با سر و صدای میوز از خواب پرید.
غرولندی کرد و بی آن که چشم هایش را باز کند، کورمال کورمال به دنبال چوبدستی اش روی میز کنار تخت گشت.
جویده جویده زمزمه کرد: آلوهــ...هومـ..ورا.
صدای قفل قفس را نشنید.
چوب را دوباره به سمتی گرفت که قفس میوز می بایست آن جا می بود.
- آلـ..ـوهومورا.
میوز همچنان بی تابی می کرد.
جیمز کلافه پتو را کنار زد و بر سر جغد فریاد کشید: آلوهومورا!
میوز با چشم هایی درشت از ترس، به در قفسی خیره شد که هنوز قفل بود.
جیمز چشم هایش را مالید. آب دهانش را قورت داد تا خشکی بدطعمش را رفع کند. با حوصله چوبدستی را به سمت قفس گرفت و آرام زمزمه کرد: آلوهومورا.
نه.
بی فایده بود.
جیمز با سردرگمی چوبدستی اش را تکان داد.
بدنه ی چوب، برخلاف همیشه، سرد بود.
- اکسیو بوک!
کتاب تاریخ جادوگری از جایش جم نخورد.
نه.
نه..
این یک کابوس بود.
جیمز از جا پرید. پرده را کنار زد. نور مهتاب صورتش را رنگ پریده تر از آن چه بود نشان می داد.
دوباره سکوت نیمه شب را شکست:
- لوموس!
تاریکی اما در اتاق جا خوش کرده بود.
چوبدستی از دستان جیمز افتاد. زبانش بند آمده بود. از اتاق بیرون دوید و پله ها را دوتا یکی پایین رفت.
فریاد "مامان!"ـش در گلو خفه شد.
جینی ویزلی روبرویش ایستاده بود. خسته به نظر می رسید.
- جیمز..
- مامان من یه جادوگر بالغم! مث تو! مث بابا! مث تدی! من سه ساله از هاگوارتز فارغ التحصیل شدم!!
جینی ویزلی لبخند تلخی زد.
- دلم برات تنگ میشه.. دورسلی ها اومدن دنبالت.
جیمز مسیر اشاره ی مادر را دنبال کرد. دادلی دورسلی را دید که به پهنای صورتش می خندید.
برای بردنش آمده بود.
***
- کنترل رو بده من جیمز.
جیمز با بی حوصلگی به سمت تلویزیون رفت و ریموت را برداشت.
- عمو دادلی.. مگه چقد میشه هزینه ش؟
- خیلی رو داری بچه. اگه مث بابام با بابات باهات رفتار می کردم انقد زبون درنمیاوردی!
جیمز که دقیقا نفهمیده بود دورسلی چه گفته، بی توجه به واج آرایی "ب"، شانه هایش را بالا انداخت و اصرار کرد:
- من الان هشت ساله دارم تمام وقت کار می کنم.. خیلی پس انداز کردم.. هنوز یکمی گالیون هم برام مونده.. از.. از روزایی که هنوز..
شان دورسلی، فرزند پانزده ساله و تخس دادلی، ریموت را از دست جیمز قاپید و درحالیکه آن را به پدرش می داد دهن کجی کرد: جادوگر بودی!
جیمز چیزی نگفت.
دادلی درسلی با اشاره ی غیردوستانه ی دست به جیمز فهماند که از روبروی تلویزیون کنار برود. بعد آن را روشن کرد و بی آن که به جیمز نگاه کند زمزمه کرد:
- به فرض که بلیت هواپیمات و هزینه ی سفرت هم جور شد.. مقصد کجاست؟
جیمز وا رفت.
ویلای صدفی.
این همه ی آن چیزی بود که از محل زندگی ویکتوریا و تدی می دانست.. در روزگاری دور، این آدرس کافی و لازم بود، هواپیمایش آپارات بود و هزینه اش، چشمی بر هم زدن.
- پیدا..پیداش میکنم.. کمکم کن این سفر رو برم.. باید ببینمش.. دلم..
