سوژه جدی و تک پستی است.
--------------------------------------------------------------------صدای کشیده شدن ناخن به دیواره های نمور و ناله های ضجه مانند آن سوی دیوار باعث شد هرچه بیشتر خودش را جمع کند. این اواخر دیگر قادر نبود حتی از جایش تکان بخورد. فکر کردن هم برایش دشوار شده بود. بوی خون آب و زخم متعفن شده اش هوا را آلوده کرده بود.
می دانست لحظه به لحظه به لبه تاریکی و خاموشی نزدیک می شود. حس مبارزه طلبی و جسارتش رو به زوال رفته بود. وقتی برای آخرین بار شگنجه گرش در برابرش ایستاد و نتوانست در چشمانش نگاه کند این موضوع را فهمیده بود. به یاد نمی آورد چگونه به آن مکان مخوف آورده شده بود. تنها چیزی که به یاد داشت صدای کسی بود که دیوانه وار می خندید.
بار دیگر صدای غل و زنجیری از آن سوی دخمه بلند شد و به دنبال آن صدای خس خس و گرفته ای دوباره به ناله کردن پرداخت. بلافاصله صدای قدم های محکم و تندی را در خارج از مرز دخمه شنید. دیگری بد زمانی را برای ناله کردن انتخاب کرده بود. با باز شدن دری سنگی ناله محکوم بلندتر از قبل شد. رمقی نداشت تا به صحنه نگاه کند. صدای چکمه های زندانبان را شنید که به آن سوی دخمه رفت.
- خب، خب. رفیق جاسوسمون در چه حاله.
صدای باز شدن زنجیر ها و گرمپ خفیف ناشی از سقوط زندانی را شنید.
- بهت گفته بودم اگه ناله کنی چیکارت می کنم، نگفته بودم!
لحظه ای سکوت و بعد صدای ضربه های بم ولی محکم و مداوم در تمام دخمه پیچید. صدای ناله در دم قطع شد اما صدای ضربه های چکمه نه.
- بگو... ببینم کی.. تو را فرستاده!
- هیچکی.
- به من دروغ نگو!
- هیچکس نمی دونه من اینجام.
صدای عق زدن زندانی را شنید. به سختی و مشقت سعی کرد سرش را تا حدی که طرف مقابلش را ببیند بلند کند اما عضلاتش آنقدر ضعیف شده بود که جز لرزشی خفیف کاری نتوانست انجام دهد.
صدای دژخیم را می شنید که با تنفر لگدی دیگر را نثار جاسوس کرد.
- باشه حرف نزن. می دونی در نهایت تو هم بالاخره باید سرنوشتت رو قبول می کنی. از تو مقاوم ترهاش هم دیدم. همه مُقُر اومدن. اون یکی رو می بینی. ببین! گفتم نگاش کن!
صدای کشیده شدن جسمی به سوی را شنید. سپس بی مقدمه دستی با تمام خشنونت در موهایش فرو رفت و سرش را به سمت بالا کشید.
- نگاش کن. یه زمانی برای خودش کسی بود. اونقدر نیرومند بود که کسی نمی تونست باهاش در بیفته. اما حالا ببین چه به روزش افتاده. وقتی تاریخ مصرفش تموم شد هیچ قدرتی نتونست جلوی زوالش رو بگیره. همون دستایی که روزی بهشون خدمت کرد اونو تبدیل به این موجود کرده.
سرش را به همان شدتی که بالا کشیده بود به همان شدت رها کرد تا دوباره بر روی سینه اش فرو افتد. شاید اگر زنجیر ها نبود مدت ها پیش نقش زمین شده بود.
- بهتره تو هم سرنوشتت رو قبول کنی به نفعته.
- خ...ف...ه ش...و!
سکوتی وهم انگیز در ذره ذره فضای اتاق افتاد.
- چی گفتی!
- گوف..گفتم..خفه...خفه شو! بزودی اونا... میان... و... تو ... و بقیه رو... نا...نابود.. می کنن!
- بقیه... حرف بزن کیا.
به نظر می رسید زندانی جاسوس مرگ را به آن وضعیتی که زندانی قدیمی در آن قرار داشت ترجیح داده بود و با بیان این جملات سعی در تحریک زندانبان را داشت.
- اونا میان... و کارتون رو تموم می کنن...حتی اگه اینجور هم نشه... اون شما رو ه..م به همین بلا ...دچار می کنه. این آینده توه... بهت تبریک... می گم.
- ساکت شو! خفه شو!
