خلاصه:
مورفین بطور اتفاقی کتابی از نمایشگاه کتاب می خره که ظاهرا نویسندش لرد ولدمورته.
اسم کتاب "منِ مرگخوارِ من!" هست. مرگخوارا به روش دفترچه خاطرات تام ریدل با کتاب ارتباط برقرار می کنن(توش می نویسن و جواب می گیرن).کتاب بهشون می گه که لرد از مرگخوارا خسته شده و هدفش از نوشتن این کتاب جذب مرگخوارای تازه هست.
از اونجایی که کتاب حاضر نمی شه بیشتر از این با مرگخوارا حرف بزنه، مرگخوارا مجبور می شن از یک غیر مرگخوار(آگوستوس راک وود) کمک بگیرن.
______________________________
مرگخواران نگاه های مشکوک، مخوف، مشتاق و به ندرت معتادشان را به آگوستوس دوختند.
-ما زیر سایه ارباب به کسی نیاز نداریم!
-کی گفته ما نیازی به کسی داریم؟
-ما افرادی هستیم بی نیاز!
-اصلا از کجا معلوم که محفلی نباشی؟
-این منقل من کژا رفته باژ؟ می خوام شند شیخ ژیگر کباب کنم! به ژون همین شیوروش!
-ما نیازی نداریم...ولی حالا که تا اینجا اومدی دست رد به سینت نمی زنیم. بیا با این کتاب حرف بزن ببین حرف حسابش چیه که دلت خوش باشه که کمکی به یاران ارباب کردی.
آگوستوس وسوسه شد بدون کمک از آنجا دور شود. ولی جذبه و ابهت لرد سیاه را به خاطر آورد و آرامش خودش را حفظ کرد و به طرف کتاب رفت.
-خب...کتابه اینه؟
-هی هی هی هی...آروم تر! اونو ارباب نوشته. باید مثل کتاب مقدس باهاش برخورد کنی.
آگوستوس با دقت کتاب را برداشت و صفحه اولش را باز کرد. ظاهرا کتاب برای غیر مرگخواران مطالب مهیج تری داشت!
چشمان آگوستوس با خواندن هر سطر برق می زد و لبخندش وسیع تر می شد! بعد از ورق زدن چند صفحه قلم پر را برداشت و جمله ای داخل کتاب نوشت.
مرگخواران با کنجکاوی سرک می کشیدند که شاید جمله یا حتی کلمه ای از مطالب رد و بدل شده بین آگوستوس و کتاب را ببینند...ولی دریغ از یک حرف!
بالاخره آگوستوس کتاب را کنار گذاشت. لینی بی صبرانه پرسید:
-خب؟
-خب چی؟
-چیزی فهمیدی؟
-خیلی چیزا فهمیدم!
-د بگو دیگه! چرا ارباب احساس می کنن به مرگخوارای جدید احتیاج دارن؟
-خب...توضیحش کمی سخته...ارباب احساس می کنن یک نقطه ضعف دارن! بگین ببینم شما چی از محفل کم دارین؟
مرگخواران به فکر فرو رفتند. سیوروس بیشتر از بقیه به فکر فرو رفته بود و از شدت فشارآوردگی به سلول های مغز و در نتیجه گرم شدن سرش، قطره های روغن چکه چکه از تارهای مویش فرو می ریخت.
-فقر؟ فلاکت؟ بدبختی؟ انحطاط؟ اضافه وزن؟ ازدیاد بی رویه جمعیت؟...آهان...یافتم! مو!
-یعنی می خوای بگی ارباب کچله؟
سیوروس حرفش را تصحیح کرد!
-نه...ارباب مسلما کچل نیستن...ولی وقتی موهای صورت آلبوس و بدن و دم ریموس گرگه و سیریوس سگه رو بذاریم رو هم زیاد می شه خب...
آگوستوس با بی حوصلگی کتاب را بست و روی میز گذاشت!
-نه! اینا نیستن...چیزی که شما کم دارین عشقه! لرد سیاه یک بار به دلیل همین نیروی عشق شکست خوردن. الان مایلن ته و توی این نیرو رو در بیارن و باهاش مبارزه کنن. کدوم یکیتون می دونه نیروی عشق چیه؟
مرگخواران به هم نگاه کردند!
-عشق همونی نبود که تو مدرسه می نوشتیم؟
-اون مشق بود نادان!
-به نظر من عشق یه جور بیماری خطرناکه...مثل جذام. باعث می شه اعضای صورتت بریزه! موهاتم همینطور.
-من می دونم عشق چیه! یه جور آلت موسیقیه. خودم شنیدم یه مشنگی می گفت از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر!
-خب پس شاید اسم یه خواننده باشه...صداشم خوبه.
-من فقط می دونم یه چیز سختیه...یه جا خوندم نوشته بود عشق آسان نمود اول!
مرگخواران همینطور با سردرگمی درباره عشق بحث می کردند و سردر گم تر می شدند!