هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ جمعه ۲۲ مرداد ۱۳۹۵
#23

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
* نیو سوژه چیه؟ ما خودمون سوژه ی نومذگان داریم!*


- بچه ی خودمه، پسش بده بینم! این همه مدت راش دادم تو خونه بهش آب و دون دادم رشد کنه. نذاشتم مثل اون یارو جیکوب بلک بره با خون آشام جماعت درگیر شه سر یه دختر بعدشم شکست عشقی بخوره پخ پخ شه. هری تو یه چیزی بگو به این دیگه.
- سلام!

اصولا و طبق کتاب و ایفای سایت تدی جزو خونواده ی هری اینا به حساب میومد اما خب، بعضی اوقات همه چیز طبق قواعد پیش نمیرن، بعضی اوقات اوضاع خلاف خواسته ی ملت پیش میره و به اصطلاح اوضاع بدجور قاراشمیش می‌شه!

- ببین هری، وقتی مردم بچه رو گرفتین بزرگش گردین دمتونم گرم ولی خب من الان به لطف قوانین ایفای نقش، یکی شناسم رو برداشته زنده شدم خب؟ بچم رو بهم پس بده دیگه برادر من.

هری که جزو انجمن زن ذلیلای جماعت بود ریموس رو که تازه نبش قبر و زنده شده بود رو کشید یه گوشه و گفت:
- ببین دادا، من که حرفی سخنی ندارم ولی شما خودت زن بنده رو بنگر آخه. من کلهم از جنگ با ولدمورت یه زخم برداشتم اونم وقتی بچه شیرخواره بودم ولی این عیال ما تو شرایط صلحش شبی ده بیستا زخم و کبودی می‌سازه رو بدنم.
- ببین هری، مرد باس اقتدار باشه! مثلا من وقتی می‌رفتم خونه همسر خدا بیامرزم طبق دستورم ساعت 11 شب آب رو گرم می‌کرد.
- ساعت یازده شب آب گرم واس چی می‌خوای؟
- آخه پوستم حساسه نمی‌تونم با آب سرد ظرف بشورم.

هری از پوکر فیس به پوکر بادی رسیده بود و کلهم اجمعین همه ی اعضای بدنش با حالت دو نقطه خط یه نگاه به ریموس می‌کردن و بعدش یه نگاه به جینی. هری پرت شدن قابلمه ی جینی که معلوم نبود چرا همیشه و همه جا قابلمش همراهشه رو به جون خرید و گفت:
- بیاین بریم دادگاه خونواده شاید یه فرجی شد. بالاخره من عنصر نامطلوب شماره یک شناخته شدم تو دادگاه و یه پارتی دارم اونجا دیگه، کارمون سریع راه میفته.

دادگاه خونواده:

امت جادوگر که از شدت بی‌کاری و نبود برنامه ی تابستونه ی درست درمون تو مملکت اومده بودن جنگ و دعوای خندان لوپین و جبهه ی متحد پاتر و ویزلی سر یه عدد تدی رو ببینن منتظر اومدن قاضی و شروع رسمی جنگ بودن. به شکل کاملا ناگهانی چراغا خاموش شد و نور افتاد رو پسری که از نورلند پدیدار شده بود رو صندلی قاضی، ریگولوس بلک!

- سلام سلام ملت، همون طور که می‌بینین پسر برگزیده ی حقیقیتون یعنی من اومدم که با قضاوتای فوق العادم که در حد داور بازی ایران و آرژانتینه، این بچه گرگ رو برسونم به بابای حقیقیش. خب بچه تو خونتون کی کولر رو خاموش می‌کنه؟ هر کی خاموش کنه باباته.

تدی کمی تو فولدر خاطراتش گشت و چند باری تو گوگل سرچ کرد " کی کولر خونمون رو خاموش می‌کنه؟" و در نهایت رسید به این جواب که:
- با اجازه ی بزرگترا، ننه جینی.

ریگولوس که دید اوضاع بیش از حد داره حاد می‌شه تصمیم گرفت مثل یه قاضی حقیقی چکشش رو بکوبه رو میز و بگه:
- اعتراض وارد نیست! وای از بچگی آرزو داشتم این رو بگم. خب بهتره به شکل رسمی بریم سر قضیه، شاهدا بیان شهادت بدن که من در نهایت به کفش گیری قضاوتم رو بکنم!


