بلا:نکن بچه،نکن...مگه بت نمیگم نکن؟!
بلا با چهره ای خشمگین از بچه مو قرمز که معلوم بود یک ویزلی است چشم برداشت و روبه محفلی ها کرد:
-شما ها اینجا چیکار میکنید؟کی گفته بیایید اینجا؟مگه شما کار و زندگی ندارید؟اصن کی شما ها رو اینجا فرستاده؟نــــــــــــکن!!!بهش...دست...نزن...کروشیو...چند بار بگم آخه؟! :vay:
یکی از محفلی ها از میان جمع بیرون پرید و با اعتماد به نفس روبه بلاتریکس کرد.
-خانم ما کار و زندگیمون همینه!!تعمیر و ساخت و ساز و این جور کارای ساختمونی...اگه میشه لطف کنیدو یه بار دیگه کروشیو،مروشیو هاتونو صدا نزنید.گازشون بدجور درد داره!!
بلا:چـ...چی؟؟؟شـ...شما ها...؟!کروشیو هام...؟!شما ها مطمئنید که حالتون خوبه؟؟مگه شما محفلی نیستید؟؟مگه دشمن ارباب نیستید؟؟مگه...!!
-نه خانم!ما هیچکدوم از اینا نیستیم و نمیشناسیم.حالا اجازه میدید بیاییم تو تا کارمونو شروع کنیم؟!
بلا که سر از کار محفلی ها در نمی آورد،جاگسن و آنتونین را صدا زد.
-جاااااااااگــــــســــــــــن...آآآآآآآآآنــــــتونیـــــــــــــــن؟!بیایید اینا رو بگردید!!مشکوک میزنن!
جاگسن و آنتونین که عواقب انجام ندادن دستورات بلا را میداستند،فورا جلو بلا ظاهر شدند.پس از ظاهر شدن دو مرگخوار،همهمه ای در میان محفلی ها به پا شد:
-دیدی؟؟
-اون...اونا ظاهر شدن!!
-چرا اینقد خنگ بازی در میارید؟؟آپارا...
حرف محفلی تمام نشده بود که بقیه با بیل،کلنگ،قاشق و گردگیر،از حرفش استقبال کردند!
جاگسن و آنتونی با تعجب به دعوا و جدال محفلی ها نگاه میکردند که بلا از آن ها دور شد و هنگام راه رفتن سرش را تکانی داد و موهایش را از جلو چشمش کنار زد.
جاگسن:اینا چشونه؟؟ینی واقعا نفهمیدن ما آپارات کردیم؟؟
آنتونی:منم نمیدونم...آخه مگه اینام جادوگر نیستن؟؟
تتتتتتتتتق دددلللللللنننننننننگگگگگگگگ بببننننننگگگگگ!!!-سرتو بدزد!!!
-آآآخ...خیله خب آرومتر!!!
یکم اونورتر:نارسیسا،مورفین،ایواننارسیسا:چی شد ایوان؟؟پس چی شد این زنگ،استخون؟؟
مورفین:اه ه ه...بابا چه خبرته؟؟داشتم خواب میدیدم شی تا رای آولدم وژیر شدم...شاکت شید خب!!
ایوان در حالی که جمجمه اش را میخاراند،به نارسیسا ومورفین نزدیک شد.
ایوان:رفتم از یه مشنگ پرسیدم،این چیز عجیب و غریبو با هزار تا بدبختی و زور بم داد!!منم کشتمش!
نارسیسا با تردید و با نوک چوبدستیش ضربه ای به پشت وسیله زد.
-این چیه؟؟چطور کارمیکنه؟؟
-نمیدونم ولی هرچی که هست خیلی باحاله...نگا!وقتی دکمه این بغلو میزنم روشن میشه!
-باحال بودنش به من ربطی نداره،فقط پرتش کن طرف اون تابلو.مواظب باشی دقیقا بزنی به اون شماره هه!!
ایوان دستش را عقب کشید و بر روی هدف تمرکز کرد...زیر لب زمزمه میکرد:
-پسر،این آرزو تو بعد از تولید شامپو ضد شوره و عرضش به بازاره...فک کن تو مسابقات پرتاب دیسک المپیکی!!تو میتونی...تو میتونی پسر...!!!
مورفین:هی داداش...دقیقا شماله هه!!
ایوان که تمرکزش را از دست داده بود،گوشی را با اختلاف 2 سانت از شماره پرت کرد...
شترق!!!نارسیسا:بفرما...به شماره نخورد که هیچی،داغونشم کردی!!حالا جواب بلا رو چی میخوایید بدید؟؟اما ما رو به عنوان شام ارباب زنده،زنده کباب میکنه...واویلا بدبخت میشیم!!