wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: دوشنبه 20 شهریور 1396 14:54
تاریخ عضویت: 1396/03/26
تولد نقش: 1396/05/08
آخرین ورود: یکشنبه 9 مهر 1396 15:54
از: این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
پست‌ها: 229
آفلاین
انان فکرشان رو،روی هم گذاشتن تا به نتیجه ای برای فرار از ازدواج برسن.
ساعت ها فکر کردن و بازم فکر کردن و دوباره نیز فکر کردن ولی هیچ فکری به سرشان نزد.
-تو چیزی به فکرت رسید؟
-من مگه قراره پنیری به کلم برسه؟
-فکر کنم از بس فکر کردی مخت هنگ کرده.
بعد از چند دقیقه ای جسیکا با ذوق و شوق داد زد:
-من یه فکری به سرم زد.
-چیه؟
-این که من به کمک ماسکام و کرمام صورتم رو جوری درست کنم که ترسناک شه، بعد تظاهر کنم که انگار دارم به تو اسیب میزنم.
-اره عالیه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در 1396/6/20 14:59:58
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در 1396/6/21 14:13:37
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: جمعه 3 شهریور 1396 02:54
تاریخ عضویت: 1395/10/05
تولد نقش: 1395/10/06
آخرین ورود: چهارشنبه 15 دی 1400 05:55
از: همه جا
پست‌ها: 225
آفلاین
جسیکا، اسکورپیوس را کشان کشان به اتاقش برد و بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن:
- ببین، متاسفم که دلتو میشکنم ولی مجبورم رک و روراست بهت بگم که من ازت خوشم نمیاد و نمیتونم باهات ازدواج کنم.

جسیکا انتظار داشت اسکورپیوس حداقل کمی ناراحت شود ولی برعکس، اسکورپیوس به قدری محکم جسیکا را بقل کرد که نفس جسیکا بند آمد!
- ممنونم جسیکا، ممنونم این بهترین جمله ایه که ازت شنیدم. رز، عشقم کجایی که من دارم میام؟
-

پس از اینکه اسکورپیوس، جسیکا را رها کرد، جسیکا پرسید:
- اگه منو دوست نداری برای چی اومدی خاستگاریم؟
- اجبار! من عاشق هرکی میشم مامان و بابام مخالفت میکنن و آخرشم خواستن فقط من با یکی ازدواج کنم که راحت شن!
- پدر منم از ترس اینکه من بترشم و بمونم رو دستش میخواست که با تو ازدواج کنم!

هردوی آن ها متوجه شده بودند که ماجرا بیشتر شبیه فیلم هندی است! پس از چند دقیقا سکوت جسیکا گفت:
- با این حساب نباید بذاریم که اونا مارو مجبور کنن ازدواج کنیم!
- بهتره زودتر منصرفشون کنیم چون رز من منتظرمه.
-

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: پنجشنبه 2 شهریور 1396 16:48
تاریخ عضویت: 1396/03/26
تولد نقش: 1396/05/08
آخرین ورود: یکشنبه 9 مهر 1396 15:54
از: این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
پست‌ها: 229
آفلاین
همچنان که اونا داشتن از عمارت خارج میشدن، دراکو فریاد زد:
-وایسین من میگم و میخوام که حتما جسیکا عروس خونواده ی ما شه.
-چیزی گفتی؟عروسمون یه مشنگ دوسته.
-خو باشه، اسکور ما هم مشنگ دوسته.
-ولی ما تازه از دست پالی و رز راحت شدیم.
-قصد ماهم همین بود نه حالا که به اینجا اومدیم باید کارمون رو به تهش برسونیم.
-ولی من پالی رو دوست داشتم وای گفتین رز، رز من کجایی تو؟
-دراکو این حرفا چی بود تو زدی ما تازه از دست این ماجراها خلاص شده بودیم که تو گند زدی دوباره به همه چیز نکنه دلت واسه ناخونام تنگ شده.
-همین که گفتم.