All you touch and all you see, is all your life will ever be


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
#22

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۴۵:۱۱ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
خانه مرلین و مورگانا - روز اول

دوربین روی مرد نقابداری چرخید که از قضا، چندین و چند بار با رنک "بهترین گیبن تمام اعصار" دل همه آحاد جامعه جادوگری را برده بود. نقابدار مذکور که سنگینی نگاه دوربین را روی شانه اش حس میکرد، با چندین افکت سینمایی و کماندویی به پشت بوته ای پرید و خودش را پنهان کرد.
گیبن، خودش را بین خارهای بوته فرو کرد و از بین آنها، نگاهی به پیامبرانی انداخت که در خانه شان نشسته بودند و بِر و بِر به در و دیوار نگاه میکردند.

مرلین:
دیوار:
مورگانا:
همچنان دیوار:

دیری نگذشت که پیامبران دریافتند که اصولا دیوار موجودی نیست که بشود به آن زل زد. پس هرکدام، GALAXY S6 خود را از جیب در آوردند و به وایفای همسایه وصل شدند.

این بار هم، چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان مرلین داد زد:
-بالاخره آپدیت کِلَش اومد.

پیغمبره جماعت، موجودی بس خفن و فول آپشن است. همیشه هم یک چیزی شبیه منوی پیغمبرگی در جیبش پنهان است. با این منو، پیغمبره ها میتوانند هر چیزی اعم از چت باکس کوییدیچ، سوسکی قرچ شده، ایکس باکس وان یا حتی شکم هاگرید را از جیبشان در بیاورند و به این طرف و آن طرف پرتاب کنند. این بار، مورگانا ماهیتابه ای را از جیبش درآورد و به سمت مرلین پرتاب کرد. پیغمبره بلندتر از شوهرش داد زد:
-صد دفعه بهت گفتم وسط جلسه های غیرحضوری من با نمیسیا هام داد نزن. اسکایپ می ترسه قطع میشه!

ماهیتابه مستقیم روی بینی مرلین فرود آمد. او با صدایی تو دماغی، بلندتر از همسرش داد زد:
-ولی آپدیت بزرگ کِلَش اوبَده. نبیتونم داد نزنَب!
-آپدیت و بازیات مث این ماهیتابه بخوره تو سرت!

مرلین، آنقدر عصبانی شد که از گوش هایش دود بیرون زد. مرلین، آنقدر عصبانی شد که از دود هایی که از گوشش بیرون آمده بود هم دود بیرون زد!
مرلین دیگر تاب نیاورد. ازجایش بلند شد و جامه درید و به سبک بروسلی فیگور گرفت. آن طرف هم، مورگانا به کمک رزهایش بلند شد و اینجوری آماده مقابله به مثل شد!
بالاتر از هردویشان، روی هوا نمودار health هر کدام ظاهر شد و پشت بندش، یک یارویی با صدای وحشتناکش ندا سر داد که:
-ROUND ONE! FIGHT

با اعلام جنگ، زن و شوهر غوداااا کنان به طرف هم پریدند و مشت و لگد پراندند.

گیبن با خودش فکر کرد که چگونه می تواند چند روز آینده را با این وضعیت سر کند و از فکرش پوکرفیس شد و ترکید!

ذرات گیبن معلق در هوا:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۹ ۲۲:۴۰:۲۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
#21

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
همه نگاه ها به سمت در دادگاه بازگشت تا شاهد مرلين را ببينند. اما ندیدند، باز هم نگاه کردند اما خبری نبود.
-اهم اهم.

تمام نگاه ها ایندفعه به درب شرقی دادگاه چرخید تا شاهد مرلین را ببینند و این دفعه دیدند.

قاضی با نگرانی به عقربه های ساعتش نگاه میکرد تا حتی یک دقیقه از وقت ناهار رو هم از دست ندهد. بالاخره سرش را بالا گرفت و گفت:
-خب. شاهد جلو بیا و خودتو معرفی کن.
-معرفی کنم؟ ینی تو وزیر فعلی ممکلت رو نمیشناسی؟ وقتی یه دسترسی بلاکیوسی بهت دادم میفهمی من کیم.

قاضی که انتظار وزیر دیگری رو در سوژه نداشت. با ترس به وزیر تعظیمی کرد:
-عفو کنید جناب وزیر.
-بعدا با کراوتم به حسابت میرسم اما الان برای موضوع مهم تری اینجا هستم.

قاضی حرف های وزیر را با سر تایید کرد و سریعا پشت میزش رفت تا سخنان شاهد رو یادداشت کنه. در همین حال وزیر فعلی به سمت جایگاه رفت و چشم غره ای هم به وزیر های سابق کرد که انان را سر جایشان نشاند.
-من این مرلینو خیلی وقته میشناسم. داد و فریاد های وقت و بی وقتش صدای اواز خوندنشه که اصلا هم تعریفی نداره.

