نتیجه دوئل هری پاتر و رون ویزلی:امتیاز های داور اول:
رون ویزلی: 22 امتیاز – هری پاتر: صفر امتیاز
امتیاز های داور دوم:
رون ویزلی: 22 امتیاز – هری پاتر: صفر امتیاز
امتیاز های داور سوم:
رون ویزلی: 21 امتیاز – هری پاتر: صفر امتیاز
امتیاز های نهایی:
رون ویزلی: 22 امتیاز – هری پاتر: صفر امتیاز
برنده دوئل: رون ویزلی!ساعتی بود که روی سکوی سنگی نشسته بود. نگاهی به بالای سرش انداخت.
-ظهر شد...نیومد. می دونستم نمیاد! اونم از حرفش پشیمون شده.
لبخندی زد. هری بهترین دوست او بود. خودش هم نمی دانست که چرا آن بحث بی معنی را درباره استعدادهای جادوگریشان شروع کرده بودند. و نمی دانست چرا نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و هری را دعوت به دوئل کرده بود!
پشیمان بود...ولی ظاهرا هری هم پشیمان شده بود که به محل دوئل نیامده بود. دوستیشان باارزش تر از این حرف ها بود.
از جا بلند شد. چوب دستیش را داخل جیبش گذاشت. واقعا نمی دانست اگر هری آمده بود قرار بود چکار کنند!
از پارک خارج شد. قدم زنان به طرف هاگزمید رفت که همهمه ای توجهش را به خود جلب کرد.
-حتما شایعه اس. امکان نداره. هری خیلی ماهر بود.
-منم باور نکردم. ولی ویلبرت می گفت مطمئنه.
-چه اتفاق غم انگیزی!
شنیدن اسم "هری" کافی بود که رون به جمعیت نزدیک شود.
-چه خبره؟ درباره چی حرف می زنین؟
دو سه نفر با دیدن رون دستپاچه شدند. کسانی که او را می شناختند و از دوستی نزدیکش با هری پاتر مطلع بودند...ولی ظاهرا یک نفر در گروه بود که رون را نمی شناخت! با حرارت شروع به توضیح دادن کرد.
-با یه درخت برخورد کرده...ظاهرا سرعت خیلی زیادی داشته. از اون بالا سقوط کرده. می گن اوضاعش وخیمه. تو سنت مانگو خیلی بهش رسیدن. استخوناشو بازسازی کردن ولی هنوزم شانس زیادی برای زنده موندن نداره...وقتی رسیدن بالای سرش غرق خون...
رون بقیه حرف های فرد ناشناس را نشنید...دور و بری هایش هم با اشاره چشم و ابرو و ضربات پنهانی آرنج، دوستشان را ساکت کردند.
هری در بیمارستان بود. رون به خود لعنت فرستاد. وقتی که او خودخواهانه برای دوئل با بهترین دوستش انتظار می کشید هری در حال عذاب کشیدن بود.
با عجله به طرف جارویش رفت و پرواز کرد.
دیر رسید...
هرگز نفهمید که دلیل سرعت سرسام آور هری شوق بیش از حدش برای رسیدن به محل دوئل بود. رون هرگز نخواست فکر بدی درباره دوستش بکند...ولی واقعیت این بود که غرور هری گاهی قوی تر از حس رفاقتش می شد!
___________________
نتیجه دوئل رودولف لسترنج و نارسیسا بلک:امتیاز های داور اول:
رودولف لسترنج:26 امتیاز – نارسیسا بلک: 27 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
رودولف لسترنج: 26 امتیاز – نارسیسا بلک: 27 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
رودولف لسترنج:25 امتیاز - نارسیسا بلک: 26 امتیاز
امتیاز های نهایی:
رودولف لسترنج: 26 امتیاز - نارسیسا بلک: 27 امتیاز
برنده دوئل: نارسیسا بلک!- بفرمایین. تا سرد نشده شروع کنین.
مهمانان با تعارف رودولف شروع به خوردن غذا کردند. رودولف هم خودش را با سوپش سرگرم کرد. چیزی نمی خورد. نقشش را خوب بازی می کرد. لبخندی که بر لب داشت به خوبی اضطراب درونش را پنهان می کرد.