پدر دراکو بهش گفته بود که هرجور شده باید جسیکا عروسش شود به عمین دلیل او داره ایندقر پا فشاری میکنه چون او نمیتونه رو حرف پدرشه حرفی بزنه.
اونا دوباره به سمت مبلا اومدن و متوجه ی چهره ی متعجب اقای ترینگ شدن.
سکوت همه جارو احاطه کرده بود که ناگهان جسیکا با گفتن این حرف سکوت رو شکست:
-وای اسکوری نمیدونستم تو هم از وسایل مشنگی خوشت میاد بیا بریم باهم دیگه تو اتاق من پلی استیشن بازی کنیم.
-اسکوری!چی!

جسیکا هم دست اسکورپیوس رو کشید و به سرعت به سمت اتاق رفتن در صورتس که همه داشتن با تعجب به همدیگه نگاه میکردن و دوباره سکوت همه جای عمارت رو احاطه کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: چهارشنبه 1 شهریور 1396 22:40
تاریخ عضویت: 1396/05/27
تولد نقش: 1396/05/28
آخرین ورود: سه‌شنبه 5 آذر 1398 00:00
از: ما هم شنفتن...
پست‌ها: 204
آفلاین
در همین حین صدای عجیبی از جیب ردای خوش دوخت اسکورپیوس آمد. اسکورپیوس دست در جیبش کرد و گوشی موبایلی با مارک ا*ل بیرون در آورد.

- اسکورپیوس؟ چشمم روشن حالا از وسایل مشنگی استفاده می کنی؟
- وای! باورم نمی شه این آی*ون سون پلاسه؟
- چشمم روشن! دختر شما هم که از وسایل مشنگی خوشش میاد!

اسکورپیوس بی توجه به سر و صدای مادرش که جسیکا را با ناخن هایش تحدید می کرد، تلفن اش را جواب داد.
- چی؟ پالی؟ مرد؟ نه! امکان نداره!

اسکورپیوس تلفنش را قطع کرد و به مادرش که داشت خیار های روی چشمم جسیکا برمی داشت تا چشمانش را درآورد، نگاه کرد.
- ما باید بریم.
- کجا به سلامتی داشت به جاهای خوبی می رسید.
- باید بریم دیگه. پالی مرده.
- پالی دیگه کیه؟ کسی به نام پالی نمی شناسم!

اسکورپیوس تعجب کرد.
- پالی دیگه همون که دوستش داشتم!
- یادت اومد؟ می دونستم کار نمی کنه! حالا چش شده؟
- نمی دونم.
- بدم نشد. همون بهتر که مرد.

اشک در چشمان اسکورپیوس جمع شد و بغض گلویش را گرفت.
- مامان! چطوری دلت میاد اینجوری بگی! پالی مرد. می فهمی؟
- خب زیادم بد نشد. تازه من از خونواده مشنگ دوست اصلا خوشم نیومد.

اسکورپیوس و آستوریا به طرف در خانه ترینگ ها رفتند.

- کجا موندی دراکو؟ بیا دیگه!

دراکو درحالی که شانه اش را بالا می انداخت به پسر گریان و همسرش پیوست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
اگر بار گران بودیم رفتیم!
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: چهارشنبه 1 شهریور 1396 19:57
تاریخ عضویت: 1396/03/26
تولد نقش: 1396/05/08
آخرین ورود: یکشنبه 9 مهر 1396 15:54
از: این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
پست‌ها: 229
آفلاین
-چیزی گفتی عزیزم؟
-اصن چرا نمیفهمید من نمیخوام با این دختره...چی بود اسمش اها جسیکا ازدواج کنم.
-چیزی شده؟
-نه اقای ترینگ پسر ما یکم شوخ طبعه به همین دلیل از این حرفا میزنه، تو چی گفتی اسکورپیوس اگه دلت نمیخواد این ناخونا بره تو حلقومت پس دیگه حرف نزن و ابرمون رو نبر."او ایم جمله رو خیلی اروم به اسکوپیوس گفت به طوری که کسی دیگه نشنوه."

اسکورپیوس که ترسیده بود دیگه چیزی نگفت، چند دیقه بعد جسیکا برای همه شربت اورده بود و رفت به همه یه دونه شربت داد، تو هر شربت یه پرتقال گنده گذاشته بود .
-جسیکا دخترم عجب شربت های خوشمزه و بامزه ای درست کردی.
-واقعا؟!
-اره خیلی عالین.
-اینا اینا که شربت نیستن اینا معجون های هکتورن که داده بود من به زور به خورد شماها بدم.
-چی؟!
-شوخی کردم.