مرلین از شنیدن این حرف نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت پس چهره اش به خنده ی ناراحت تغییر شکل داد و باور کنید قیافه ی مرلین با ان همه ریش و پشم اصلا با این فرمت ست نمیشه و قیافه ی دهشتناکی میسازه.
مورگانا با شنیدن حرف های ارسینوس با گل های قرمز تیره ی کوچک جلوی صورتش را پوشاند اما لرزش شانه اش نشان از این بود که ارام ارام اشک می ریخت.
صدای چکش قاضی به صدا درامد.
نقل قول:
تاریخ ارسال حکم پرونده ی مشاجره و تنبیه بدنی مورگانا توسط مرلین توسط اینجانب یک هفته به تعویق خواهد افتاد.


مورگانا باورش نمیشد حتی توان اشک ریختن هم نداشت. باید یک هفته ی تمام با ان مرد زیر یک سقف زندگی میکرد. میدانست هفته اش به درازای سالی خواهد بود. پاهای بیجانش را از روی صندلی بلند کرد و راه در خروجی را در پیش گرفت.

چند دقیقه بعد

دادگاه تقریبا خالی شده بود قاضی با دست به مردی که نقابی با طرح لبخند بر صورتش داشت اشاره کرد تا نزدیک تر شود. مرد نقاب دار نزدیک شد و گوشش را جلوی دهن قاضی گرفت.
-گوش کن ببین چی بهت میگم. توی این یه هفته نمیخوام چشم ازشون برداری توی خونه، بیرون خونه حتی اگه مجبور باشی که وارد خونه بشی اینکارو بکن اخر هفته ریز به ریز چیز هایی که دیدی رو باید به من گزارش بدی.
مرد با سر تاییدی کرد و به سمت در رفت.

دادگاه خالی شده بود. قاضی نگاهی به ساعتش کرده بود. فقط چند دقیقه تا پایان وقت ناهار فرصت باقی بود سریع وسایلش را جمع کرد و به سمت در دوید که ناگهان دستی از پشت به شانه اش خورد برگشت و با چهره ی عصبانی وزیر های سابق و فعلی مواجه شد که با فرمت به او خیره شده بودند.





هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴
#20

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خلاصه:

مورگانا ادعا مى کنه که مرلين دست بزن داره و درحالى که صورت و گردنش کبود شده رفته دادگاه شکايت. سيريوس وکيل مورگانا و سيوروس که هر دو وزير سابق بودن وکيل مرلينه. راک وود به نفع مورگانا شهادت داده که شب حادثه صداى فرياد و عربده هاى مرلين رو شنيده و وقتى وارد خونه شده مورگانا زخمى روى زمين افتاده بوده. قاضى که مى بينه قضيه پيچيده س زنگ مى زنه يه کارگاه خوب بفرستن که اشتباهى رون ويزلى که خوب نيست رو فرستادن. و حالا ادامه..
---

درحالى که رون از شدت خوشحالى اينکه براى يک ماموريت خبرش کرده اند سر از پا نمى شناخت، به سمت قاضى رفت.
- آقاى قاضى، من کارگاه ارشد رون ويزلى آماده ى هر گونه..

شترق!

پاى رون گير کرد به ردايش و با سر روى زمين فرود آمد. در طى اين حادثه معده اش هم دچار مشکل شد و چون از کتاب دوم سابقه ى معده درد داشت، شروع کرد به حلزون بالا آوردن.
- آقاى قاضى من.. اووووووق..

کف دادگاه به رنگ سبز لجنى اى که بين آن لکه هاى سفيد حلزون بود آراسته شد. رون ادامه داد:
- من حاضرم.. اوووووق..

رديفي از حضار به رنگ سبز لجنى آراسته شدند. در آن بين يک بچه ى کوچک بامزه هم بود که با زبانش شروع به ليس زدن مخلوط سبز رنگ کرده بود.

- آقاى قاضى.. اوووووق..

قاضي كه ديگر اعصابي برايش نمانده بود با حالت:vay: شروع به حرف زدن كرد.
- جناب ويزلي ما پرونده ى ديگه اى رو که مناسب تره براتون در نظر مى گيريم. اين پرونده خيلى آسونه مناسب شما نيست.

سپس با سر به مشاورش اشاره کرد. مشاور پوشه ى سبز رنگى را باز کرد و با صداى بلند اعلام کرد.
- جدايى نادر از سيمين!

