نفس لینی در همان ابتدای کار از شدت بوی نمِ موجود در خانه بند آمد.
لینی اندکی سرِ کوچکش را از پشت یقه ردای لوپین بیرون آورد تا خانه را بهتر ببیند و موقعیتش را ارزیابی کند.
اما همه جا تاریک بود. لینی در عجب بود که محفلی ها چطور در این تاریکی راه خود را در خانه پیدا میکنند.
لینی چشمانش را تنگ کرد تا شاید بتواند چیزی از اطرافش را تشخیص دهد؛ اما نتوانست، پس خودش را کمی بالاتر کشید و موفق شد ببیند که خودِ لوپین هم به وسیله نورِ چوبدستی توانسته راهش را بیابد و همچنان در حال پیشروی در راهرو است.
پس از چند ثانیه، لوپین بالاخره متوقف شد.
- سلام ریموس. شبِ خوبی بود؟ کار خلافی که نکردی؟
- سلام مالی... نه. خیالت راحت. هنوز برای این راهرو شمع نگرفتید؟
- چرا... آلبوس امروز یه مقداری از هاگوارتز آورد، ولی خب بچه ها فکر کردن پاستیله و همشونو خوردن.
لوپین و لینی همزمان پوکرفیس شدند.
- خیلی خب ریموس... بچه ـن دیگه. توجیهشون میکنم خودم. برو تو رداتو در بیار، منتظرتیم برای شام.
ریموس سری به تایید تکان داد و از طریق راه پله ای که در انتهای راهرو قرار داشت، به طبقه بالا رفت تا ردایش را در اتاق خودش آویزان کند.
لینی متوجه شد که پله ها به شدت سست هستند و صدا میدهند.
- حتما این رو باید به ارباب گزارش بدم. این پله ها قطعا بهترین محل برای حمله هستن.
پس از رسیدن به طبقه بالا، ناگهان لینی با صحنه ای رو به رو شد که حتی از پله های سست هم بدتر بود...
لینی ناباورانه زیر لب گفت:
- واقعا که... اینا حتی زباله های تر و خشک رو هم مخلوط میکنن باهم... باورم نمیشه.
لینی همچنان خوف زده بود، تا اینکه بالاخره لوپین به اتاق خودش رسید و ردایش را آویزان کرد، سپس از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت.
لینی تا چند دقیقه همانجا ماند تا اتاق را به طور کامل بررسی کند.