استوریا که دیگه نزدیک بود ناخوناش رو تو حلقومه جسیکا فروکنه ولی خودشون کنترل کرد که ناگهان اسکورپیوس داد زد:
-من بازم میخوام.
-باشه الآن بازم میارم.

معلوم بود که اسکورپیوس به خاطر این شربتا از جسیکا خوشش اومده بود ولی هنوز راضی به ازدواج با او نبود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در 1396/6/1 20:12:58
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: چهارشنبه 1 شهریور 1396 19:52
تاریخ عضویت: 1388/02/05
تولد نقش: 1396/01/13
آخرین ورود: دوشنبه 15 مهر 1398 17:38
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 539
آفلاین
آستوریا متوجه رضایت نسبی پسرش میشه و تصمیم میگیره که این رضایت رو کمی تشدید کنه.
-ببین پسرم...خوشگله...موهاشو ببین. عجب رنگی داره!

چهره ی اسکورپیوس کمی میره تو هم.
-مامان...کل ایل و تبار ما موهاشون همین رنگیه! من...بابا...بابابزرگ...جد و آبادمون. من از این رنگ خوشم نمیاد. تازه آستیناش چرا گشادن؟

آستوریا آرزو میکنه که ای کاش به همون رضایت نسبی راضی میشد.
-گشاد نیست پسرم. این نشون دهنده ی تناسب اندامشه. و این که زیاد به ظواهر اهمیت نمیده. دختر ساده ایه. سادگی همیشه خوبه. حالیت شد یا حالیت کنم؟

اسکورپیوس اعتراضی نمیکنه و با بغض سر جاش میشینه.

مدت کوتاهی در سکوت سپری میشه. تو این فاصله آستوریا به دراکو اشاره میکنه که بحث اصلی رو شروع کنه. ولی دراکو غرق در تماشای مجسمه ی برنجی خانوادگی ترینگ شده بود و اصلا اشاره ها رو نمیدید.درست تو همین لحظه فکر دیگه ای به ذهن آستوریا میرسه.
-ببین پسرم...اینا خیلی پولدارن. از فامیلیشونم مشخصه. ترینگ! این تو رو یاد چیزی نمیندازه؟

-نخیر!
-صدای سکه ای که روی زمین میفته. من مطمئنم این نام خانوادگی ربطی به ثروت افسانه ای ترینگ ها داره. به مادرت اعتماد کن. این بابای مشنگتم که اصلا این طرفو نگاه نمیکنه. مجبورم خودم وارد عمل بشم. ببخشید!

آستوریا ببخشید رو با صدای بلند میگه و توجه همه رو به خودش جلب میکنه.
-همونطور که میدونین امشب این جا هستیم تا درباره پسرمون اسکورپیوس و تمایل شدیدی که برای تشکیل زندگی با دختر زیبای شما جسیکا داره صحبت کنیم.

-زیادم شدید نیست.
-خب...داشتم میگفتم...دخترتون واقعا زیبا و شایسته اس. بی نظیره.
-رنگ موهاش مزخرفه.
-و ما امیدواریم امشب با جواب مثبت از این جا بریم.
-منفی هم قبوله.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: سه‌شنبه 24 مرداد 1396 19:52
تاریخ عضویت: 1396/05/03
تولد نقش: 1396/05/04
آخرین ورود: سه‌شنبه 18 مهر 1396 22:36
پست‌ها: 9
آفلاین
خلاصه:

اسكورپيوس عاشق پالى چپمن شده، ولى آستوريا مخالفه. بالاخره مجبور ميشه كه دست از فكر كردن به پالى برداره. ولى از ياد عشق سابقش، رز ويزلى ميوفته! آستوريا و دراكو، براى منصرف كردنش، اونو به خواستگارى جسيكا ميبرن.
....................................

قبل از اينكه آستوريا بتواند عكس العملى نشان دهد، اسكورپيوس به داخل پريد.

-رُ...اِه! جسيكا!...رز كو؟!

جسيكا با دهان باز، به اسكورپيوس خيره شده بود.

-اَى شيطوووون... بيا بيرون ببينم!