بلافاصله بعد از اعلام اسامي، در دادگاه باز شد و زن و مردى که گويا نادر و سيمين بودند به همراه دختر کوچکى وارد شدند. نادر و سيمين که مشخص بود ناراحت هستند سر در جيب مراقب فرو کرده بودند و دخترشان ترمه نام، اشک مى ريخت. قاضى پرونده سبز را دست رون داد.
- اين دو زوج که يه ساعت و خرده اى ما رو علاف کردن سر فيلم و آخرش هم معلوم نشد طلاق گرفتن يا نه.. مال شما بهشون رسيدگى کنيد.

رون كه حالا همراه با تهوع، سكسكه اش هم گرفته بود شروع به حرف زدن کرد.
- چه عالى.. هيک.. من.. اوووووق.. هميشه.. اوووووق.. بريم.. بريم.

و همراه نادر و خانواده از دادگاه خارج شد. قاضى چند نفس عميق کشيد و سعى کرد به خود مسلط باشد.
- خب جناب مرلين، راک وود مى گه صداى شما رو موقع داد زدن شنيده. شما همسرتون رو کتک زديد؟
- نه آقاي قاضي.. حالا كه اينطور شد من خودم هم يه شاهد دارم. شاهد داخل شو!

و همه نگاه ها به سمت در دادگاه بازگشت تا شاهد مرلين را ببينند.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۴ ۱۹:۱۴:۲۹

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دادگاه آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#19

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

بلاتریکس میخواد از شوهر قبلیش (قبل از رودولف) جدا بشه، اما دادگاه بهش این اجازه رو نمیده. حالا بلاتریکس داره سعی میکنه کاری کنه که شوهرش که آدولف نام داره ازش متنفر بشه. تا اینکه یک شب بلاتریکس در حالی که همراه با آدولف به هاگزمید رفته بودن رودولف رو به طور اتفاقی میبینه. همون شب، بعد از برگشتن به خونه یک لیوان شربت که حاوی معجون نامعلومی بوده رو به شوهرش میده.

نکته: به دستور لرد سیاه، بلاتریکس حق کشتن یا تبدیل کردن شوهرش رو نداره.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بلاتریکس بالاخره موفق شد خنده اش را کنترل کند و گفت:
- خب، چه حسی داری؟
- خیلی شربت خوبی بود عزیز دلم!
- یعنی الان هیچ حس عجیب و خاصی نداری؟!
- نه عزیزم، چرا باید چنین حسی داشته باشم؟!

بلاتریکس که دید نزدیک لو رفتن قضیه است، سریعا گفت:
- اممم... هیچی... چیز خاصی نیست... میتونی بری سر ادامه کار رنگ کردن خونه!

آدولف که همچنان از چیزی سر در نیاورده بود، به سرعت به گوشه اتاق و به بالای نردبان رفت، قلم موی کهنه و کثیفش را در رنگ فرو کرد و شروع کرد به ادامه رنگ زدن.

بلاتریکس نگاهی به شوهر عاشقش کرد، سپس یک بطری سیاه از جیبش بیرون کشید و به عکس روی آن که ظاهرا یک جمجه چرک و کثیف بود نگاه کرد، با خود فکر کرد که سم باید فورا عمل میکرد... اما شوهرش همچنان زنده است. سپس ناگهان دستی روی بطری کشید... پس از کشیدن دستش روی بطری به مرز انفجار رسید... عکس روی بطری در واقع جمجمه نبود... یک قلب و یک نوشته بود. love potion 10x!
بلاتریکس شروع کرد به لعنت فرستادن بر خودش... اکنون اوضاع برایش خیلی بدتر میشد و شوهرش بیشتر از همیشه عاشقش میشد. همچنان که داشت لعنت میفرستاد به یاد موضوعی افتاد.

فلش بک:

- ارباب... ارباب... نميشه... نميشه بکشمش؟ :vay:
- نه بلاتريکس، به هيچ وجه. هنوز صلاح نيست که هيچ حرکت غير قانوني و هيچ جرمي از شماها سر بزنه. هنوز بايد گروهمون يه گروه ناشناس باشه که وزارت خونه توجهي بهش نداشته باشه. کوچکترين جرمي نقشه هامونو بهم ميزنه.

پایان فلش بک.

چهره خشمگین بلاتریکس تنها با به یاد آوردن همین دو دیالوگ تغییر کرد و به حالت آرامش و خوشحالی در آمد... اکنون شدیدا خوشحال بود که آدولف زنده است!



