هری زیر چشمی اطراف را پایید و وقتی مطمئن شد که هیچ کس به صحبت های آنها گوش نمی دهد رویش را به سمت رون برگرداند و آرام گفت:
- من و هرمیون تصمیم گرفتیم یه جوری وانمود کنیم که قصد داریم کلاس ها رو از اتاق نیازمندی ها به تالار اسرار منتقل کنیم تا اون وزغ پیر و دارو دستشو توی تالار گیر بندازیم.
رون با ابروهای بالارفته به ان دونگاه کرد و گفت:
- عجب نبوغی! میشه بگین چطوری می خواین اون افراد رو ترغیب کنید به جایی برن که دروازه ورود به اونجا رو فقط یه مار زبون بلده؟!
- فکر اونجا رو هم کردیم، کافیه من صدامو توی سکه های تقلبی هرمیون ذخیره کنم و به هر کدوم از بچه هایی که بهشون مشکوکیم بدیم،خب... مسلما اگه اونا جاسوس باشن این سکه ها رو میدن به امبریج و اونا سعی میکنن ما رو اونجا دستگیر کنن ولی در واقع اونجا اسیر میشن چون اون رمز فقط یکبار کار می کنه و اجازه برگشت به اونها رو نمیده!
- اما اگه سکه ها رو به افرادی بدیم که واقعا جاسوس نباشن... اونا رو هم توی تالار اسرار گیر میندازید که؟
هرمیون با سرفه ای توجه رون را به خودش جلب کرد و گفت:
- نه، این اتفاق نمیفته چون من کاری کردم که سکه فقط رمز رو در حضور بیش از یک نفر بگه....
زمان حالهرمیون نگران و مضطرب بدنبال نیک بی سر به راه افتاد. سکوت هاگوارتز به اندازه ای بود که هرمیون را می ترساند.
نیک بی سر هرمیون را به سمت سرداب های تاریک و دورافتاده هاگوارتز هدایت می کرد. با پیش رفتن در راهروهای تاریک و دور شدن از سطح زمین کم کم هوا حالت خفه ای پیدا کرد و بوی نم و ماندگی به مشام هرمیون رسید.
پس از ده پانزده دقیقه سرانجام نیک بی سر در جلوی دری سیاه توقف کرد و گفت رسیدیم و به سرعت درون در فرو رفت. هرمیون که از سرما به لرزه در امده بود آهسته به در ضربه ای زد و وارد شد.
دهها روح نقره ای در سالن کوچکی جمع شده بودند و به موجود زنده ای که با ترس ولرز وارد شده بود نگاه کردند.
نیک بی سر به سمت بارون خون آلود رفت و گفت:
- من تونستم تنها گریفیندوری رو که به خواب نرفته بود رو پیدا کنم شما چیکار کردید؟
بارون خون الود لحظه ای به هرمیون نگاه کرد سپس با لحنی محکم و جدی گفت:
- ما هم افرادی رو پیدا کردیم، ملیندا بوبین از اسلیترین، لونا لاو گود از راونکلاو، اما دابز از هافلپاف...
روح راهب با ناراحتی گفت:
- درست مثل حادثه سال 1500، تنها یک نفر از هر گروه باقی مونده!
صدای هق هق گریه های ملیندا باعث شد هرمیون متوجه حضور سه انسان دیگر که در گوشه ی تاریک سالن کز کرده بودند بشود.
هرمیون به سمت بارون خون الود رفت و پرسید:
- منظور راهب چیه که دوباره از هر گروه یک نفر باقی مونده؟ ایا شما می دونید چه اتفاقی افتاده؟
بارون خون الود با اشاره دستش همه سه نفر دیگر را هم به نزد خود فراخواند:
- در سال 1500 طی یک حادثه چند جادوگر بزرگسال و کوچک وارد مکانی شدند که نفرین شده بود. در واقع اونا با نیرنگ و حیله وارد اون مکان اسرار آمیز شدند. زمانیکه این افراد سدهای جادویی را شکستند نفرین فعال شد و هاگوارتز و ساکنانش را در بر گرفت. با این حال چهار نفر از اهالی هاگوارتز به خواب نرفتند تا بتونند کسانی را که درون مکان اسرارامیز محبوس شده بودند را آزاد کنند، اما در این راه شکست خوردند و باعث شدند که طلسم تا دوسال باقی بمونه.
بعد از سپری شدن زمان، تمام افراد به خواب رفته بیدار شدند اما همه از لحاظ قدرت جادویی به صورت فشفشه در امده بودند!
ملیندا پرسید:
- چه برسر اون چهار نفر اومد، چرا میگید شکست خوردند، مگه باید چیکار می کردند؟!
روح نقره ای با صدای ده برابر ترسناکتر از قبل گفت:
- اونا به طرز بدی مردن... اونا وظیفه داشتند تا عامل اصلی این اتفاق رو پیدا کنند و با زمان برگردان از پیش امدن حوادث جلوگیری کنند، اما موفق نشدند!
-چی!!!
اما دابز با صدای لرزانی پرسید:
-حالا اسم این مکان ممنوعه چی بود؟
-تالار اسرار...
- تالار اسرار!!!
هرمیون خشکش زد. حادثه عینا تکرار شده بود و او عامل این اتفاق را میشناخت! در واقع باعث و بانی این حادثه خودش و هری بود!