ناگهان همه چیز به هم ریخت. نوری خیره کننده و به شدت آشنا از سمت زندانبان به سوی مرد افتاده بر زمین پرتاب شد. صدای جیغ وحشتانکی در تمام اتاق پخش شد و به دنبالش مرد بیچاره به خود پیچید.
زندانبان عنان از کف داده بود و برخلاف دستوری که گرفته بود چوبدستیش را بیرون کشید و طلسم شکنجه را اجرا کرده بود.
دژخیم وحشیانه طلسم های شکنجه را بر روی پیکر زخمی اجرا می کرد.
پیکره روی زمین می غلتید و نعره می زد و شکنجه گر را بیشتر و بیشتر به سر شوق می آورد. آنقدر از بودن در آن مکان خسته شده بود که این فرصت را نمی توانست نادیده بگیرد.
خواسته یا ناخواسته شدت یکی از طلسم ها به حدی بود که زندانی را از جای پراند و درست مقابل زندانی دیگر به زمین انداخت. برای لحظه ای گذرا چشمان دو زندانی در هم قفل شد. مرد جاسوس حضور کور سوی زندگی را هنوز در چشمان قربانی اول می دید.
با پرتاب طلسمی دیگر تماس چشمی آن دو قطع شد و فریاد دردآلود مرد دوباره به هوا خاست. مرگخوار آنقدر بر روی شکنجه مرد متمرکز شده بود که عملا حضور شخص سوم در غل و زنجیر را فراموش کرده بود. پیکر ماچاله شده زندانی دوم درست در زیر پای زندانی اول افتاده بود.
مرگخوار مجددا چوبدستیش را بالا آورد.
- اونقدر شکنجت میدم تا بمیری!
اخگر آخر به هر دو زندانی برخورد کرد. نعره ناشی از درد مرد خاطی دوباره بلند شد و هم زمان زندانی در بند که دیگر صدایی در گلو نداشت با لرزشی شدید به تقلا افتاد.
-"به یاد داشته باشید هرگز روی اون ها طلسمی اجرا نکنید."
ناگهان خون در رگ های مرگخوار منجمد شد. آنقدر از بودن در آن مکان منزجر کننده خسته شده بود که برخلاف دستورات صادر شده از سوی لرد سیاه نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و از جادو استفاده کرده بود.
با عجله بر بالای سر قربانیانش رفت. زندانی جاسوس کاملا از هوش رفته بود. می دانست دیگر شکنجه کردنش فایده ای ندارد با این حال نتوانست جلوی خودش را بگیرد و لگدی محکم بر پیکر خاموش شده زند. با نگرنی و اندکی ترس به دیگری چشم دوخت که همچنان با سری آویزان در جای خود بی حرکت بود.
برای لحظاتی در جای خود ایستاد و به صدای بیرون گوش فرا داد. حالا که به خود آمده بود بشدت نگران و مضطرب به نظر می رسید.
می دانست در چند سال اخیر طی دو خیانتی که به رهبرش شده بود لرد را بر آن داشته بود تا دست به اقدامی وحشتتاک بزند. در شبی از شب های ما مِی، درست پس از پایان جلسه ای نمایشی، کار را تمام کرده بود.
تصفیه تمام عیار و بدون عیب و نقص. معجون مرگباری که درون جام های شراب ریخته شده بود به آرامی در رگ های مرگخواران حاضر پخش می شد و یکی پس از دیگری بر زمین می غلتاند. نیروهای تازه نفس که به دستور لرد سیاه در پشت درها گوش به فرمان ایستاده بودند با صدای خنده دیوانه وارش به سرعت وارد میدان شده و طبق برنامه همه را به این مکان انتقال داده بودند. مکانی که که زمانی بدست مرگخوارن ارشد ساخته شده بود اکنون به محل نگهداری آنها بدل گشته بود.
لرد سیاه مدت ها بر روی این نقشه کار کرده بود. در واقع این ایده درست بعد از اولین خیانت به ذهنش رسیده بود. ایجاد گروهی از اینفری هایی که با وجود نشان سیاه بر روی ساعد و خون جادوگری در رگ، آماده برای خدمتی جدید برای او بودند.
روند تدریجی تبدیل شدن مرگخوارن به اینفری ها دستاورد نبوغ لرد سیاه بود. مرگی آرام و تدریجی. به نیروهای مستقر دستور داده بود به زندانیان تنها معجون هایی داده شود که برای همین منظور ساخته شده بود. همچنین دستور اکید داده بود که از اجرای هر گونه طلسمی خودداری کنند. هیچکدام از جایگزین های جدید علت مورد دوم را نمی دانست.