پاسخ به: دادگاه آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#18

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
بلاتریکس به مرز جنون رسید خودش را به دیوار کوبید. به در کوبید. به پنجره کوبید. به پله کوبید. به تک به تک ظروف اشپزخانه ی ایلین کوبید اما در نهایت دید که شوهرش با نگاهی عاشقانه پوست تخمه هارا با خاک انداز جمع میکند!

بلاتریکس تسلیم شد نمیدانست چطور خودش را از دست این به اصطلاح شوهر خلاص کند اگر جفتشان مرگ خوار نبودند بلا تا به حال اورا کشته بود اما همانقدر که از اخلاق شوهر نفرت داشت از بی نام و نشان بودن شوهر در سوژه هم زجر میکشید پس نام وی را آدولف قرار داد تا اینده ی سوژه رو به باقالی ها نرود !

بلاتریکس فریاد زد :
- آدولف میریم خرید !
- باشه عزیزم ! هر چی تو بگی !
-

شب بود و باران نم نمک به صورت بلا میخورد و او را خشمگین تر میکرد اما برای این عاشق دلباخته ان هوا موهبتی از سوی مرلین بود پس دست بلا را گرفت و فشرد ، قلبی خیالی بالای سر خود و بلا تصور کرد اما این تصور دیری نپایید چون بلا با قدرت تمام دست شوهرش را گاز گرفت !

-ایییییییییییییییییییییی
-دفعه اخرت باشه دست منو میگیری ها !
-

بالاخره در هاگزمید


بلاتریکس گونی به گونی خرید میکرد و آدولف وظیفه ی حمل ان را بر عهده داشت .


در همان هاگزمید فقط ان طرف خیابان


ماشین پرنده ی معروف ویزلی ها که دزدیده شده بود در کنار خیابان پارک بود. رنگش قرمز جیغ بود و از هر طرف صد قمه از شیشه هایش اویزان بود. درون ماشین یک مشت ساحره ی سیفید و یک لکه ی سیاه که بی شک رودولف بود دیده میشد ! رودولف از ماشین پیاده شد و این سمت خیابان امد. از جلوی نگاه بلا گذشت و وارد مغازه ی قمه تیز کنی شد !

بلاتریکس :
آدولف :
ساحره های سیفید میفید در ماشین:

-
هوا تقریبا روشن شده بود که بلا به خانه رسید اما ادولف به دلیل اضافه بار سه ساعت بعد رسید . هنوز کاملا وارد خانه نشده بود که بلاتریکس با سینی شربت پیش شوهرش امد و شربت را به او نزدیک کرد :
-بخور.
-نمیخورم.
-میگم بخور.
-نچ نمیخوام.
-کروشیو .
-
بلا از فرصت استفاده کرد و شربت را در حلق او ریخت و سپس خنده ی شیطانی سر داد .



ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۱۸:۱۵:۱۰
دلیل ویرایش: دلم خواسته

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۹:۳۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
#17

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
در بار دیگر با صدای ترقی بلند باز شد و سیوروس اسنیپ، وارد دادگاه شد.

قاضی که دیگه از دست این شترق باز شدن در برایش اعصاب نمانده بود، فریاد زد:
- تو دیگه کی ای؟

سیوروس اسنیپ با ارامش تمام، در پاسخ به سوال قاضی گفت:
-وزیر سابق مملکت را نمیشناسی ؟! بزنم با منوی مدیریت از وسط نصفت کنم کلا از این سوژه خارج بشی؟!

قاضی که این بار دیگر کف کرده بود و زبانش بند آمده بود، با دست سیوروس را راهنمایی کرد تا بشیند. اما سیوروس برخلاف میل قاضی، ایستاد و شروع به حرف زدن کرد:
-بنده وکیل مرلین کبیر هستم. طبق مدارک بنده ایشون تبرئه از هر گناهی هستن.
-میشه مدارک را ذکر کنید؟
-خیر.

سیوروس این را گفت و به چشمان قاضی نگاه کرد.

قاضی به طوری که انگار هیپنوتیزم شده باشد، دیگر سخنی را راجب به تحویل گرفتن مدارک نکرد. بلکه به جای آن از سیوروس اسنیپ جانب داری کرد تا از دست چشمان او در امان باشد.

-من اعتراض دارم ایشون قاضی رو خریدن... من اعتراض دارم.

سیریوس که اتاق را بر روی سر خود گذاشته بود و داشت آن را نابود می کرد، با آمدن سیوروس به سمتش احساس خطر کرد و دیگر سخنی نگفت.