و با حركت آكروباتيكى، پشت در پريد. ولى خب... رز پشت در هم نبود.
لحظه اى بعد كه اسكورپيوس زانو زده و زير مبل هارا ميگشت، پدر جسيكا پيدايش شد.
-اوا...چرا دم دريد هنوز؟ بفرماييد تو...به به! خوش اومدين! صفا...پسرم؟ چيزى گم كردي؟!

آستوريا، قبل از اينكه آبرو ريزى بزرگترى راه بيوفتد، دراكو را به سمت داخل خانه، هل داد. سپس به سرعت، به سمت اسكورپيوس رفت. و او را از روي زمين بلند كرد.

-نه! اسكورپيوس يه كم شوخه!

سپس به دراكو چشم غره اى رفت. دراكو نيز به سرعت، به سمت پدر جسيكا رفت و مشغول سلام و احوال پرسى شد.
آستوريا ناخن هايش را روى پهلوى اسكورپيوس گذاشت و صدايش را تا حد امكان پايين آورد.
-آبرو ريزى كنى، اينارو فرو ميكنم تو پهلوت و كبد و كليه ات رو ميكشم بيرون. فهميدى؟
-يعنى...يعنى واقعا نيومديم خواستگارى رز؟...نه؟!...باشه عيب نداره، پالى هم قبوله ها...اونم نه؟!

با اين كه باورش براى او سخت بود، ولى گويا بالاخره مجبور به قبول اين حقيقت شد كه آنها براى خواستگارى جسيكا ترينگ آمده بودند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: یکشنبه 22 مرداد 1396 16:18
تاریخ عضویت: 1396/03/26
تولد نقش: 1396/05/08
آخرین ورود: یکشنبه 9 مهر 1396 15:54
از: این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
پست‌ها: 229
آفلاین
آستوريا لبخندى زد و اسكورپيوس رو از خودش جدا كرد.
-آره...خواستگارى...ولى نه خواستگارى رز! همون چند سال پيش كه با رز نامزد كردى، واسه هفت جد خاندانمون بسه! خواستگارى يكى ديگه داريم ميريم!
-كى؟!
-شب ميبينى!

اسکورپیوس به سمت اتاقش رفت تا لباسش را اماده کند برای خواستگاری و بعد به حموم بره در همین لحظات که داشت لباسش رو اماده میکرد با خودش میگفت:
-حتما داریم میریم خواستگاری رز،مامان برای اینکه منو سوپرایز کنه به من نگفت،اره!

او با خوشحالی لباسی رو که برای خواستگاری میخواست بپوشه رو روی تختش گذاشت ک به سمت حموم رفت و در حموم با صدای زیبایش،شعر میخوند!
شعری که اسکورپیوس در حموم میخوند:
حمومی آی حمومی وای که من چقده خوشحالم!

او از حموم امد بیرون،رفت تا موهاش رو خشک کند ،مثل این ارایشگر های ماهر به موهاش مدل داد بعد رفت تا لباسش رو که روی تخت بود رو بپوشه،او اول شلوار سیاهش بعد پیرهن سفیدش،بعد هم کت سیاهش رو پوشید در اخر سر یک کروات سیاه هم بست تا خوش تیپ تر به نظر بیاید!

وقتی از اتاقش بیرون امد،استوریا گفت:
-وای قند عسلم مو زدم چقد امروز خوش تیپ شده ایشالا که امروز همه چی خوب پیش رود.

اسکورپیوس:

دراکو هم دقیقا مثل اسکورپیوس شده بود ولی استوریا وقتی دراکو امد بیرون به او گفت:
-اوهوی شوهرم،ببین این اسکور هم از تو زودتر لباس میپوشه و بهتر بلده تا موهاشو درست کنه حتی سلیقش هم ازتو بهتره.

دراکو که یه شاخ شدات دم دراورده بود و گفت:
-اخه همسر نازنینم من فقط یه دیقه دیر کردم بعد من خودم این لباس رو واسه اسکور خریدم تا مث ه م باشیم!

-نخیر من واسش خریدم!

دراکو :

-خوب دیگه چقدر حرف میزنید بریم دیگه تا دیر نکنیم.

چند دقیقه بعد عمارت خانواده ی ترینگ :
-دینگ دینگ.

جسیکا:
-پدر من الان در را باز میکنم.

-باشه دخترم.

جسیکا به سمت در میرود تا ان رو باز کند و وقتی دررو باز کرد....

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: شنبه 7 مرداد 1396 15:36
تاریخ عضویت: 1396/01/02
تولد نقش: 1396/01/08
آخرین ورود: سه‌شنبه 18 مهر 1396 19:34
از: زير سايه ى ارباب
پست‌ها: 240
آفلاین
قصر خانواده مالفوى ها

-اسكـــــــور!

اسكورپيوس كه هنوز جاى ناخون هاى آستوريا روى دستش خودنمايى ميكردن، لوس كردن رو جايز ندونست و سريعا خودش رو به پذيرايى رسوند.
-جونم مامان خوشگلم ؟

آستوريا سرش رو بالا آورد.
-جمع كن اون قيافه رو! ايكاش يه موى من رو به ارث برده بودى!...حيف!

كمى سرش رو تكون داد و بعد، مسأله مهمترى رو به ياد آورد.
-آها...پاشو حاضر شو! شب ميريم خواستگارى.

اسكورپيوس باورش نميشد.
-مامان؟ چى گفتى؟!
-كرى مادر ؟! گفتم داريم ميريم خواستگارى.
-واى...خواستگارى...رز...واى مامان!

آستوريا لبخندى زد و اسكورپيوس رو از خودش جدا كرد.
-آره...خواستگارى...ولى نه خواستگارى رز! همون چند سال پيش كه با رز نامزد كردى، واسه هفت جد خاندانمون بسه! خواستگارى يكى ديگه داريم ميريم!
-كى؟!
-شب ميبينى!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در 1396/5/7 16:07:22
پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: شنبه 7 مرداد 1396 15:07
تاریخ عضویت: 1395/12/16
تولد نقش: 1396/03/27
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 تیر 1402 10:39
پست‌ها: 143
آفلاین
آستوریا با نهایت قدرتش ناخن هایش را در دست اسکورپیوس فرو کردو گفت:فکر کردی منو بابات احمقیم؟البته که بابات هست اما فکر میکنی منم احمقم؟
فکر میکنی نمیفهمم همینجوری داری میچرخی تو گروها اول گریفندور بعد هافلپاف بعدشم لابد ریونکلاو..پس کی نوبت اسلیترین میشه؟
-ما...ما....
-داری ادای گاو ها رو در میاری؟
-مامان...توروخدا
دراکو که میدانست پسرش در چه عذابی است با لحن عاقل اندر صفیحانه ایی گفت:
-رز با اینکه ویزلیه اما گله!و البته مرگخوار هم هست!وشاید بتونی یه تجدید نظری بکنی.
آستوریا برای بار اول آرام شده بود تصمیم گرفت تا کمی فکر کند!
سوهان ناخن هایش را در آورد و حدود یک و نیم ساعت در همان حال باقی ماند.
-اهم!... اهم.. دراکو.
-جانم؟
-اون دختره رو یادت میاد؟
دراکو با حالت پوکر وارانه ایی جواب داد:
-نه.کدوم؟
-همون که اومده بود میگفت مرگخوار بکنیدم خفن میشم.همون که خانواده باباش اسلیترینی ان همون دوست رز!
دراکو که تازه متوجه منظور همسرش شده بود گوشی مشنگی اش را از جیبش در آورد و گفت:بابام خوشحال میشه!تازه میتونیم فکر رز و موز یا هرچیز دیگه ایی رو از ذهنش بیرون کنیم!
شماره ای را گرفت و بعد از گذاشتن قرار خواستگاری خودش را به حمام آپارات کرد.
فلش بک-عمارت ترینگ
صدای خنده های شیطانی همه جا را پر کرده بود.
-هو ها ها ها ها!جسیکاااااا جسیکااااا شب خانواده ی مالفوی میاد هو ها ها هاها ها
-
-
بابا چیکار کردید؟
بابای جسیکا با نگاهی ترسناک وار او را نگاه کرد و گفت:
-امشب قرار خواستگاری گذاشتم
خلاصه جسیکا که تازه متوجه عمق فاجعه شده بود سعی کرد تا خود را به جزایر بلاک آپارات کند.اما هیچ کس نمی توانست خود را به آنجا آپارات کند پس نظرش را عوض کردو خودش را به حمام آپارات کرد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