-
دلم براش تنگ شده!.. عمویی عمویی دلم برای تدی تنگ شده!.. دلم برای برادرخونده م تنگ شده.. عمویی ببین شبا با گریه بیدار میشم!.. تدی رو نبرین..تدی رو نبرین! -
خفه شو! خفه. شو! جیمز در آتش خشم می سوخت. شان پایش را فراتر از حدش گذاشته بود. کابوس هایش شخصی بودند.
شخصی بودند..
شخصی بودند!- بیدارشو جیمز. مگه امروز ناهار با ویکی و تدی برنامه نداشتین؟ آل و لیلی با هم رفتن. تو دیر میرسی ها! چند خوابیدی دیشب مگه؟
تی شرت خیس به قفسه ی سینه اش چسبیده بود.
دنباله ی موهای سرخ جینی ویزلی را دید که پشت در نیمه باز اتاقش ناپدید شد.
آب دهانش را قورت داد. با چشم هایی نگران به سمت میز برگشت. چوبدستی اش را برداشت.
گرمایی آشنا و خوشایند بر دست یخ زده اش مرهم شد.
آرام آرام شماره ی نفس هایش به حالت عادی برگشت.
دوباره جادوگر بود.
نه یک مشنگ ناتوان و بی عرضه.
دلتنگی برایش بی معنا بود.
جیمز جادوگر بود.
دقایقی بعد، چشم هایش را مقابل چشمان برادرخوانده اش باز کرد.
- عهووی! ترسیدم جیمز! چتـــ...چته؟!
تدی جیمز را با نگرانی از خودش دور کرد و نگاهی به سرتا پای به هم ریخته اش انداخت.
- داداش داره باورم میشه از تخت بلند شدی آپارات کردی اینجا. مرد حسابی چه طرز لباس پوشیدنه؟!
و میان قهقهه های لیلی و آلبوس جیمز را که هنوز گیج اما آرام به نظر می رسید، کشان کشان به اتاق خوابشان برد که قبل از سر رسیدن ویکتوریا لباسی آبرومند برایش جور کند.
- لباسای من برای یه بچه سیزده ساله بزرگن البتــ...
جیمز با صدای خسته و جدی جواب داد:
- من بیست سالمه.
تدی رویش را به سمت جیمز برگرداند. در نگاهش نگرانی موج می زد.
- خوبی تو؟
- آره.. اما بیست سالمه. بیست ساله بودن خیلی بهتر از سیزده ساله بودنه. حداقل برای جادوگرا.
- ها؟
جیمز شانه بالا انداخت و تی شرت را از دستان تدی چنگ زد:
- یه جادوگر بیست ساله توی آپارات حرفه ایه. یه دانش آموز سیزده ساله هیچی نیست.. مشنگا که خب.. کلا هیچی نیستن. بیست باشه یا سیزده، ضعیفه.. دلتنگه.. طعم دلتنگی رو نچشیدیم ماها هیچوقت. همیشه پودر پرواز داشتیم.. رمزتاز داشتیم.. آپارات..
جیمز شلوار جین تدی را از روی جالباسی کش رفت و تدی با ابروهای بالا رفته اش، سعی کرد حیرتش را میان خنده گم کند:
- خب پس.. خوش به حال جیمز که آپارات بلده. هوم؟
- آره. خوش به حال جیمز که آپارات بلده.
جیمز زیپ شلوارش را بالا کشید و ادامه داد:
- آدرس دقیق اینجارو می خوام تدی.
- چی؟
- آدرس دقیق خونه تو می خوام.
- فقط کافیه چشاتو ببینی و ویلا رو تصور...
-
آدرسو می خوام تدی! تدی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد:
- باشه..باشه..می نویسمش برات.. دیگه چی؟
جیمز نفس عمیقی کشید.
- هیچی.
نگاهش را از تدی گرفت و پیش از او از اتاق بیرون رفت.
کابوس هایش شخصی بودند.
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۸ ۴:۰۴:۵۸
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۸ ۴:۰۷:۵۴