قاضی که دیگر از دست آن دو، کم کم سر به بیابان می گذاشت، تلفنش را برداشت و گفت:
-آقای فلانی! اینجا یه موضوع خاص داریم اگر میشه یه کارآگاهی چیزی بفرستید تا این ماجرا زود تر ختمه به خیر بشه ما هم بریم سر خونه زندگیمون.

و سپس تلفن را با پرخاش بر جای خود گذاشت و به دو وزیر که در حال شاخ و شونه کشیدن برای هم بودن، نگاه کرد. این مسئله باید زود تر حل میشد مگر نه آبرویش بر باد می رفت.

- من ده ساله نرفتم حموم؟ خودتو چی می گی که موهات همیشه چربه؟
-من به موهام روغن مخصوص می زنم همه هم میدونن.
-می زنی که هیچ کس نفهمه حموم نرفتی. در واقع به نظر من اینا اصلا روغن نیست بلکه چربی سر خودته.
-درست صحبت کن میزنم لحت میکنم ها...منو قاطی نکن ها...
-قاطی هستی.

در دوباره با صدای شترقی بلند تر از دفعه های قبل باز شد و همه را از جا پراند و سیریوس و سیوروس که مثل تسرال به جان هم افتاده بودند را، از هم جدا کرد.

کار آگاهی قد بلند در پس در ظاهر شد و قاضی تا او را دید، گفت:
-این یکی رو نگفتم که...

رون ویزلی از سایه ی پشت در که کارگردان ایجاد کرده بود تا کمی موضوع اکشن شود، بیرون آمد و رو به همه گفت:
-کاآگاه ویزلی وارد می شود. موضوع چیه؟

ملت:


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
#16

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
مورگانا بالاخره به میز قاضی رسید . پشت سرش ، دومین جنگل آمازون جهان ولی اینبار با گل های رز سیاه ، پدید آمده بود .
- آقای قاضی ... طبق سوژه ای که موکلم لینکش رو خدمتتون ارائه خواهد کرد ، من و این پیغمبر ازدواج کردیم . آقای قاضی ، ارباب شاهدن تو این مدت یه روز خوش ندیدم .
هر روز یه حوریه رو میاره خونه . هر روز با انواع آپشن های عالم بالا من رو شکنجه می کنه .
آگوستوسم شاهده ... بارها اومده خونه و منو که دیده ، هزار و یک جور پانسمانم کرده . دیگه واقعا بریدم ...
ابرها خون گریه می کردند ، زمین دادگاه ترک برداشته بود ... دادستان ، قاضی و منشی همه گریه می کردند .
مرلین با همان حال نزارش بلند شد .
- هیک ... جناب قاضی .... من اعتراژ ... هیک دارم . همه اینا دروغه ... پاپوشه ! من به اون خانمه ... اشمیت .. شکایت می کنم . من به سازمان ملل مشنگا شکایت میکنم ... من ...
با بلند شدن سیریوس ، بقیه صحبت مرلین ، در نطفه خوابید .
- جناب آقای قاضی ! مایلم اولین شاهدمو احظار کنم . میرزا آگوستوس خان راک وود الدوله !
در های دادگاه باز شد .
تق ، توق . تق ، توق . توق ، تق !
آگ از همان ابتدا کارش را شروع کرد :
- به عوالم بالا و قدسیت حضرت ارباب قسم میخورم که جز راست از دهنم بیرون نیاد !
سیریوس کاغذی را برداشت :
- آقای راک وود ، شما پریشب کجا بودید ؟
- من خونه مورا بودم .
- چکار می کردید ؟
- زخم های مورگانا رو پانسمان می کردم . یه زخم عمیق روی کتف سمت چپش هست که فک می کنم جاش الان هم باشه .
- و میدونید کار کی بود ؟
- قبل از اینکه وارد خونه بشم ، عربده های مرلین رو شنیدم و وقتی وارد شدم ، مورا روی زمین بود و از کتفش خون می اومد .


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۲۰:۴۵:۰۱

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
#15

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
قاضی سرش را خاراند و گفت:
- خب... شما شماره ای چیزی از شوهرتون بذارین ما پاترونوس میفرستیم ایشون رو دعوت می کنیم که به دادگاه بیان. می تونید بنشینید منتظر باشید تا ایشون بیان.

مورگانا پس از دادن اطلاعات و شناسنامه خودش و شناسنامه مرلین، در انتهای دادگاه نشست و منتظر شد. ضمن اینکه پاترونوسی برای وکیلش ارسال کرد.

