سوژه جدید
صبح یک روز گرم تابستانی، دامبلدور در حال سخنرانی برای صفوف نه چندان منظم پادگان ققنوس بود. خورشید با بی رحمی تمام بر سر سربازان میتابید و آن ها را بی حال تر از قبل میکرد، علاوه بر این باعث میشد وقتی آلبوس آن ها را فرزندان روشنایی خطاب میکرد زیر لب فحش و فضیحت نثارش کنند چون حالشان از هرچه نور و روشنایی به هم میخورد!
- ببینید فرزندانم ... مثلا همین خورشید! ماهیتش از روشناییه، از نوره، نور حاصل چیه؟ آتش! آتش رو چه موجودی برای تولید مثل ایجاد میکنه؟ ققنوس! خورشید هم از ماست، از محفل ققنوسه ... همین خورشید هر روز بر سر اون سیاه سوخته هایی که تامی دور خودش جمع کرده میتابه و اگه نباشه اونا بدون نور نمیتونن زندگی کنن، اونا به محفل مدیونن فرزندان من! مرگخوارا اگه قدرتی هم دارن از خود ماست. میبینید ما چه قدرتی داریم؟ ما چقدر گولاخیم؟ مرگخوارا چقدر ضعیفن؟ چقدر خوبیم ما! :آقای حیاتی مجری اخبار:
جز عده ای محفلی کم سن و سال که به تازگی راز ققنوس را جوییده بودند و با شور و اشتیاق انقلابی وصف ناپذیری تکبیر گفته و تحت تاثیر قرار گرفته بودند بقیه همچنان به چرت زدن ادامه دادند.
- پاشید دیگه باباجان! انقدر بی حال نباشید ... درسته من فاز پدرانه دارم ولی پادگانه ها مثلا!
- آلبوس سربازا گشنه ان! میخوای با شکم خالی بعد یه هفته نون و ماست خوردن برات رژه برن؟
- فکر اونجاشم کردم
____________________
اتاق تسترال ها چند وقتی میشد که تغییر کاربری داده بود. باور ندارید سوژه اش را ببینید که مرگخوار ها خودشان را جای تسترال جا زده اند! حتما تسترال راستکی نداشتند دیگر! یک اتاق خالی با امکانات رفاهی مناسب برای چهارپایان، پیش از هر کس دیگری توجه دافنه را جلب کرده بود تا از آن به عنوان آغل برای گوسپند های جادویی اش استفاده کند. خود دافنه اما در
سفر تفریحی مرگخواران به ایران در اثر یک شوخی تسترالکی که از کسی جز کراب برنمی آمد، از بالای قله دماوند به پایین قل داده شده بود و سایرین بدون او برگشته بودند. احتمالا او هنوز در حال قل خوردن بود.
لودو در حالی که در پایان مذاکراتش با مورفین به توافق رسیده بود، سیخ و منقل به دست به سمت این اتاق می آمد تا چشم دافنه را دور دیده و گوسفندی چاق و چله برگزیند و برای شام عید قربان لرد و مرگخوار ها کباب کند ...
- عــــع!
گوسفندا کوشن؟
- عــــع! گوسپندای منو خوردی لودر؟
- نه من فقط ...
- هیس!
مدیر ها فریاد نمیزنند! شیکمت که گنده اس سیخ و منقلم دستته
____________________
دانگ با چهره ای پیروزمندانه و سربلند، صدر مجلس کنار دامبلدور نشسته بود و صد ها محفلی (شامل ویزلی ها و تعداد انگشت شماری دیگر) با حرص و ولع خاصی مشغول به نیش کشیدن سیخ های کباب بودند. و یک لقمه در میان از او تشکر میکردند.
- چاکریم!
من از اول باس جای دزدی میرفتم مدیر میشدم پروف. هم حقوقش خوبه هم کلاس داره و آبرومنده ... ما یه ماه جیب میبریدیم 10 گالیون به زور کف دستمون میومد مگر این که چی میشد و شانسمون میزد و یکی مایه دار از آب در میومد، اونام معمولا آدمای خطرناکین پدرتو در میارن ... نوش جون بچه ها! تو هاگوارتز چنتا شن از این ساعت میریزی تو اون ساعت، شیرین صد گالیون زیرمیزی میگیری ... مدیریت سازمان لیگ که دیگه اصن نگو! متعلق به همتونم رفقا!
- فرزندم پس چرا من مدیر هاگوارتز بودم آه در بساط نداشتم؟
- باس زیرنگ باشی پروف! غذای امروز پادگان، اون آذرخشی که دم در پارکه، این رداهای شیک و مجلسی همش با حقوق مدیریت جور شده. اصن دیگه دانگ به تیپم نمیاد خیلی تو فکر بودم باز دوباره شناسه عوض کنم یه شخصیت با کلاس و مایه دار پیدا کنم ولی خوب دیدم شخصیتای سفید همه در فقر و فلاکت به سر میبرن ... لوسیوس که نمیتونم بشم به رفقای قدیمی پشت کنم. :sharti:
ماندانگاس جادوگر شریف و صادقی بود! حکما راست میگفت و گوسفند ندزدیده بود.
____________________
- هوم ... برای این که حالتو بگیرم نه نیازیه که به ارباب دزدیتو گزارش کنم نه روت چوبدستی بکشم! گوسپندای من گوشتشون جادویی یود ... خودت پشیمون میشی