ريگولس در حال نفرين کردن و لعنت فرستادن به زمين و زمان و آني موني و آبا و اجداد آني موني بود که رالف برگشت و با خوددرگيري ريگولس رو به رو شد.
رالف:
ريگولس که هنوز متوجه برگشتن رالف نشده بود حالا با حرارت هرچه تمامتر مشغول فرستادن انوع و اقسام لطف و عنایات به ارواح مردگان و زندگان اعم از مرگخوار و محفلي بود:
- الهي جز جيگر بزني ایوان شامپو. اگه از اینجا جون سالم به در ببرم خودم پودرت ميکنم و با پودرت معجون درست مي کنم... الهي بميري دامبل به کلاساي خصوصيت نرسي.
دعا مي کنم خوراک تسترال ها شي بلاتريکس با اون موها وزت... البته ممکنه تستراله نتونه اينارو هضم کنه دل درد بگيره
اميدوارم اسنيپ چرب و چيلي توام به زودي با اون شلنگ سبز رنگ محشور شي... و ديگه کي؟ اهان براي اون عله دعا نکردم
از صميم قلب مي خوام تا بري وردست مورفين ديگه روي زن و بچه هاتو هم نبيني... و بذار ببينم؟
اوه... آره... آيلين اميدوارم ارباب تقاضاي مرگخوار شدنتو رد کنه... هرچند تازه شخصيتش تاييد شده گناه داره بچه دلش ميشکنه...
رالف:
در همان لحظه ريگولس که همچنان يک بند زير لب در حال ناله و نفرین بود سرش را بالا آورد و چشم در چشم پیشخدمت شد.
ريگول:
رالف:
ريگول: :worry:
رالف در حاليکه آستين هايش را بالا مي زد با ملايمت پرسيد:
- يادته تو چند تا پست قبل تر بهت چي گفتم؟
ريگولس معصومانه گفت:
- راستش شما خیلی حرفا زدین البته نه اینکه منظورم این باشه که خیلی وراج هستین .نه... در کل خیلی هم لذت بردم از بیاناتتون و الان نمي دونم کدومش مدنظرتونه؟
رالف با خشانت هرچه تمامتر يقه ريگول را گرفت و مثل پرکاهي او را حدود يک متر از زمين بلند کرد!
ريگولس: يا سالازار کبير... من ترس از ارتفاع دارم
رالف با رضايتمندي به صورت ريگول زل زد:
- يادته در مورد حکم حرف زدن تو کافه بهت چي گفتم؟
ريگول: بذار يه نگاهي بندازم...آهان یافتم... اين نبود؟
نقل قول:
سفارشت چند دقيقه ديگه حاضر ميشه. تا اون موقع حرف زدن ممنوعه وگرنه فکت رو خرد ميکنم
رالف با خوشنودي لبخندي تحويل داد:
- دقيقا خودشه.
ريگولس مشت پيشخدمت را ديد که عقب رفته بود و در عین حال برق سرزندگی و نشاط عجیبی را در ان چشم ها دید که کاملا مطمئن شد تا خرد شدگي فکش چند لحظه بيشتر فاصله ندارد. عاجزانه گفت:
- بابا جان... گفتي تا سفارشم حاضر نشده حق حرف زدن ندارم... دستتو بنداز... نه منظورم این بود که دستت خسته میشه اینجوری نگه اش داشتی ها... الان که من چيزي سفارش ندادم گفتم ببين مادر بزرگوارت راضي ميشه من 46 سکه بدم به جاي سفارش غذا؟... یا ریش سالازار :worry:
رالف با شنيدن اين حرف لحظه شکوهمند خرد کردن فک ريگول را به تعويق انداخت:
- بذار ببينم.
آره انگاري راست مي گي. با ابن حال بايد بازم برم از مامانم بپرسم... توام تا اون موقع ساکت ميشيني وگرنه... فکت رو خرد مي کنم
او ريگولس را از همان فاصله رها کرد که نتيجه اش فرود آمدن ريگولس با تمام نشيمنگاهش روي زمين سخت بود که البته با مقادیری ترک خوردگی در ناحیه لگن همراه شد. ریگولس درحاليکه با ترس و وحشت رفتن رالف را مي نگريست زير لب زمزمه کرد:
- الهي ريز ريز شي آني موني که به خاک سياه نشونديم