نیم ساعت بعد

درب های دادگاه شترقی باز شد و مرلین همراه با هفت هشت حوری بهشتی با لباس های خاک بر سری که هر کدام یک ور اورا گرفته بودند که نیفتد، جمیعا وارد شدند!

مرلین در حالی که بطری در دست داشت رو به قاضی گفت:
- تووووو... به چه حقی مارا از عالم بالا... هیــــق! ... اهم... مارا از عالم بالا به اینجا کشاندی ای فرو مایه!

قاضی که از وضعیت مرلین تعجب کرده بود گفت:
- آقای محترم خودتو جم و جور کن. این چه وضعشه؟ خواهرا حجابشونو رعایت کنن... ای بابا! اینجا نهاد آسلامیه!

قاضی تلفنش را برداشت و گفت:
- آقای فلانی چند تا مامور خانوم بفرستین... الله اکبر! آقا بفرمایید بیرون. آقای محترم این خانومای نا مناسب رو بفرستین بیرون عجبا!

بالاخره پس از ده دقیقه تلاش و تقلا، ماموران دادگاه مفسدین فی العالم رو به بیرون هدایت کردند. مرلین در حالی که سکسکه می کرد روی صندلی ردیف اول دادگاه نشسته بود و هنوز متوجه حضور مورگانا در ردیف های انتهای دادگاه نشده بود.

قاضی با نگاهی به شیشه در دست مرلین و زیر پیرهن و پیژامه اش گفت:
- پس شما پیامبر این مردم هستید؟

مرلین:
- پس چی جناب قاضی! من! مرلین کبیر! پیامبر این مملکتم!

قاضی درحالی که نیم نگاهی به پرونده او داشت گفت:
- به هر حال، شما الان به دلیل جرم دیگری اینجا هستین. ضرب و شتم همسرتون!

مرلین با عصبانیت گفت:
- جناااااااااب قااااااااااضی! اینا همه اش دروغه! همه صحنه سازیه که منو خراب کنن! مرلین، امین مردمه، رئوفه نسبت به مردم!

قاضی:
- پس شما همه اینارو تکذیب می کنین؟

مرلین:
- صد در صد!

- شما خبر دارین همسرتون دیروز کجا بودن؟

- امممممم... خونه بوده... لابد خونه بوده دیگه... جای دیگه نداره بره!

- که اینطور... لطفا نگاهی به پشت سرتون بندازین.

مرلین پشت سرش را نگاه کرد و مورگانا را دید که در ردیف آخر صندلی ها نشسته. با صورت و گردنی کبود. مرلین اندکی من من کرد و او را نادیده گرفت.

- اینا همه اش گریمه و رنگه جناب! اینا همه پاپوشه!

در این لحظه درب های دادگاه باز شد و سیریوس بلک با کیفی چرمی در دستش وارد شد. با گام هایی بلند به سمت میز قاضی رفت.
قاضی پرسید:
- آقازاده کی باشن؟

سیریوس با نیم نگاهی به قاضی شنلش را از تنش در آورد و گفت:
- من کی ام پدر سوخته؟! بدهم پدر پدر سوخته ات را در بیاورند! وزیر سابق مملکت را نمیشناسی پدر سوخته؟! بزنم با منوی مدیریت از وسط نصفت کنم کلا از این سوژه خارج بشی؟!

قاضی که قالب تهی کرده بود گفت:
- اختیار دارین قربان. بفرمایین امرتون.

سیریوس که خشم خود را فرو می خورد گفت:
- من وکیل رسمی پیغمبره مورگانا لی فای هستم. ضمن اجازه ...

در این لحظه چشم غره ای به قاضی رفت.

-... از محضر قاضی دادگاه. قصد دارم مدارکم رو علیه پیامبر مرلین کبیر ارائه کنم.

- خواهش می کنم. ادامه بدید.

سیریوس کلاسوری را از کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد و در پایان قرائت هر ورق که با مهر مخصوص وزارت خانه رسمی شده بود، آنرا به قاضی میداد:
- این برگه ماله همین دیروزه جناب قاضی.

نقل قول:

بیمارستان سنت مانگو

بیمار: مورگانا لی فای
بستری در بخش صدمات و جراحات و کوفتگی

شرح:
درد شدید در ناحیه کتف و گردن
تشخیص شفا دهنده: کبودی و آسیب بافتی ایجاد شده از طریق از طریق ضرب و شتم


مشاهده می کنید جناب قاضی؟ نامه های سنت مانگو یکی دوتا نیست. معلوم نیست این پیرمرد فرتوت چه بلاهایی بر سر همسرش آورده.

