بلاتریکس با پر مهر ترین حالتی که یک بلاتریکس می تواند داشته باشد به لینی نگاه کرد اما این حشره ی یک دنده انگار قصد نداشت که با بال هایش یک حالی به چشم های اربابش بدهد. بلاتریکس که دید لینی از نگاهش نمی ترسد لبخندی زد و گفت:
-لینی؟
-بله؟
- نیگا کن آدم رو مجبور به چه کارایی میکنی...
لینی تغییر کرد، انگار که سنگ به سرش خورده باشد و خب، بلاتریکس بعد ها به طور عجیبی تاکید داشت که پای هیچ طلسمی در میان نبوده و بخاطر تاثیر نگاه گیرا و لبخند بُرّا و سخن بزرگانش بوده که لینی بلند شد برود زیر تانک.
بله... لینی بلند شد برود زیر تانک و چه فاجعه ای است وقتی یک لینی بلند می شود برود زیر تانک... چه فاجعه ای!
و فاجعه آن موقع تکمیل می شود که بروی زیر تانک اما تَقَّش در نیاید یا به قولی، نقشه عملی نشود.
ساعتی بعد - سنت مانگو - تخت بیمار، رودولف لسترنجرودولف پرستاری که آمده بود برای درمانش را پسندیده بود و به همین دلیل داشت برای جلب توجه پیاز داغ قضیه را زیاد کرده و هی آخ و اوخ می کرد و غر می زد. بلاتریکس که اعصاب مسخره بازی های رودولف را نداشت، برای اینکه زود تر اتاق این مهره ی سوخته را ترک کند پرسید:
-رودولف...خلاصه و مفید بگو چی شد که الان ما اینجاییم و لرد رفتن دره ی گودریک و دارن هر موجود زنده ای رو که می بینن آتیش می زنن!
-هیچ وقت...بیگی اون پرستار رو نذا بره... هیچ وقت از محصولاتی که علامت استاندارد ندارن استفاده نکنید. هیچ وقت از باروفیو محصول نخرید.
فروشگاه لبنیات روستایی خسته-باروفیو؟
-بله؟
-تو به رودولف پودر فلفل فروختی؟
-یک چیزی ره در همون مایه ها فروختم.
-میشه بگی دقیقا چی فروختی بهش؟
-چی شده؟ سرکار خانم راضی ره نبودن از کیفیت محصول؟
-
-صحیح...حقیقتا فلفل ارگانیک ره تموم کرده بودیم و در مرام روستایی نیسته که مشتری ره دست خالی از فروشگاه بین المللیش بدرقه کنه. همی باعث شد که جدید ترین محصول خانگی فروشگاه ره بدم بهش.
باروفیو این را گفت و به اعلامیه ای روی دیوار مغازه اشاره کرد که رویش نوشته شده بود:
نقل قول:
و هم اکنون خدمتی جدید از روستایی خسته!
پودر شیر بوفالو...
روزی یک قاشق از پودر ره بریزید روی آب جوش و معجزه ی شیر ره بفهمید.
برای خرید این پودر جادویی، جعبه ی قرمز ره از بخش شیریجات فروشگاه بین المللی روستایی خسته بخواهید.
-می تونم بکشمت؟
-نه... آبجی بلاتریکس روستایی ره نکش...
روستایی صادقه...سر شوهرت ره کلاه نذاشتم. از همی پودر برا خواهر زادم هم بردم.
سپس دستش را که به وضوح داشت می لرزید برد توی یکی از همان جعبه های قرمز و یک مشت پودر در آورد و از ترس بلاتریکس همه را یک جا خورد و با دهان پر گفت:
-عگاه ره بکن. عین عودر عد در عد اورگانیک ره هست.
-
مجبورم میکنید... همه تون مجبورم میکنید.
-
نیم ساعت بعد - دارالمجانین لندن-اسمت چیه؟
-باروفیوی روستایی هستم ، فرزند بابام روستای لیتل میش آباد سفلا.
-چرا داشتی وسط یک محله ی مشنگی می دوییدی و همزمان جیغ می کشیدی و به آسمون طلسم های قهوه ای رنگ میفرستادی؟
-بلاتریکسِ لستنرج و شهریارِ فدایی داشتن با چوب دستی دمبالم می کِردن میخواستن من ره بزنن.
- خودتم که چوب دستی دستته!
-من با این چوب دستی بازی میکنم.
-میخوایم بستریت کنیم.
-ینی من ره بندازیدم تیمارستان؟
-بله.
-
-حرفی نداری؟
-چرا...ببخشیدم!