در همین حین صدای عجیبی از جیب ردای خوش دوخت اسکورپیوس آمد. اسکورپیوس دست در جیبش کرد و گوشی موبایلی با مارک ا*ل بیرون در آورد.
- اسکورپیوس؟ چشمم روشن حالا از وسایل مشنگی استفاده می کنی؟
- وای! باورم نمی شه این آی*ون سون پلاسه؟
- چشمم روشن! دختر شما هم که از وسایل مشنگی خوشش میاد!
اسکورپیوس بی توجه به سر و صدای مادرش که جسیکا را با ناخن هایش تحدید می کرد، تلفن اش را جواب داد.
- چی؟ پالی؟ مرد؟ نه! امکان نداره!
اسکورپیوس تلفنش را قطع کرد و به مادرش که داشت خیار های روی چشمم جسیکا برمی داشت تا چشمانش را درآورد، نگاه کرد.
- ما باید بریم.
- کجا به سلامتی داشت به جاهای خوبی می رسید.
- باید بریم دیگه. پالی مرده.
- پالی دیگه کیه؟ کسی به نام پالی نمی شناسم!
اسکورپیوس تعجب کرد.
- پالی دیگه همون که دوستش داشتم!
- یادت اومد؟ می دونستم کار نمی کنه! حالا چش شده؟
- نمی دونم.
- بدم نشد. همون بهتر که مرد.
اشک در چشمان اسکورپیوس جمع شد و بغض گلویش را گرفت.
- مامان! چطوری دلت میاد اینجوری بگی! پالی مرد. می فهمی؟
- خب زیادم بد نشد. تازه من از خونواده مشنگ دوست اصلا خوشم نیومد.
اسکورپیوس و آستوریا به طرف در خانه ترینگ ها رفتند.
- کجا موندی دراکو؟ بیا دیگه!
دراکو درحالی که شانه اش را بالا می انداخت به پسر گریان و همسرش پیوست.