(پست پایانی)
دامبلدور که از نشستن و انتظار خسته شده بود به طرف هری رفت. شانه هایش را گرفت و به شدت تکان داد.
-هری به خودت بیا! ما باید ولدمورت رو شکست بدیم!
با شنیدن اسم ولدمورت، هری، زخم پیشانی اش را گرفت و شروع به غلت زدن روی زمین کرد.
-آخ زخمم....پروفسور...شما دیگه چرا؟ چرا رعایت نمی کنین؟ من پدر مادر ندارم...اونم وضع خاله و شوهر خالم بود. اینم وضع الانمه. اومدم مدرسه یه آب خوش از گلوم بره پایین. هر سال یه برنامه ای برام راه انداختی. برو باسیلیسک بکش...برو ولدمورت فراری بده...برو هورکراکس پیدا کن...با من بیا تو غار با اینفریا بجنگ...
دامبلدور از این همه فرصت طلبی حیرت زده شد.
-فقط یه جمله ساده گفتما...پاشو پسرم. پاشو کار اصلی باقی مونده. دنیا به تو احتیاج داره. تو که نمی خوای شر بر خیر پیروز بشه.
سکوت همه جا را فرا گرفت...و این سکوت اصلا نشانه خوبی نبود.
-پسرم...سوالی پرسیدم. تو که نمی خوای...
هری شدیدا متفکر به نظر می رسید.
-خب...راستش...پروفسور...من داشتم فکر می کردم که...شاید...زیادم بد نباشه...
دامبلدور طاقت شنیدن ادامه جمله را نداشت. یقه هری را گرفت و غیب شد.
بعدش هم ظاهر شد!
در جایی بسیار روشن...آن قدر روشن که هری قادر به دیدن چیزی نبود.
-پروفسور؟ باز منو کجا آوردین؟ کینگرکراس؟ نیمکته کجاس؟ بریم ولدمورت ناقص الخلقه رو ببینیم. چند تا دیالوگ سنگین هم بگیم و برگردیم سر جامون.
دامبلدور دوباره شانه های هری را گرفت و تکانش داد...
این عادت دامبلدور بود!
-نه فرزند...این جا روشناییه. آوردمت ببینیش. تو فرزند اینی. فرزند روشنایی! زیباست...نه؟
به نظر هری اصلا زیبا نبود. هری داشت کور می شد. هری نمی خواست کور شود. چون در حالت عادی هم کور محسوب می شد. به محض این که عینکش را گم می کرد، دنیا برایش بسیار کج و کوله به نظر می رسید. همین چند روز پیش در یکی از همین لحظات بی عینکی، به الیور وود پیشنهاد ازدواج داده بود. و قبل از این که موفق به پس گرفتن پیشنهاد و توضیح این که او را با جینی اشتباه گرفته، بشود، الیور پیشنهاد را پذیرفته بود.
هری پاتر مجبور شده بود طی مراسم ساده ای به عقد الیور در بیاید و زندگی خوب و خوشی را در کنار او آغاز کند.
هری پاتر سرنوشت را می پذیرفت!
-قربون محبتتون پروفسور. دیدم. روشناییه. حالا می شه برگردیم؟ لعنتی عجب نوری داره. این واقعیه؟
-نه فرزند. این در ذهن توئه. ولی کی گفته که اگه این در ذهن تو باشه، دیگه واقعی نیست؟
هری با کف دست بر پیشانی اش کوبید...دامبلدور باز فرصتی برای گفتن دیالوگش یافته بود. و هری اشتباه کرده بود!
با ضربه ای که با دست به پیشانی زده بود، زخم دردش دوباره عود کرد...
ولی این بار کسی حرفش را باور نمی کرد.
دامبلدور بی توجه به آه و ناله هری، یقه اش را گرفت و او را برای مبارزه علیه شر، به دنیای واقعی برگرداند!
پایان!