زیر چشمی نگاهی به جام نوشیدنی که در مقابل بلاتریکس قرار داشت انداخت.
-من حالم خوب نیست. یه آبی به صورتم می زنم بر می گردم!
از جمع جدا شد... به اتاق خوابش رفت و در را بست. جلوی آینه ایستاد و به تصویر خودش در آینه خیره شد.
-دارم چیکار می کنم؟ واقعا حقش اینه؟ نمی تونم بهش بگم؟ با هم می ریم یه جای دور!...ولی نه!...حرفمو باور نمی کنه و همه چی خراب می شه.
فلش بک-داری شوخی می کنی؟
هیچ اثری از شوخی در چهره سوروس اسنیپ دیده نمی شد.
-نه! قضیه همینه که گفتم. لرد سیاه از شکست بلاتریکس در سه ماموریت آخر عصبانیه. می گه بلا دیگه مهارت گذشته شو نداره. وفاداری بدون قدرت به درد نمی خوره. لرد عصبانیه...ولی بیشتر از عصبانیت نسبت به اون، به وفاداری تو و نارسیسا شک داره. لوسیوس قضیه رو فهمید و به نارسیسا گفت. برای همین منم به تو می گم. این تنها فرصتت برای اثبات وفاداریه. خودتو نجات بده. می دونم که علاقه خیلی زیادی بهش نداری. اون به هر حال کشته می شه. به فکر خودت باش.
رودولف علاقه داشت. ولی مسلما جان خودش باارزش تر بود. وقتی لرد سیاه از قوی ترین مرگخوارش، بلا صرفنظر کرده بود مطمئنا جان رودولف هم در خطر بود.
پایان فلش بکچهره اش در آینه بسیار پریشان می نمود.
-مجبور بودم. کارم درست بود. اون معجون رو می خوره و خیلی زود کارش یه سره می شه. مگه اون قلبا به من وفادار بوده که من به اون باشم؟
با صدای فریاد بلاتریکس به خودش آمد.
-رودولف؟ حالت خوبه بیا دیگه. غذات داره سرد می شه.
سرو وضعش را مرتب کرد و به مهمانانش پیوست. همچنان بی اختیار به جام بلاتریکس نگاه می کرد. جامی که با دست خودش زهر را در آن ریخته بود!
جرعه ای از نوشیدنی خودش نوشید.
-چرا نمی خوره!
بلافاصله بعد از فکر کردن به این سوال، دست بلاتریکس به طرف جامش رفت.طوری که انگار ذهن رودولف را خوانده باشد! جام را برداشت و سر کشید.
رودولف دیگر هیچ صدایی نمی شنید. فقط منتظر بود...بشدت عرق کرده بود. احساس گرما و خفگی می کرد. نمی خواست به خودش اعتراف کند که از کارش پشیمان شده. چیزی که رشته افکارش را پاره کرد صدای سرفه های پی در پی بلاتریکس بود.
زهر داشت تاثیر خودش را می گذاشت.
نارسیسا و لوسیوس ابتدا سکوت کردند...ولی وقتی سرفه های بلاتریکس شدید تر شد خواهرش سراسیمه از جا بلند شد.
-آب...یکی آب بیاره. چت شد بلا؟ نفس بکش...
بلاتریکس در آغوش خواهرش تقلا می کرد. گلوی رودولف می سوخت...قلبش هم همینطور. نفس کشیدن برای او هم سخت شده بود. انگار رازی که در قلب داشت راه نفسش را بسته بود. بی اختیار فریاد زد.
-اون نوشیدنی سمی بود!
جن کوچکی لنگ لنگان لیوان آبی آورد و به نارسیسا داد. بلا کمی آب خورد و آرام تر شد.
-اوه...داشتم خفه می شدم. تو چی گفتی رودولف؟ کدوم نوشیدنی؟ نوشیدنی من؟ اون که دست توئه. وقتی رفتی اتاق من اشتباهی نوشیدنی تو رو روی میز ریختم.مال خودمو برای تو گذاشتم و برای خودم یکی دیگه آوردم.... نگران نباش. نوشیدنیم مشکلی نداشت.حالت خوبه؟....رنگت پریده!
ظاهرا چیزی که راه نفس رودولف را بسته بود راز نبود!
