ولدمورت که از تصور خودش در هیبت زنانه ، به شدت به خشم آمده بود ، کرشیویی حواله ی سیبل کرد. تریلانی جیغی کشید و سپس در حالی که از شدت درد ، اشک در چشمانش جمع شده بود ، بریده بریده گفت:" آخه چرا ارباب؟!
"
ولدمورت دندون قروچه ای کرد و گفت:" چرا؟ درد و چرا! زهر نجینی و چرا! تو به چه دردی میخوری آخه؟ها؟
پیشگویی که بلد نیستی بکنی! فالگیریتم که در حد ِ بوقه! روحم که بلد نییستی احضار کنی ، آخه تو به چه دردی میخوری؟! نمیدونم این همه مدت چطوری سر اون پشمکو شیره مالیدی.البته تعجبی نداره ، اون پیرمرده دیگه خرفت شده.
تریلانی که احساس سرخوردگی همه ی وجودش را در برگرفته بود ، چشمهای مگس مانندش را به ولدمورت دوخت ، سپس با بغض گفت: ارباب...
-ارباب بی ارباب! اینطوریم نگام نکن. تازه من عمرا لباس یه ساحره رو تنم کنم!
- اما ارباب ، اگه اینکارو نکنید ، به هیچ طریقی نمیتونیم وارد قلعه بشیم!
چند دقیقه ی بعد...
ولدمورت در حالی که صورت مار مانندش از آرایش ، به شکل دلقک ها در آمده بود ، با کلاهی پر دار و ردای زنانه ای به رنگ یشمی ، در برابر سیبل نمایان شد...
تریلانی در حالی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود ، به سمت ولدمورت رفت و با حالتی تصنعی گفت: " وای ارباب! چقدر پسرکش شدینا.
من به شما افتخار میکنم ، شما هرطور باشید ، جذابید.
ولدمورت که متوجه ی لحن مصنوعیه تریلانی نشده بود ، بادی به غبغب انداخت و نیشخندی زد و گفت:" خب حالا! دیگه انقدر پاچه خواری نکن..خودمم میدونم پسرکشم و از آنجلینا جولیم خوشگل ترم.
سیبل:
سپس در حالی که خودش هم از سر و وضع زنانه اش ، چندان ناراضی نبود ، سلانه سلانه به سمت سیبل آمده و پشت چشمی نازک کرد و گفت: " خب بریم ، من حاضرم!
و به همراه سیبل به سوی هاگوارتز آپارات کرد.
دروازه ی ورودی هاگوارتزصدای پاقی شنیده شد و به دنبالش ولدمورت به همراه سیبل در نزدیکی قلعه ی هاگوارتز ظاهر شدند . سیبل که نگرانی و اضطراب ، همه ی وجودش را در بر گرفته بود ، گفت:" ارباب میگم بیاین بیخیال شیم. بابا داریم زندگیمونو میکنیم. آخرش یه طوری میشه دیگه . نهایتشم میرین اون دنیا پیش سالازار
"
-ساکت شو احمق! من نمیزارم اون کله زخمی منو بکشه!
تریلانی ساکت شد و دیگر حرفی نزد و به همراه ولدمورت وارد قلعه شد...
لحظه ای بعد ،اتاق دامبلدور سیبل درحالی که دچار لرزش شدیدی شده بود ، به همراه ولدمورت به اتاق دامبلدور نزدیک شد و چند ضربه به در ِ اتاقش نواخت.صدایی از داخل اتاق شنیده شد." بفرمایید تو!"
سیبل به همراه ولدمورت داخل شد.
دامبلدور نگاهی به سیبل و زن کناریش که شباعت عجیبی به ولدمورت داشت ، انداخت و گفت:" چیکار میتونم واست انجام بدم سیبل عزیز؟"
سیبل من و منی کرد و گفت:" امممم...پروفسور...این ساحره ای که با من اومده ، از شما میخواد بهش اجازه بدید اینجا تدریس بکنه."
دامبلدور با سوءظن نگاهی به ولدمورت انداخت وگفت:" خب...ایشون چه توانایی ها دارن ؟"
- تدریس ِ درس ِ مشنگی!
ولدمورت:
ولدمورت دندون قروچه ای کرد و مشتش را گره کرد ، اما چیزی نگفت.
دامبلدور عینک نیم دایره ایش را به بینی عقابی اش نزدیک کرد و گفت: " باعث افتخاره که شما قرار درس مشنگ ها رو تدریس کنید."
وسپس رویش را به ولدمورت کرد وگفت:" ببخشید شما شباهت عجیبی به یکی از جادوگران دارید."
ولدمورت که هنوز آثار عصبانیت در چهره اش مشهود بود ، صدایش را تو دماغی کرد و گفت:" کی پرفسور؟"
-تام ریدل!
سیبل و ولدمورت:
دامبلدور: