاصله گرفت. برگشت و همه ی مرگخوارانش را از نظر گذراند.
- یاران سیاه و وفادار من، بهتره بریم قائم شیم.
بلا با تعجب پرسید:
- چرا ارباب؟ مگه چیز خاصی دیدین؟
لرد از میان مرگخواران راهی برای خود باز کرد و به سمت اتاق بغلی به راه افتاد و در همین حین پاسخ داد:
- بله. دامبلدور اومده بود دنبال من.
مرگخواران با شگفتی نگاهی به یکدیگر انداختند و همراه لرد حرکت کردند. لرد جلوی در اتاق ایستاد و گفت:
- بهتره تا بچه هه سکته رو نزده، یکی از شما اول بره تو. بیهوشش کنین تا دامبلدور بره.
بلا زودتر از بقیه داوطلب شد و از جمع مرگخواران خارج شد. لرد بلافاصله جلوی او را گرفت و گفت:
- بلا، بهتر نیست رز این کارو انجام بده؟
رز ورجه وورجه کنان از کنار بلا گذشت و بعد از در آوردن زبانش برای او، در را باز کرد و داخل شد. چند ثانیه بعد سرش را بیرون آورد و گفت:
- ارباب هیشکی اینجا نیس.
لرد به همراه مرگخواران وارد اتاق شدند و هرکدام گوشه ای از آنجا به ور رفتن به وسایل اندک اتاق مشغول شدند.
رز به دستور لرد کنار در ایستاده بود و از لای سوراخ آن، منتظر بیرون آمدن دامبلدور بود.
دقایقی بعد:- آخ ... این چرا سفت بود؟
موشکی که آنتونین ساخته بود، بعد از پرواز از بالای سر تعدادی از مرگخواران و لرد سرانجام بر روی کله ی رز فرود آمد. آنتونین با جادو آن را بزرگ و سنگین، همانند هواپیما کرده بود.
رز که از درد چشمانش بسته شده بود، به سختی یک چشمش را باز کرد و با همان چشم، نزدیک شدن کودکی را به اتاقشان دید. دامبلدور نیز پشت سر کودک از اتاق بغلی خارج شد و رفت.
رز برگشت و گفت: ارباب با همین دو تا چشما ... چیز با همین یک چشم خودم دیدم که دامبلدور رفت و ...
لرد بلافاصله گفت: دیگه "و" چه اهمیتی داره؟ بزنین بریم!
رز فریاد زد: و یه پسره داره میاد تو این اتاق.