احساس خفگی بیشتر و بیشتر بود. و حالا او بود که تقلا می کرد.
در آخرین لحظه پوزخند سوروس اسنیپ را دید...چطور به او اعتماد کرده بود؟!
____________________
نتیجه دوئل ریگولوس بلک و لاکرتیا بلک:امتیاز های داور اول:
ریگولوس بلک: 26 امتیاز – لاکرتیا بلک: 24 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
ریگولوس بلک: 26 امتیاز - لاکرتیا بلک: 23 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
ریگولوس بلک: 25 امتیاز - لاکرتیا بلک: 23 امتیاز
امتیاز های نهایی:
ریگولوس بلک: 26 امتیاز - لاکرتیا بلک: 23 امتیاز
برنده دوئل: ریگولوس بلک!با عجله وارد ایستگاه شد. نفس نفس زنان جمعیت را کنار می زد و راهش را برای رسیدن به قطار باز می کرد.
-ببخشید...لطفا اجازه بدین...من دیرم شده...عذر می خوام!
خوشبختانه چمدانش کاملا سبک بود. برای این که چیزی داخل آن وجود نداشت. چمدان قرار بود در مقصد پر شود.
دوان دوان خودش را به قطار رساند.
- من اومدم!
چهره مامورایستگاه باز شد.
-به به...خوش اومدین...ما هم منتظر شما بودیم. جنابعالی کی باشین؟
ریگولوس که با شنیدن جمله های اول خوشحال شده بود، متوجه شد که مامور قصد دست انداختنش را داشته.
-ریگولوس بلک هستم. جزو مسافرای ذخیره بودم. یه جغد فوری برام فرستادین که دوریا منصرف شده و من می تونم به جاش برم.
نگهبان نگاهی به لیستش انداخت.
-اوه...آقای بلک! متاسفانه دوشیزه بلک اطلاع دادن که در راه هستن و تا چند دقیقه دیگه می رسن. شما نمی تونین سوار بشین.
ریگولوس با عصبانیت چمدانش را روی زمین انداخت.
- چی چیو نمی تونم سوار بشم؟! من باید برم. من ماموریت دارم. من مرگخوارم. بذارین برم!
-چی؟....مرگخوارین؟ دستگیرش کنین!
ریگولوس با دیدن جن های مسئول امنیت ایستگاه که به طرفش می آمدند کمی آرام شد.
-نه بابا...مرگخوار چیه؟ گفتم مرگ خواهرم بذارین من برم! ماموریت دارم...از طرف ارباب بزرگ، لرد تاریکی ها نیست ها...یه ماموریت دیگه دارم!
کسی اهمیتی به ماموریت ریگولوس نداد.
زیر لب فحشی نثار قطار کرد و چمدانش را برداشت. قدم زنان از قطار دور شد.
-سلام ریگولوس.تو هم داری می ری سفر؟
حوصله کسی را نداشت...ولی وقتی سرش را بلند کرد با لاکرتیا بلک مواجه شد. قصد داشت بدون دادن هیچ جوابی از او دور شود.ولی به یاد لرد سیاه افتاد. این اولین ماموریت او بود. نمی خواست دست خالی برگردد. تصمیم گرفت با لاکرتیا حرف بزند. شاید قبول می کرد!
-اوممم...خب...راستش من یه مشکلی دارم. می شه چند لحظه بیای اون طرف قطار؟ اینجا خیلی شلوغه. می خوام یه چیزی بهت بگم.
بیست دقیقه بعد:-بلیط لطفا!
ریگولوس بلیطش را به مامور قطار داد. مامور مهری روی کاغذ زد و آن را به ریگولوس پس داد.
-شانس آوردین آقای بلک. مسافر اصلی پیداش نشد. بفرمایین. سفر خوشی براتون آرزو می کنیم.
ریگولوس لبخندی زد و چمدانش را کشان کشان به داخل قطار بود.چمدان این بار سبک نبود.با خودش فکر کرد:
- چقدرم سنگینه! اشتباه کرد. باید درخواستمو قبول می کرد! من که بهش گفتم هر طور شده باید سوار این قطار بشم. حالا باید وسطای راه یه جایی رو پیدا کنم از شرش خلاص بشم.
چمدان را بالای سرش در قسمت بار ها گذاشت و روی صندلی نشست.