و حالا "پیر کاران" قانون را شکسته بود. مرگخوار به دو زندانی نگاه کرد. زندانی اول که مرگخوار قدیمی و مورد غضب واقع شده بود در حالیکه موهای سیاه و چربش همچون قابی دور صورت پر زخمش را احاطه کرده بود با بدنی متورم و ملتهب از زنجیر ها آویزان بود. یکی از معدود مرگخواران باقی مانده که هنوز به طور کاملا روند تکاملش را طی نکرده بود. می دانست ساحره مو مشکی در بندی نیز وجود دارد که او هم هنوز در حالا تقلا و مبارزه بود. گرچه اکنون مقاومت او هم در هم شکسته بود و به زودی به گروه آماده به خدمت می پیوست.
به زندانی بیهوش نگاه کرد. یک جاسوس فضول که از قضا از نقشه لرد سیاه آگاه شده بود و توانسته بود آن محل مخفی را پیدا کند. غافل از اینکه لرد سیاه هرگز مکان های مخفیش را بدون محافظ و تله های جادویی رها نمی کند و حالا او نیز به اجبار در این روند تغییر وارد شده بود.
لرد سیاه به مکانی نامعلوم رفته بود و تا چهار روز دیگر به آنجا بر نمی گشت. دستورها روشن و واضح بودند. به هیچ کس اجازه ورود و یا خروج داده نمی شد. مهاجمان و افراد مشکوک سریعا دستگیر و بازجویی شده و در نهایت به پروژه تبدیل شونده ها وارد می شدند.
"پیر کاران" با نگرانی به سمت در رفت و از درگاه سر و گوشی آب داد. به نظر نمی رسید کسی از همکارانش در آن حوالی بوده باشند. پس تا زمانی که خود را لو نمی داد احتمال اینکه کسی از ماجرا بو ببرد بسیار کم بود.
با این افکار گویی انرژی تازه ای بدست آورده بود. به داخل برگشت تا جاسوس را دوباره به زنجیر کشد.
مرد هنوز به صورت روی زمین افتاده بود. "کاران" خم شد و با خشونت پشت لباس چاک خورده مرد بیهوش را گرفت تا او را کشان کشان به سمت غل و زنجیرش ببرد. ناگهان نفسش بند آمد. سردی جسمی تیز در پشتش و دردی جانکاه تمام وجودش را در برگرفت.
سعی کرد تقلایی کند و خود را برهاند. اما توان حرکت از او صلب شده بود. احساس کرد به آرامی از زمین کنده شد و در هوا معلق ماند. به سختی نفس می کشید. به خاطر شوک ناگاهانی که به او وارد شده بود نمی توانست دست حامل چوب دستیش تکان دهد. با بلند شدن صدای تقه ای دانست تنها حامیش را نیز از دست داده است.
پیکر معلق همانطور در فضا در حال چرخش بود. مرگخواری که تا ساعاتی پیش قادر به حرکت نبود در حالیکه میخی را در پشت "کاران" فرو کرده بود خمیده در مقابلش قرار گرفته بود. بوی تعفنی که از او به مشام می رسید، چهره مات و سفیدش او را به پیک مرگی شبیه کرده بود.
زندانی کمی جلوتر آمد. هنوز زنجیرش به میخی که در پشت "کاران" فرو رفته بود متصل بود. مرگخوار ترسیده به زندانی نگاه می کرد که با دست دیگرش سعی در لمس کردن زنجیر متصل به او را داشت اما به واسطه میخ دیگری که دستش را اسیر دیوار ساخته بود قادر به اینکار نبود.
نمی دانست هدف زندانی چیست. اصلا چطور توانسته بود بی صدا خود را خلاص کند. در حالیکه از شدت درد و ترس در حال از هوش رفتن بود به اینفری چشم دوخت.
اینفری تلو تلویی خورد. چشمانش در چشمان مرگخوار قفل شده بود. در چشمان زندانی چیزی غیر معمول وجود داشت که در قربانی های دیگر نبود.
- آخخخخخ.... ک...م...ک!
این بار جسم فرو رفته در تنش از سردی به داغی گرایید. مرگخوار خروج نیرویی جادویی از تنش را بخوبی حس می کرد. گو اینکه زنجیر متصل انرژی و زندگیش را به سمت فرد دیگر می کشید.
صدای ناله ای خفه ای از زیر پایش برخاست. جاسوس تکانی خفیفی خورد. اینفری بی توجه به اطراف فقط بر روی مرگخوار متمرکز شده بود.