مرلین با عصبانیت از جا برخواست. یقه سیریوس را گرفت و گفت:
- مرده حسابی! اینا چیه؟ اینا همه کذبه!

سیریوس او را از خود جدا کرد و در حالی که چیزی را درون جیبش به مرلین نشان میداد گفت:
- جناب مرلین. مطمئنم شما نمی خوای وضعت بدتر از این بشه... هوم؟

مرلین که معلوم نبود در جیب او چه چیزی دیده بود، ساکت شد و سر جایش نشست. سیریوس باقی مدارک را نیز ارائه داد و در پایان گفت:
- بله جناب قاضی، اینها تمام رضالت های این پیرمرد بود! کتک کاری، حبس کردن در خانه، آوردن هوو، شرب چیز و چیزای دیگه ای که من شرم می کنم در این دادگاه ملوکتی بگم. موکلم از ایشون درخواست طلاق دارن. علاوه بر اینکه ایشون باید به خاطر اعمال شنیعی که انجام داده جریمه بشه.

در این لحظه مورگانا از جای خود برخواست و به سمت قاضی رفت. با هر گامی که بر میداشت رز های سیاهی پشت سرش ایجاد می شد...

---------

ببخشید اول که طول کشید و اینکه کیفیتش پایین اومد. به خاطر اینکه دو سه بار وسط نوشتن برق رفت... دیگه اعصاب نموند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادگاه آزکابان
پیام زده شده در: ۹:۵۰ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#14

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
بلاتریکس با شنیدن صدای شوهرش که او را صدا میزد، سرش را برگردند و طبقه ی بالا را نگاه کرد و شوهرش را دید که از پنجره آویزان شده و با عشق او را نگاه میکند؛ نگاهی پر از نفرت به مردی که هاشقش بود انداخت و به سمت خانه رفت.

دقایقی بعد:

بلاتریکس درون خانه روی یکی از صندلی ها نشسته بود، پاهایش را روی میز مقابلش انداخته بود و تخمه میشکست و پوست تخمه ها را روی زمین میریخت و در همان حال یک فیلم ترسناک تهوع آور را در تلویزیون جادویی خانه نگاه میکرد.

در طرف دیگر خانه شوهر مجنونش که بلاتریکس را همچون لِیلی میدید، پیشبندی سفید به خود بسته بود، پارچه ای سفید را همچون کلاه روی سر خود گذاشته بود و بالای نردبانی ایستاده بود تا به دستور بلاتریکس دیوار ها را رنگ کند. همچنان که داشت با روش های مشنگی یعنی با قلم و رنگ دیوار را سیاه میکرد ناگهان بلاتریکس فریادی کشید:
- اوهوی! پاشو بیا اینجا رو تمیز کن. نمیبینی چقدر پوست تخمه جمع شده؟

شوهرش که بلاتریکس را همچون فرشته ای زیبا و دوست داشتنی میدید به سرعت به ندای او گوش جان فرا داد و سرش را سیصد و شصت درجه چرخاند تا او را نگاه کند که همین کار موجب شد تا او به سختی از روی نردبان سقوط کند و چون چوبدستی اش به عنوان تنبیه توسط بلاتریکس ضبط شده بود با مغز پخش زمین شد.
- عهه... ب...ب...بلا جان... گفتی کجا رو باید تمیز کنم؟
- کوری مگه؟ ببین من کجا نشستم... باید بیای اینجا رو تمیز کنی! سریع!

شوهر نگون بخت که تمام بدنش کوفته شده بود و درد میکرد به سختی از جا بلند شد و لنگان لنگان به سمت بلاتریکس رفت.

- اومدی اینجا چیکار کنی؟ زود باش اینجا رو تمیز کن.
- عزی... بلا جان... ماه و ستاره ی من... میشه چوبدستیم رو بدی که سریعتر بتونم کارو تموم کنم؟
- نمیشه. باید با روش های مشنگی این پوست تخمه ها رو برداری.
- چشم بلای عزیزم.

همچنان که مرد نگون بخت میرفت تا وسیله ای برای پاک کردن پوست تخمه ها پیدا کند بلاتریکس گفت:
- هنوزم من رو دوست داری؟ هنوزم نمیخوای ازم جدا بشی؟
- البته که نه عزیزم! تو همسر منی! تو ماه و ستاره های منی! تو خورشید منی!
- این حرفا رو نزن به من! حالم بهم میخوره!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.