مرگخوارن از ترس جلوی دهانشان را گرفتند و عقب عقب به دیوار چسبیدند.
لرد لحظه ای چشمانش را بست و مشغول فکر کردن شد.
- من؟ لرد ولدمورت کبیر؟ زانو بزنم؟ دامبلدور دستشو بذاره روی سرم؟ هری بگه خوشحاله توبه کردم؟ توبه؟ ... توبه؟ ... - نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! هرگز!
و با این فریاد لرد مرگخواران با دیوار یکسان شدند و پیتر درجا غش کرد!
بلا اولین نفری بود که حواس خود را جمع کرد و از دیوار شد.
- ارباب خواهش میکنم حرفای این احمق رو باور نکنید. اصلا امکان نداره شما پشیمون بشین و برین محفل برای عذر خواهی و توبه! این واقعا محاله ارباب!
مشت های لرد هر لحظه بیشتر روی دسته ی صندلی شاهانه اش فشار می آورد و این باعث میشد بیشتر موقعیت خود را درک کند.
- نمیشه ریسک کرد. اینجا دنیای جادوییه و همه چیز ممکنه، کی فکرشو میکرد اون عینکی زنده بمونه از اون طلسم؟ ولی موند! کی فکرشو میکرد پتی گرو به دوستاش خیانت کنه؟ ولی کرد! ... ممکنه شرایطی پیش بیاد و من دست به همچین کاری بزنم...
آنتونین آب دهانش را قورت داد و پرسید: پس باید چی کار کنیم؟
لرد از جای خود برخاست و در حالی که به سمت اتاق خوابش میرفت دستور داد: فردا تصمیمو بهتون میگم، این یارو رو بندازینش بیرون، همراه با پاداشی که واقعا لایقشه! و بارتی هم حالا حالاها جلوی چشم من ظاهر نشه.
پیتر از زمین بلند شد و گفت: چی؟ پاداش؟ اوه! چه ارباب دلسوزی دارین. فکر میکردم منو میندازین بیرون و بدون هیچ پاداشی.
لینی لبخندی موذیانه زد و گفت: البته که بهت پاداش میدیم. منتها پاداشت یکم فرق میکنه، چند تا آواداکداورا که بخوری حساب کار دستت میاد، که نباید یه همچین مشکلی رو واسه ارباب ما بوجود می آوردی.
چند مرگخوار برای رسیدن به کارهای پیتر داوطلب شدند و او را در حالی که آخرین ضجه هایش را میکشید کشان کشان بیرون بردند.
بارتی هم خودش با زبان خوش به سمت اتاقش رفت.
فردا:مرگخواران در سالن ملاقات های سری مرگخواران جمع شده بودند و منتظر لرد بودند، بعد از چند دقیقه لرد با همان غرور همیشگی وارد سالن شد و بدون نگاه کردن به مرگخواران روی صندلی نشست.
لرد بی مقدمه گفت: کسی فکری نداره؟
باز هم بلا اولین کسی بود که از حالت متعجبی بیرون آمد و پاسخ داد: اما شما خودتون گفتین فکرتونو فردا میگین ...
- من هر چی میگم تو هم باید باور کنی بلا؟ کروشیو! یکی فکرشو بگه. ببینم بارتی کجاست؟
لینی اینبار پاسخ داد: بارتی خودشو تو اتاقش زندانی کرده و هیچی نمیخورهـ...
ناگهان لرد از جا برخاست و گفت: همینه! دقیقا! ارباب همیشه فکرای خفنی میکنه! شما باید منو زندانی کنید تا اگه خواستم برم خودم رو تسلیم کنم زندانی باشم!