زندانبان دیروز و اسیر امروز اکنون به تقلا افتاده بود. اینفری سعی کرد قدمی دیگر به سمت مرگخوار بردارد. اما این بار عضلات فرسوده و استخوان های شکسته اش تاب نیاوردند و او بر روی دو زانویش افتاد. از انجاکه طول زنجیر کوتاه بود با پایین کشیده شدن زنجیر، پل ارتباطی که برقرار شده بود از هم گسیخت و میخ آهنین به همراه زنجیر متصل به آن در کنار اینفری بر روی زمین افتاد. لحظه ای بعد مرگخوار نیز در کنار آنها با صدای خفه ای نقش بر زمین شد.
مرگخوار در حالیکه از شدت درد و خونریزی به خود می پیچید. دستش را به جانب جایی که چوبش روی زمین افتاده بود دراز کرد.
- تکون ... نخور ...وگرنه ...می.. کشمت!
نگاه مرگخوار به سوی صدا چرخید. مرد جاسوس در حالیکه با هر کلمه مقداری خون از دهانش سرازیر می شد به طرف مرگخوار نشانه رفته بود.
- گفتم حرکت نکن!
این بار نوبت زندانی دوم بود تا طلسمی را البته با استفاده از چوب جادوی به غنیمت گرفته اش روانه مرگخوار کند. به سرعت طناب هایی ظاهر و به دور بدن مرگخوار پیچید شدند.
زندانی دوم به سمت اینفری چرخید. ظاهرا زندانی که نتوانسته بود انرژی کافی را از مرگخوار بگیرد. بیهوش بر روی زمین افتاده بود.
- خوبه. خدا کنه تا رسیدن کمک همونجور روی زمین بمونه.
در حالیکه به نفس نفس افتاده بود چوب دستی را به سمت در خروجی گرفت. بلافاصله پرنده ای کوچک و نقره فامی از انتهای چوب دستی بیرون جست و بدون فوت وقت به سمت بیرون شتافت. با رفتن پاترونوس مرد سعی کرد خودش را به دیواری برساند و تلاش کرد قبل از بیهوش شدن دنده های خرد شده اش را ترمیم کند.
***
مرگخوارن وحشت زده از اتاق نگهبانی بیرون ریختند. دقایقی بود که طلسم هشدار از هر سو فعال شده بود.
- تسلیم شین... این آخرین هشداره!
باران طلسم از هر سو به طرف مخالف روانه می شد. در این بین گروهی کوچک که توانسته بودند سد رو به رویشان را در هم بشکنند موفق شدند راه نفوذی به داخل پیدا کنند.
- هووم... اثر پاترونوس از این سمته. دنبالم بیاین.
چهار جادوگر که لباس کاراگاهی بر تن داشتند وارد دالان های تنگ و تاریک شدند.
- خدای من! دور شو.
یکی از جادوگران به سرعت در سلولی که باز کرده بود را بست و به دست بیرون زده با نفرت تمام چشم دوخت. جادوگران هرچه به دنبال رد پاترونوس پایین و پایین تر می رفتند بر وحشتشان افزوده تر می شد. تمام اتاق ها از اینفری هایی پر بود که بقایای لباس مرگخواری به تن داشتند.
- اینجا چه خبره!
- نمی دونم.
- امیدوارم "مایکل" هنوز زنده باشه.
سرانجام به جایی رسیدند که تنها دو سلول در آن قرار داشت. در یکی از آنها نیمه باز بود. هر چهار نفر به سرعت نگاهی به هم کردند و در حالیکه چوب هایشان را آماده گرفته بودند قدم به داخل اتاق گذاشتند.
- لوموس!
با روشن شدن اتاق مرگخوار در بندی را دیدند که با دهانی بسته در وسط اتاق به آنها زل زده بود.
- بچه ها!
- مایکل!
- خوشحالم... دوباره می بینمت جفری.
مایکل؛ مرد جاسوس، در حالیکه به سختی قادر به حرکت بود لبخند نصفه نیمه ای به همکارانش زد.
جادوگری که به سمت دوستش می شتافت در میانه راه متوقف شد و چوب دستیش را به سمت پایین روبه روی مایکل گرفت. در مقابل کاراگاه زخمی، پیکری بیهوش قرار داشت که بی شباهت به اینفری ها نبود.
- مراقب باش و ازش اروم فاصله بگیر.
- نه! اون هنوز کاملا تبدیل نشده. کمک کنید ما رو از اینجا ببرید.
***
لرد سیاه دیوانه وار به خرابه ها نگاه می کرد. مرگخوارن تازه نفسش یا کشته شده بودند و یا دستگیر. اینفری ها نیز نابود شده بودند. نقشه هایش دوباره بر باد رفته بود.