مرگخوارا هیچ اهمیتی به میله نمیدادن. هکتور و میله رو همونجا رها میکنن و به راهشون ادامه میدن.
سر راه چیزای زیادی هست که حواسشونو پرت میکنه. انبار وزارتخونه پره از وسایل و اشیای قدیمی.مرگخوارا سعی میکنن بهشون توجه نکنن ولی نمیشه.
-طلا...طلا...اینا طلاس! پولدار شدم. دیگه لازم نیست مرگخوار باشم. لازم نیست همراه شما بیام. لازم نیست ماموریت برم. میتونم تا آخر عمر تو رفاه و آرامش زندگی کنم.میتونم شماها رو بخرم و برده ی خودم کنم.
این رودولف بی جنبه بود که با دیدن مقداری طلا این جارو جنجال رو به راه انداخته بود.
رفته بود وسط طلاها نشسته بود و در حالی که سکه ها رو به هوا پرتاب میکرد برای آینده ش نقشه میکشید.
آرسینوس که سابقه ی وزارت داشت جلو میره:
-لپرکان رودولف. لپرکانن. تو واقعا فکر نکردی برای چی باید این همه طلا رو تو انبار نگهداری کنن؟
آرزوهای رودولف با خاک یکسان شده بود. ولی مهم تر از اون حرفایی بود که چند دقیقه قبل زده بود. رودولف شرمنده شده بود.
-میگما...من مرگخوار بودن رو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم. سرم بره جنگیدن در کنار شما و خدمت به ارباب رو با هیچی عوض نمیکنم
....چرا اینجوری نیگا میکنین؟
...باور نمیکنین؟...یه کمی به چهره ی معصومم نگاه کنین. نظرتون عوض میشه.
نظر کسی عوض نشد.
مرگخوارا و در راس اونا بلاتریکس، به طرف رودولف میرن که سر از تنش جدا کنن...که یهو جسم گردی کنار رودولف تکون میخوره.
-اوخ اوخ...بدونم کوفته شده. یه کم بکش اونور.
طلاها تکون میخورن و کم کم هیکل لودو بگمن دیده میشه. باز این آرسینوسه که به اوضاع عادت داره.
-وزیر سابقه. بهش توجهی نکنین.
-خب اینجا چیکار میکنه؟
-وزیر سابقه دیگه...دوران وزارتش تموم شد انداختنش تو انبار. بقیه شونم باید همین دور و برا باشن.
-و تو رو چرا ننداختن؟ تو هم وزیر بودی؟
آرسینوس ناخودگاه دستشو به طرف صورتش میبره و نقابش رو صاف میکنه.
-خب...این حرفا بسه. بهتره بریم!
-نمیشه!
باز صدای رودولفه که ظاهرا نمیتونه از لپرکانا دل بکنه. مرگخوارا خیال دارن عصبانی تر بشن. ولی وقتی به طرف رودولف برمیگردن، گیاه دراز عجیبی رو میبینن که با دو تا از شاخه هاش رودولف رو بغل کرده و از برگاش داره قلب میزنه بیرون.
رودولف برای اولین بار از بغل شدن خوشش نمیاد!
-رز...رز به دادم برس...تو گوشم گفت عمرا اگه ولت کنم! بیا باهاش حرف بزن!